- گوش کن. فرزین در عین حال که میتونه کسی رو تا حد مرگ حرص بده! میتونه کسی رو هم شیفته خودش کنه. پس فقط یک ماه فرصت بده تا لااقل خودت بفهمی احساست به اون واقعاً چیه. هان؟ باشه؟
نسیم با درماندگی نفسش را رها کرد و رقیه لبخند کم جانی زد.
- مرسی. نگران همتا هم نباش، میپیچونمش.
بلند شد و با تاکید گفت.
- ولی سر قرارمون بمون. یک ماه، یک ماه هیچ کاری نکن.
نسیم مظلومانه پرسید.
- زنگ هم بهش نزنم؟
رقیه محکم گفت:
- نخی... وایسا ببینم. مگه تو شمارهاش رو داری؟!
نسیم که متوجه سوتیش شد، نگاه گرفت.
- وای وای... .
نسیم به میان حرفش پرید و تند گفت:
- باشه بهش زنگ نمیزنم.
رقیه با نفرت لب زد.
- پسرهی... .
نسیم چشم غره رفت که با حرص لب بست؛ اما در عوض تو گلو غرش کرد.
نسیم یک هفته هم دوام نیاورد.
در همان یک هفته هم به شدت گوشهگیر شده بود.
حتی گوشیش را خاموش کرده بود تا مبادا تماس فرزین وسوسهاش کند.
به خودش قول داده بود احساسش را بسنجد؛ اما داشت دق میکرد.
باز هم دنیایش گور شد.
سینهاش درد گرفت.
اکسیژنها گران قیمت و کمیاب شدند.
صدای همتا او را از فکر خارج کرد.
- داری چی کار میکنی؟
نسیم تازه متوجه بوی پیازهای سوخته شد.
با بی فکری خواست گوشتهای مرغ را هم داخل قابلمه بریزد که همتا مانعش شد.
- میخوای غذا سوخته بهمون بری؟
و شعله را خاموش کرد
نسیم با گیجی گفت:
- وای ببخشید. اصلاً حالم خوب نیست.
- اگه حالت خوب نیست برو بشین. ناهار با من.
نسیم از اجاق گاز فاصله گرفت و به طرف میز رفت.
آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانیش را به کف دستش تکیه داد.
همتا با دیدن حالش به سمتش رفت و صندلی را کشید.
نشست و گفت:
- واسه چی پکری؟
نسیم خیره به میز سرش را به چپ و راست تکان داد.
صاف نشست و با زدن لبخند کم جانی گفت:
- چیزی نیست.
- به نظرت من بچهام؟
نسیم مغموم لب زد.
- نه، من بچهام.
چشمانش را بست و ادامه داد.
- من بچهام که نمیفهمم دارم چی کار میکنم.
همتا دستش را روی دستش گذاشت و گفت:
- نمیخوای بهم بگی؟ نسیم فک نکن نفهمیدم از وقتی که اون روز با رقیه حرف زدی اخلاقت تغییر کرده. چی بینتون گذشته؟ من غریبهام نسیم؟
چانه نسیم لرزید و دماغش را بالا کشید.
- آبجی؟
- جانم؟ بهم بگو. من اینجام پس واسهی چی؟
نسیم دوباره دماغش را بالا کشید و به آغوشش رفت.
- دلم گرفته.
همتا بوسهای روی موهایش زد و گفت:
- میخوای بریم سر مزار مامان و بابا؟
نسیم با درنگ فاصله گرفت و اشکهای سر چشمش را پاک کرد.
- میخوام یک چیزی بهت بگم.
- تو خیلی وقته میخوای حرف بزنی و نمیگی.
نسیم به بالا نگاه کرد تا مانع ریزش اشکهایش شود.
نفسش را آه مانند رها کرد.
نمیتوانست به قراری که با رقیه گذاشته بود، بیشتر از این متعهد باشد.
اگر رقیه بیرون نمیرفت تا ماست و نوشابه بخرد، مطمئناً باز هم جلویش را میگرفت.
- همتا؟
- جانم؟
- من... .
باز هم دماغش را بالا کشید.
- تو چی؟
نسیم با بغض و گرفتگی زمزمه کرد.
- من یکی رو دوست دارم.
همتا تا چندی ماتش برد.
تکخندی زد و گفت:
- خب کی؟ نکنه همونیه که ازت خواستگاری کرده؟
نسیم با سر جوابش را داد که گفت:
- همین رو میخواستی بهم بگی و جفتمون رو دق دادی؟ حالا اون نفر کی هست؟
نسیم با تردید نگاهش کرد.
دستش را میان دستهایش گرفت و گفت:
- ببین من خیلی فکر کردم و توی این مدت فهمیدم که احساس من واقعاً واقعیه.
همتا با لبخند اشک گوشه چشم نسیم را پاک کرد و گفت:
- میدونم. خواهر من که سرسرکی تصمیم نمیگیره. حالا نمیگی اون آقای خوشبخت کیه؟
نسیم نفسزنان دستش را فشرد.
همتا منتظر نگاهش کرد که سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
- فرزین.
- سلام.
رقیه تازه وارد آشپزخانه شده بود.
با دیدن نسیم و همتا که خشکشان زده بود، نوشابه و سطل ماست را روی اپن گذاشت.
سمت میز رفت و روی صندلی نشست.
- سلام کردم.
همتا خیره نسیم بود و نسیم سر به زیر.
رقیه با بهت لب زد.
- بچهها؟
همتا اخم کم رنگی کرد.
سریع دستش را از میان دستان نسیم بیرون کشید.
گیج بود و حیران.
به رقیه نگاه کرد.
آن روز داخل اتاق چه صحبتهایی بینشان رد و بدل شد؟
- تو میدونستی؟
رقیه متعجب پرسید.
- چی رو؟
- کسی که از نسیم خواستگاری کرده فرزین بوده!
رقیه وحشت زده به نسیم نگاه کرد.
باورش نمیشد. گفت؟!
با ناباوری گفت:
- نسیم؟!
همتا داد زد.
- تو میدونستی؟
رقیه دستپاچه نگاهش کرد.
همتا زمزمه کرد.
- میدونستی.
به جفتشان نگاه کرد و گفت:
- چرا بهم نگفتین؟
کسی جوابش را نداد.
با خشم به میز زد و غرید.
- گفتم چرا بهم نگفتین؟
رقیه هم صدایش را بالا برد.
- میگفتم که چی بشه؟
همتا بلندتر داد زد.
- که برم بکشمش. به چه حقی به خواهر من اون حرف رو زده؟!
نسیم ترسیده گفت:
- آبجی... .
همتا بلند شد و گفت:
- هیس! هیچی نگو. میدونم چی کار کنم.
با قدمهایی بزرگی از آشپزخانه خارج شد و به گوشیش که روی اپن بود، چنگ زد.
رقیه رو به نسیم گفت:
- همین رو میخواستی؟
بلافاصله به دنبال همتا رفت.
نسیم هم با گریه بلند شد و آشپزخانه را ترک کرد.
رقیه بازوی همتا را گرفت که همتا وحشیانه دستش را کشید و رقیه روی زمین پرت شد.
- آخ دستم! وای دستم دستم دستم.
چشمانش را بسته بود و پشت سر هم ناله میکرد.
همتا چشمانش را خمار کرد و گفت:
- بازی در نیار.
رقیه نگاهش کرد و ساکت شد.
نسیم مقابل همتا ایستاد و گفت:
- چرا جبهه میگیری؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟
همتا پوزخند پر حرص و صداداری زد.
- من نمیخواستم تو حتی باهاش آشنا بشی؛ اما الآن چی میشنوم؟ (بلند) آقا از خواهر من خواستگاری کرده. هه طلا بگیرن دهن اونی که گفت هر چه بد آید به سرت آید!
- واسه چی اینقدر ازش متنفری؟
با بی قراری صدایش را بالا برد و گفت:
- خب به من هم بگین تا بفهمم عاشق چه کسی شدم؟
نفس همتا قطع شد.
رقیه با اینکه میدانست؛ اما باز هم با حیرت به نسیم نگاه کرد.
همتا ماتم زده زمزمه کرد.
- چی؟!
نسیم با ترس به رقیه نگاه کرد.
چشمانش را بست.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد محکم باشد.
چشم در چشم همتا با جدیت گفت:
- درست شنیدی. من هم دوستش دارم!
همتا با خشم دست بلند کرد که رقیه هین کشید؛ اما نسیم با چشمانی پر، لبخند تلخی زد و گفت:
- بزن آبجی، بزن. تویی که دست اونهایی که اذیتم میکردن رو شکستی، حالا تو بزن.
همتا دستش را که در هوا خشک شده بود، مشت کرد و آرام آویزان کرد.
از فرط خشم دستش میلرزید.
- شماها که نمیگین، پس من میگم. همتا فرزین اگه تو گذشته باهات بد کرده، الآن خوب شده. بابا کافری که مسلمون شده پرونده گذشتهاش رو میبندن. الآنِ فرزین رو ببین. من میخوامش همتا.
همتا با خشمی کنترل شده لب زد.
- ساکت باش.
- نمیشم، ساکت نمیشم. میخوام حرف بزنم!
اشکهایش صورتش را خیس کرده بودند.
همتا تلخ گفت:
- حتی اگه بفهمی اون واقعی... .
ساکت شد.
نه، نمیتوانست ادامه دهد.
نمیتوانست بگوید.
خواهرش نباید وارد دنیای سیاه او میشد.
مهمتر از همه خواهرش... عاشق بود!
اگر میگفت که فرزین با او چه کرده، قلب نازنینش نمیشکست؟
عوض حرفهای دلش لب زد.
- اگه اون کافر قتل انجام بده، یکی رو بکشه، بت کسی رو بشکنه، دنیای کسی رو سیاه کنه، پروندهاش بسته نمیشه، لااقل نه برای آدمها.
- فرق من و تو توی همینه. تو با عقلت تصمیم میگیری؛ ولی من با احساسم. من میبخشمش حتی اگه ندونم چی کار کرده.
همتا لبهایش را بههم فشرد و با تاسف گفت:
- واسهی همین هم راحت گول میخوری چون... .
با انگشت اشارهاش چند بار به پیشانی نسیم زد و گفت:
- از این استفاده نمیکنی!
با دستانی مشت شده سریع از کنارش گذشت و به طرف در خروجی رفت.
رقیه رو به نسیم لب زد.
- برو دنبالش.
اما نسیم چشم بست و اجازه داد باقی اشکهایش هم سر بخورند.
همتا بدون اینکه مانتویی تنش کند، تنها روپوش گرمی را روی تونیک سرمهایش تنش کرد و با پوشیدن کتانیهایش از خانه خارج شد.
سوار ماشین مدل دنایش شد.
به طرف قبرستان راند.
حالش آشفته بود و خیلی مایل بود عوض فشردن فرمان گردن فرزین را بفشرد.
بعد از چند دقیقه به قبرستان رسید.
کمربند نبسته بود پس در را باز کرد و پیاده شد.
هم زمان با اینکه با ریموت درهای ماشین را قفل میکرد، به طرف ورودی رفت.
پدر و مادرش تقریباً در وسط قبرستان خوابیده بودند.
کنار قبر مادرش نشست.
خاک گرفته بود.
با دستش خاک روی تصویر و اسمش را کنار زد.
به قبر پدرش نگاه کرد.
همچنان احساس شرم مانعش میشد که به طرفش برود.
همین احساس بیشتر عصبیش کرد.
همهاش به خاطر فرزین بود. این شرم، این سرافکندگی.
چهطور میبخشیدش؟
حال صحبت کردن نداشت.
چشمانش را بست و سرش را بالا برد.
آفتاب کمی چشمانش را اذیت کرد و باعث اخمش شد.
در دل حرف زد.
گلایه کرد و اشک ریخت.
جسمش دیگر توان نداشت، روحش نمیکشید؛ اما انگار دلش هنوز نایی برای گفتن داشت.
بعد از چند دقیقه چشمانش را باز کرد.
خیره به آسمان لب زد.
- چرا اینجوری شد؟
با کشیدن آهی دوباره پلکهایش را روی هم گذاشت و ادامه داد.
- خدا اینطوری امتحانم نکن.
- بفرمایین.
از صدای نحیفی سرش را چرخاند.
دختر بچه هفت_هشت سالهای سینی خرما به سمتش گرفته بود.
با اکراه یک خرما برداشت و لب زد.
- خدا رحمت کنه.
دختر با قدمهای سریعی از کنارش گذشت.
همتا به خرما نگاه کرد.
با درنگ آن را داخل دهانش کرد.
قدیم خرماها شیرین نبودند؟
پس چرا فقط طعم تلخی میچشید؟
شاید هم مزه دهانش اینطوری شده بود.
اما تا کی؟
تا کی قرار بود اینگونه باشد؟
دنیا خسیس بود یا او دست به انتخابهای اشتباه میزد؟
چرا شیرینی سهم او نمیشد؟
تا کی تلخی؟ تا کی؟
این افکار دوباره سینهاش را پره آه کردند.
***
در ماشینش را محکم بست و خشمگین سویچ را در جاسویچی چرخاند.
حین حرکت ماشین گوشیش را از روی داشبورد برداشت و شماره فرزین را گرفت.
شماره آن نامرد را هیچ وقت فراموش نمیکرد.
تماس برقرار شد و تنها گفت:
- بیا زیر پل(...).
و گوشیش را خاموش کرد.
اخمش داشت میرسید به چانهاش.
دستانش از فرط خشم دوباره به لرزش افتاده بودند.
زیر لب غرید.
- میکشمت. غزل خداحافظیت رو بخون فرزین!
به پل رسید.
ماشین را کنار جاده پارک کرد.
پیاده شد.
باد قصد داشت روپوشش را از تنش بیرون کند.
وارد مسیر خاکی شد.
ماشینها به سرعت و با سر و صدا داشتند روی جاده حرکت میکردند.
از تپه خاکی بالا رفت و به اطراف نگاه کرد.
ماشین فرزین را پشت ستون پل دید.
دندان به روی هم فشرد و به آن سمت رفت.
فرزین به در راننده تکیه داده بود.
از صدای قدمهایی چرخید و متوجه همتا شد.
با دیدن وضع لباسهایش حدس زد که با عجله از خانه خارج شده پس خودش را برای یک دعوای محکم آماده کرد.
هر چند که نسیم از قبل به او خبر داده بود!
همتا ماشین را دور زد و مقابلش ایستاد.
فرزین به مشتهایش نگاه کرد.
چشم در چشمش شد و گفت:
- میخوای بزنی؟
همتا زیر لب غرید.
- میخوام بکشمت!
- پس چرا دستدست میکنی؟
همتا به یکباره به طرفش خیز برداشت و یقه کاپشنش که باز بود را میان مشتهایش مچاله کرد.
- توی بی همه چیز چی به خواهرم گفتی؟
فرزین چشم در چشمش با گستاخی گفت:
- دوست دارم.
- خفه شو!
و هم زمان مشتش را به گونهاش کوبید و دوباره به جان یقهاش افتاد.
داد زد.
- به چه جرئتی با خواهرم دهن به دهن شدی؟ هان؟ تو که از من متنفر بودی، تو که به خون من تشنه بودی واسهی چی به خواهرم نزدیک شدی؟ بازی جدیدته؟ آره؟ (بلندتر) خودم میکشمت تا دیگه هوس دور زدن من به سرت نزنه آشغال رذل!
خواست دوباره مشتش را نثار صورتش کند که فرزین مچش را گرفت و با هل دادنش تکیهاش را از ماشین گرفت.
میان همهمه باد و ماشینها صدایش را بالا برد.
- آره، از تو متنفر بودم چون راه من و تو جدا بود.
همتا به طرفش حمله کرد و فرزین اینبار با دستانش به هر دو مچش چنگ زد و غرید.
- باید به حرفهام گوش کنی.
همتا با نیشخند تکرار کرد.
- باید؟!
با نفرت دستهایش را آزاد کرد و عقب کشید.
- من عارم میاد نگاهت کنم. به حرفهات گوش بدم؟ فقط اومدم اینجا تا بهت بگم دور نسیم رو خط بکش. فرزین به جون نسیمم قسم اگه حتی... اگه حتی بوی عطرت رو روی تن مرد دیگهای حس کنم، تو رو بابتش مقصر میدونم. اون وقت میام و واسه همیشه تو رو مثل یک لکه نجس پاک میکنم. پس به آدم و عالم بگو حتی از عطر نحست فاصله بگیرن!
سرش را به چپ و راست تکان داد و تهدیدوار گفت:
- دنبال بهونهام تا تموم گذشتهای که برام سیاهش کردی روی سرت خراب کنم. بهونه دستم نده فرزین!
خروشان به طرف ماشینش رفت که فرزین از پشت سرش داد زد.
- بهتره این عادتت رو بذاری کنار چون همه قرار نیست کوتاه بیان و به حرفهات گوش کنن، از جمله من!
همتا چرخید و به او براق شد که محکم گفت:
- حرف زدی پس جوابت رو هم بگیر.
- من سوال نپرسیدم که دنبال جواب باشم، یک هشدار دادم بهت. دور نسیم رو خط بکش!
- خط کشیدم که از عالم و آدم برام سوا شده.
همتا داد زد.
- ببند دهنت رو فرزین. کاری نکن همینجا خونت رو بریزم که برام کاری نداره.
فرزین با بی پروایی گفت:
- بهتره بریزی چون من... کنار نمیکشم!
همتا با خشم یک قدم برداشت تا به طرفش حمله کند؛ ولی مکث کرد.
از فشاری که رویش بود میلرزید؛ اما جلو نمیرفت.
با اکراه چرخید و به طرف ماشینش پا تند کرد.
سرش قصد داشت منفجر شود و به سختی داشت رانندگی میکرد؛ ولی با این وجود به خانه برنگشت و تا نزدیکهای غروب بیرون ماند.
پشت چراغ قرمز خیابان نزدیک خانهشان صبر کرد.
نگاهش را از ماشین جلوییش گرفت و به مغازههای آن طرف میدان داد.
مغازهداری داشت وسایل بسته بندی شدهاش را به کمک دو جوان از وانت خارج میکرد.
چشمش به کارتون جارو برقیای افتاد.
خیره به آن لب زد.
- چی میشد یک جارو برقی هم واسه خاطرات آشغال پیدا میشد؟
با روشن شدن چراغ سبز ماشین را حرکت داد.
در خانه را باز کرد و از پلهها بالا رفت.
همین که وارد سالن شد و چشمش به نسیم که در آشپزخانه پشت اپن ایستاده بود، خورد، ابروهایش را درهم کشید.
بی توجه به او و رقیهای که روی کاناپه نشسته بود، سمت پلهها رفت.
وارد اتاقش شد و برای اینکه کسی مزاحمش نشود، در را قفل کرد.
روپوشش را بیرون کرد و روی صندلی پرت کرد.
سمت تختش رفت و رویش نشست.
شقیقهاش بد درد میکرد.
چشمانش را بست و با انگشتان وسط و حلقهاش شقیقهاش را فشرد.
خوابش میآمد.
غروب بود و خوابآلودگیش دیگر.
سرش را روی بالش گذاشت.
میخواست بدون فکر بخوابد؛ اما مدام حرفهای نسیم و فرزین در سرش پخش میشد.
نشست و سمت عسلی خم شد.
کشویش را کشید.
نگاهش به قرصهایش افتاد.
پوزخند تلخی زد و زمزمه کرد.
- باز هم کارمون بههم افتاد.
دو حبه را بدون آب قورت داد و دراز کشید.
رفتهرفته پلکهایش سنگین شد و درد سرش آرام؛ ولی خوابش نمیگرفت.
کسل بود؛ اما به بی خبری نمیرفت.
- نچ پوف باز چه مرگم شده؟
به پهلو چرخید و به روبهرو نگاه کرد.
آرام و قرار نداشت.
کسی بیخ گلویش نشسته بود و بلند نمیشد.
آخر این چه بدبختیای بود که بر سرش نازل شد؟
دوباره به کمر چرخید و به سقف که در تاریکی اتاق فرو رفته بود، نگاه کرد.
- فلک تا کی میخوای من رو بچرخونی؟ دیگه دارم تمام خوشیهام رو بالا میارم.
پلکهایش را روی هم گذاشت و آرامتر زمزمه کرد.
- بس کن. یک دقیقه وایسا، بذار نفس بکشم.
***
حرفهای نسیم داشت عصبیش میکرد.
قاشقش را محکم روی بشقاب کوبید و داد زد.
- بس کن!
نسیم از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بس نمیکنم.
همتا هم ایستاد و بلندتر فریاد کشید.
- دوستش داری؟
- آره.
- خیلی خب پس هری برو!
با مکث ادامه داد.
- برو پیشش. همتا به درک.
رقیه بهت زده لب زد.
- همتا میفهمی چی داری میگی؟
نسیم رو به رقیه با بغض گفت:
- نه رقیه.
چشم در چشم همتا شد و گفت:
- میرم!
سرش را به بالا و پایین تکان داد و تکرار کرد.
- میرم، همین امشب هم میرم.
دماغش را بالا کشید و از آشپزخانه خارج شد.
همتا هاج و واج به رقیه نگاه کرد.
رقیه با سرزنش گفت:
- آخه چی داری میگی تو؟ اَه!
و به دنبال نسیم رفت.
صدایش که نسیم را صدا میزد حتی از بالای پلهها هم شنیده میشد.
همتا ماتم زده روی صندلی نشست.
چه گفت؟
به عزیزترینش چه گفت؟
این خانه مگر فقط برای او بود؟
درست بود که خانه پدریشان نبود؛ اما برای جفتشان بود.
حق نداشت آن حرف را بزند؛ اما حال چه میکرد؟
بین غرور و نگرانیش مانده بود.
دستش روی میز مشت شد.
لعنتی، لعنتی!
چند دقیقه بعد دوباره صدای رقیه را شنید.
داشت مانع نسیم میشد.
صدای چرخهای چمدان را هم شنید.
حیرت زده سر چرخاند و از چهارچوب به نسیم نگاه کرد که داشت به طرف در میرفت.
رقیه خشمگین به همتا گفت:
- چرا نشستی؟
نسیم ساعدش را از دست رقیه آزاد کرد و وارد راهرو شد.
صدای جیغ و داد رقیه را مثل یک پس زمینه میشنید.
تمامش خیره به چهارچوب در بود که دیگر نسیم را قاب نمیگرفت.
نسیم رفت؟ واقعاً رفت؟ آن هم این وقت شب؟!
مثلاً داشتند شام میخوردند.
چه شد که به اینجا رسید؟
شاید کارد به استخوان نسیم هم رسیده بود.
شاید دیگر طاقت نیاورده بود.
چه مدت از آخرین بحثشان گذشته بود؟
ده روز؟ دو هفته؟ یک ماه؟ چه مدت؟
در محکم بسته شد که وحشت زده "هین"ای و چشمانش را تا حد ممکن باز کرد.
نفسنفس میزد.
کسی داشت محکم به در اتاق میکوبید.
گیج و منگ به اطراف نگاه کرد.
با دیدن وسایل اتاقش و تابلوهایی که نسیم کشیده بود، نفسش را با آسودگی خارج کرد.
سلانهسلانه به طرف در رفت.
دستگیرهاش را کشید که تازه یادش از قفلش آمد.
دیگر کسی به در نکوبید.
در را باز کرد و چشمش به نسیم و رقیه افتاد.
نسیم با وحشت گفت:
- یا خدا چرا اینجوریای تو؟
رقیه لب زد.
- نگران نباش. فکر کنم خواب بوده.
خطاب به همتا زمزمه کرد.
- چشمهات خیلی قرمزه.
همتا با صدای گرفتهاش زمزمه کرد.
- چی شده؟
نسیم: نگرانت شدم. خواستم بیام پیشت دیدم در قفله.
- خواب بودم.
- خواب بودی؟ مگه خوابت چهقدر سنگینه؟
همتا در حالی که دستش روی دستگیره بود، با بی حالی به دیوار مقابلش تکیه داد و زمزمه کرد.
- قرص خوردم.
نسیم نالید.
- وای همتا!
همتا از دیوار فاصله گرفت و با دلخوری گفت:
- چیه؟ به خاطر تو مجبور شدم قرص بخورم.
نسیم غر زد.
- ببینم خودت رو معتادشون میکنی یا نه.
همتا بی حوصله و عبوس گفت:
- حالا برین دیگه.
- کجا؟ تو نه ناهار خوردی نه شام. لااقل بیا یک چیزی بخور تا صبح ضعف نکنی.
همتا تا چندی خیرهاش شد.
تلخ گفت:
- من اعصابم ضعیفه.
نسیم با استیصال به رقیه نگاه کرد تا او حرفی بزند؛ ولی رقیه با چشم غره رفتن به او اشاره کرد ساکت شود.
رقیه رو به همتا گفت:
- فردا با هم حرف میزنیم. شب بخیر.
سپس بازوی نسیم را گرفت.
همتا حرفی نزد و نسیم با اکراه همراه رقیه شد.
همتا در را بست و به صورتش دست کشید.
دیگر خوابش نمیآمد.
دوباره روی تخت نشست.
عقب خرید و چمباتمه زده به تاج تخت تکیه داد.
اطرافش تاریک بود و خاموش.
پوزخندی زد.
دنیایش باز هم فرقی نکرده بود.
کور بود، جز سیاهی چیزی نمیدید. حالا هم که بینا بود، باز هم جز سیاهی چیزی نمیدید.
انگار قلم کم آمده بود که دنیایش را سیاه رنگ زده بودند.
آدمهای خوش شانس رنگهای خوب را برده بودند.
همین سیاه و خاکستری مانده بود که سرنوشت به سلیقهاش از آنها استفاده میکرد.
لبخندهایش خاکستری بود.
گریههایش سیاه.
یا بد میشد یا بدتر.
شاید قرار نبود از این تیرگی رها شود.
شاید قرار نبود هیچوقت خوبی را ببیند.
چانههاش را روی دستهایش که به دور زانوهایش بود، گذاشت.
در جواب افکارش پوزخندی زد و گفت:
- نه، قرار نیست ببینمش.
♡ احساس تنهایی مکن دیوانه.
دیوانهها بسیارند.
احساس تنهایی مکن عشق.
غمها هم بسیارند! ♡
با اینکه هوا رفتهرفته داشت سردتر میشد و سرامیکهای خنک کف پاهای نسیم را اذیت میکردند؛ اما نسیم بی توجه به سرما داخل راهرو تکیه داده به در پاهایش را به شکمش چسبانده بود و با گلهای کنارش صحبت میکرد.
گلبرگی را نوازش کرد و لب زد.
- گل بودن خیلی سخته نه؟ اذیتت میکنن، نمیتونی حرف بزنی. آزارت میدن، نمیتونی کاری بکنی. فقط مجبوری ساکت باشی و وقتی هم پژمرده شدی میگن اِ چرا پژمرده شد؟
- واسه همین دلم براشون میسوزه و ازشون خوشم نمیاد.
نسیم گوشه چشمی به پاهای همتا که روی چهارچوب ایستاده بود، انداخت.
همتا کنارش نشست و او هم رانهایش را به شکمش چسباند.
- فرزین میخواد بچیندت، میخواد خشکت کنه.
نسیم حین بازی کردن با ریشهای شالش پوزخند تلخی زد.
همتا آهی کشید و گفت:
- چرا اون؟
نسیم هم آه کشید.
چه کسی گفته خمیازه مسر است؟
پس آه چه بود؟
سینه میدرید و درد را منتقل میکرد.
خطرناکتر از این بیماری هم وجود داشت؟
نسیم نگاهش را بالا آورد و گفت:
- از من نپرس.
- پس از کی بپرسم؟
نیشخند زد و گفت:
- از اون؟
نسیم به طرفش سر چرخاند و به سینه چپش اشاره کرد.
- از این.
همتا با اخم چشم بست و روی گرفت.
نسیم با صدایی که داشت بغض میگرفت و میلرزید، گفت:
- همتا چرا نمیخوای بفهمی من دوستش دارم؟
همتا براق شد و گفت:
- آخه اون چی داشت که... نسیم!
نسیم نگاه گرفت و لب زد.
- میگن عشق دست خود آدم نیست. میگن عشق از دله، عقل کاری بهش نداره؛ ولی دروغه. همه چیز تقصیر عقله. وقتی شخص ایدهآلت رو ببینی، عقلت فرمان میده که این همونه. دل هم که ساده، قبولش میکنه.
دوباره چشم در چشمش شد و گفت:
- همتا شاید بگی فرزین بد کرده؛ اما اون مرد ایده آل منه. عقلم دلم بهم میگن این خودشه. همتا دوستش دارم. اون تو گذشته بد کرده. گذشته، گذشته. ربطی به الآن نداره.
همتا سرش را به در تکیه داد و گفت:
- داره نسیم، نگو نداره. گذشته میره و اثرش تو حال میمونه.
- ازت یک سوال میپرسم، لطفاً راستش رو بگو.
نگاه سوالی همتا نثارش شد.
- بین احساس من و کاری که فرزین باهات کرده، کدوم یکیشون مهمتره؟
همتا اخم کم رنگی کرد.
- تو همیشه اولین اولویت من بودی.
نگاه گرفت و با پوزخند ادامه داد.
- انصاف نیست ارزش بدم.
نسیم تمام رخ به طرفش چرخید و گفت:
- همتا خواهش میکنم.
همتا در سکوت بلند شد و وارد سالن شد.
نسیم مشت آرامی به سرامیکها زد و دوباره تکیهاش را به در داد.
همتا بطری آب را برداشت و بدون لیوان آب خنکش را نوشید.
صدای رقیه از داخل هال بلند شد.
- همتا بی زحمت یک مسکن هم واسه من بیار.
همتا پس از نوشیدن آب بطری را داخل یخچال برگرداند و سمت کابینتها رفت.
جعبه قرصها را از داخل یکیشان برداشت و وارد هال شد.
به طرف رقیه که روی کاناپه لم داده بود و ریز ناله میکرد، رفت.
رقیه گردنش را چرخاند.
وزن دستش بابت گچها زیاد شده بود و با گذشت چند روز دیگر داشت خسته میشد.
همتا جعبه را روی شکمش گذاشت و سمت پلهها رفت که رقیه گفت:
- پس آب کو؟
همتا حین بالا رفتن از پلهها بی حوصله گفت:
- یادم رفت، خودت برو بیار.
رقیه چپچپ نگاهش کرد و صدایش را بالا برد.
- مثلاً مریضما.
چشم غرهای رفت و با اکراه به سمت آشپزخانه قدم برداشت.
هر چند که به خاطر کوچک بودن خانه فاصله زیادی هم با آشپزخانه نداشت.
همتا در اتاقش را باز کرد که متوجه گوشیش شد.
گوشیش روی بالش داشت زنگ میخورد.
در را بست و سمت تخت رفت.
رویش نشست و با برداشتن گوشی متوجه شماره ناشناس شد.
تماس را وصل کرد و لب زد.
- الو؟
- چه عجب جواب دادی.
با شنیدن صدایش یک ابرویش بالا رفت.
- شماره من رو از کجا آوردی؟
- دست کم میگیریا.
همتا چشمانش را در کاسه چرخاند که ماکان گفت:
- از تو گوشی میترا.
همتا اخم کرد و گفت:
- اگه میدونستم میترا اینقدر راحت شماره آدمها رو میده، شمارهام رو بهش نمیدادم.
- اون نداده، من برداشتم.
- چی کار داری؟
ماکان نفس راحتی کشید، انگار دراز کشیده بود.
- چرا مانع مرغ و خروس عاشق میشی؟
همتا اخم درهم کشید و گفت:
- متوجه نشدم.
- دلت با فرزین هنوز صاف نشده، نه؟ اینجوری میخوای سر کنی.
همتا با خشمی کنترل شده پرسید.
- پس میدونی؟
ماکان بی پروا جواب داد.
- آره.
- کی بهت گفته؟ خودش؟
- نه بابا من با اون پسر صنمی ندارم. البته کی از آینده میدونه؟ شاید در آیندهای خیلی نزدیک صنم همدیگه هم شدیم.
- اینقدر طفره نرو، گفتم کی بهت گفته؟
- خیلیخب بابا. چرا عصبی میشی؟ اعصاب مصاب یُخه انگار.
همتا پشت چشم نازک کرد و ماکان گفت:
- میترا تعریف کرد. فکر نکنی دهن لقهها، نه. خواهرکم از دهنش پرید. تقریباً یک ساعت همینجور داشت از دهنش میپرید. دست خودش نیست طفلک.
همتا نفس عمیقی کشید و شمردهشمرده گفت:
- و کی به اون گفته؟!
***
دستگیره را با شتاب کشید و با قدمهایی بزرگ سمت پلهها رفت.
زیر لب فحش میداد و تندتند داشت پلهها را طی میکرد.
وارد هال شد و با خشم سمت رقیه که تازه پلکهایش سنگین شده بود، رفت.
- رقیه؟!
رقیه از صدای دادش یکه خورد و با برخورد دستش به تکیهگاه کاناپه چهره درهم کشید.
به کمک دست دیگرش نشست و گفت:
- هان؟ چیه؟ چرا داد میزنی سکتهام دادی؟ بابا من مریضم!
نسیم هم وارد سالن شد و گفت:
- همتا چی شده؟
همتا غرید.
- برای چی رفتی و سیر تا پیاز زندگیمون رو به میترا گفتی؟
رقیه جا خورد.
به نسیم و همتا نگاه کرد و با منمن گفت:
- چی؟
- برای چی رفتی همه چیز رو کف دست میترا گذاشتی که حالا آقا بیاد واسه من نصیحت کنه؟ زندگی ما چه ربطی به اونها داره؟ هان؟ برای چی دهن لقی کردی رقیه؟
نسیم با بهت نزدیک شد و لب زد.
- رقیه چی کار کرده؟
به رقیه که نگاهشان نمیکرد، گفت:
- رقیه تو رفتی همه چیز رو به میترا گفتی؟!
رقیه طاقت نیاورد و بدون اینکه نگاهشان کند، گفت:
- اَه اینقدر کنار گوشم ور ور نکنین.
با آنها چشم در چشم شد و پرسید.
- مگه چی کار کردم؟
رو به نسیم کرد و گفت:
- در مورد خودت با تو که نمیتونستم صحبت کنم.
رو به همتا:
- تو که اصلا! خب باید با یکی حرف میزدم یا نه؟
نسیم با ناباوری و دلخوری گفت:
- رقیه مگه زندگی من داستانه که بخوای تعریفش کنی؟ اون هم همچین مسئلهای رو؟ واقعاً که. ناراحتم کردی. ازت توقع نداشتم.
- ای بابا من که همینجوری نیومدم غیبت کنم. خواستم مشورت بگیرم. اصلاً شماها به خودتون نگاه کردین؟ چند روزه که انگار نه انگار آدم توی این خونهست.
رو به همتا:
- تو که اخم داری.
رو به نسیم:
- تو هم که همیشه یا تو خودتی یا با گل و درختها حرف میزنی. خب آدم افسردگی میگیره شما رو میبینه دیگه.
نسیم: اما کارت درست نبود.
این را گفت و به طرف پلهها رفت.
رقیه نالید.
- ای بابا نسیم؟
نفسش را پر حرص خارج کرد و بلند شد.
- عوض اینکه ناز من رو بکشن، مراعات حالم رو بکنن، من هی دارم دنبالشون میرم.
نرده را گرفت و از پلهها بالا رفت.
- نسیم وایسا. نسیم؟
همتا با زنگ خوردن گوشیش که داخل دستش بود، نگاهش را از پلهها گرفت.
باز هم ماکان بود.
پشت چشم نازک کرد و هم زمان با وصل کردن تماس به پشت کاناپه تکیه داد.
- سیر شدی؟
همتا از حرفش اخم کرد.
متوجه منظورش نشد.
حرف بعدی ماکان منظورش را رساند.
- سر تا سر جوییدیشون دیگه؟ امیدی نباشه؟
- چی میخوای؟ چرا دوباره زنگ زدی؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳