زیبای یوسف : ۶

نویسنده: Albatross

پلک جواهر پرید.
چشمانش پر شد و چانه‌اش لرزید.
این دیگر چه طالعی بود؟
این دیگر چه بختی بود که او داشت؟
روی زمین نشست و هق زد.
در آخر به حالت جمع شده به پهلو دراز کشید.
چشمانش همچنان می‌بارید.
گویی قرار بود دریای چشمانش ببارد.
به شدت دلتنگ خانواده‌اش بود.
پدرش، مادرش، برادر کوچکش جواد.
حتماً که تا الآن فاطمه آن‌ها را با خبر کرده بود.
طفلکی‌ها چه حالی داشتند؟"
از فکر خارج شد و با کلافگی چشمانش را بست.
نه میل خوردن داشت، نه میل نوشیدن، به گونه‌ای اعتصاب کرده بود.
بقیه هم کاری به کارش نداشتند.
آرزو وعده‌های غذاییش را به اتاقش می‌برد و سر وعده بعدی سینی‌ دست نخورده را برمی‌داشت و سینی بعدی را می‌گذاشت.
در هفتاد و دو ساعتی که گذشته بود، نه اتاق را ترک کرده بود، نه با کسی حرف زده بود.
تقلایش همان روز اول بود.
وقتی حتی اجازه ندادند با خانواده‌اش تماس بگیرد، دیگر دلیلی برای جیر و ویر کردن نمی‌دید.
چمباتمه زده پایین تخت یک نفره که گوشه اتاق بود، تکیه داده به دیوار نشسته بود.
چانه‌اش روی زانوهایش و به افق زل زده بود.
کنجکاو بود بداند رامبد واقعاً چه کسی بود که آن‌ها تا این اندازه حساس بودند؟
باید تا چه اندازه از رامبد می‌ترسید؟
خاطره آن شبش کافی بود تا بفهمد درجه ترسش وقتی که او را می‌دید، به چند برسد؛ اما آرزو گفته بود پلیدترست.
رامبد که بود؟ چه بود؟
نفسش را آه مانند رها کرد و با تکیه به تخت ایستاد که سرش گیج رفت و قدمی به عقب تلو خورد.
چشمانش را برای لحظه‌ای بست.
به طرف پنجره که بعد از تخت با چند قدم فاصله قرار داشت، رفت.
پرده را کنار کشید و به خیابان زیر پایش نگاه کرد.
ظاهراً با این ارتفاع زیاد داخل یک آپارتمان بودند.
چشمانش را بست و چند بار با پیشانیش به شیشه کوبید.
دلش آرام و قرار نداشت، تنگ بود و بهانه‌گیری می‌کرد.
زبان روی لب‌هایش کشید و آب دهانش را قورت داد.
تشنه‌اش بود.
سرش را سمت عسلی چرخاند.
سینی شام مدتی میشد که روی عسلی بود.
غذایش سرد شده بود؛ ولی پارچ هنوز تکه‌ یخ‌هایش آب نشده بود.
سلانه‌سلانه سمت عسلی رفت.
لیوان را پر آب کرد و با قورت دادن آب دهانش لیوان را سمت دهانش برد.
از فرط تشنگی آب را یک نفس خورد که یک دفعه درد بدی به سرش افتاد.
لیوان از دستش افتاد؛ ولی به خاطر موکت نشکست.
قدمی به عقب تلو خورد.
به یک‌باره زمین خورد و نشست.
نفسش بالا نمی‌آمد و سر دردش هر لحظه بدتر میشد.
لعنتی!
وقت‌هایی که می‌خواستند افطار کنند، پدرش بارها به او که اول کاری سمت پارچ آب حمله می‌کرد، هشدار داده بود هیچ زمان آب سرد را یک نفس نخورد.
حال با گذشت سه روز... !
چند نفس صدادار و منقطع کشید و به پشت روی زمین افتاد.
با بسته شدن چشمانش دیگر چیزی نفهمید.
ساعت یازده بود که آرزو در اتاق را باز کرد.
نگاهش را از صفحه گوشیش گرفت و سرش را بالا آورد که با دیدن جواهر شوکه شد.
سریع به طرفش خیز برداشت و کنارش نشست.
- هی دختر؟ چشم‌هات رو باز کن.
آرام به لپش چند سیلی زد.
- جواهر؟ جواهر؟
هیچ واکنشی نشان نمی‌داد.
با ترس و اضطراب نبض گردنش را گرفت.
خوشبختانه میزد.
در همان حین که داشت او را بلند می‌کرد تا روی تخت بخواباندش، داد زد.
- اِنگین؟ اِنگین؟
جواهر را روی تخت گذاشت که در با شتاب باز شد و به دیوار خورد.
سمت در چرخید و بی توجه به بقیه پسرها رو به اِنگین گفت:
- زود باش زنگ بزن به خواهرت. حالش بد شده.
سپس رو به بقیه عصبی داد.
- حالا من نبودم، شماها نباید یک سر بهش می‌زدین؟
پسرها هاج و واج به جواهر چشم دوخته بودند، البته که شاهرخ سرش را خاراند و با بی تفاوتی رفت.
اِنگین بی درنگ گوشیش را از داخل جیبش برداشت و تماس گرفت.
- الو اِبرو؟
***
انگار عوض خودش دلش داشت پایین می‌رفت.
از همان فاصله که روی پله‌های برقی ایستاده بود، به جمعیت پشت دیوار شیشه‌ای نگاه کرد.
چشم‌چشم می‌کرد تا شخص آشنایی را ببیند.
قبل از این‌که به پله سوم برسد، کارن را دید.
قلبش تندتر زد.
بیشتر نفس‌نفس زد.
کارن که ظاهراً او را زودتر دیده بود، با بغض و چشمانی پر به او نگاه می‌کرد.
کسری به اطراف کارن نظری انداخت.
پس مادرش و شوهر مادرش کجا بودند؟
به دسته ساکش محکم‌تر چنگ زد و نگاه از آن برادر بی قرار گرفت.
سمت در خروجی رفت و کارن سریع و شتاب زده از شیشه فاصله گرفت.
به چند قدمی هم که رسیدند، مکث کردند.
کارن به سختی سعی داشت جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.
آخر هم او بود که سمت کسری رفت و او را برادرانه و محکم به آغوش گرفت.
اصلاً گور حرف مردم! اشک ریخت و بوسه به شانه پهن برادرش زد.
محکم‌تر او را به خود فشرد و کسری در سکوت دست به دورش حلقه کرده بود.
چندی زمان برد تا از هم جدا شوند.
کارن سریع اشک‌هایش را پاک کرد و تک‌خندی زد.
لب باز کرد حرفی بزند؛ ولی در عوض دوباره چشمانش به حرف آمدند و اشک ریختند.
تک‌خند دیگری زد و دوباره صورتش را پاک کرد.
کسری خیره‌خیره نگاهش می‌کرد.
کارن؛ اما به زمین زل زده بود و با آن چشم‌های لجبازش سر و کله میزد.
کم‌کم اخمش درهم رفت و نگاهش بالا آمد.
بیخیال سرخی و تری چشمانش شد و رو به کسری لب زد.
- خیلی خری. به خدا خری. خیلی خری کسری.
و قطره اشکی رو گونه‌اش چکید.
کسری نفسی گرفت و به دور و بر نگاهی کرد.
کوتاه و آرام گفت:
- بقیه کوشن؟
کارن شاکی نگاهش کرد و گفت:
- بقیه؟!
چشمانش را محکم بست و نفسش را پرفشار خارج کرد.
باید آرام می‌بود.
ولی نمیشد، نمیشد که نمیشد.
نزدیک یک سال از برادرش هیچ خبری نبود.
نزدیک یک سال دنبالش می‌گشت.
نزدیک یک سال حتی جنازه‌اش هم پیدا نشده بود.
نزدیک یک سال خون دل خورد.
نمی‌توانست یک دفعه آرام شود.
وقتی از خارج با او تماس گرفتند و مخاطبش کسری بود، وقتی صدایش را شنید... خب از هوش رفت.
چه توقعی می‌رفت از او؟
علی رغم آن‌چه که در آمریکا دیده بود و اثری از او نیافته بود، همچنان از ایران پیگیرش بود؛ ولی رفته‌رفته داشت کم می‌آورد، ناامید میشد.
حال یک دفعه سر و کله این برادر کله خر پیدا شده بود و از بقیه می‌پرسید.
مگر جرئت داشت خبر گم شدن برادرش را به مادرشان برساند؟
با این‌که آمده بود ایران؛ اما هنوز خانواده‌اش او را ندیده بودند.
هنوز در این فکر بودند که این دو برادر در ماموریتند.
نمی‌خواست تا مطمئن نشدن از سرنوشت کسری خبری به پدر و مادرش بدهد.
حال او آمده بود.
از خیرگی نگاهش عصبی گفت:
- چیزی بهشون نگفتم.
کسری منتظر ماند که با چشم غره گفت:
- توقع نداری این‌جا برات همه چی رو بگم؟
سمتش خم شد و بازویش را کشید.
هم زمان با این‌که سمت خروجی فرودگاه می‌رفتند، گفت:
- اتفاقاً تو باید همه چی رو بهم بگی.
کسری با ظاهری خونسرد لب زد.
- دستم رو ول کن.
کارن عصبی نگاهش کرد و بازویش را رها کرد.
سوار ماشین شدند و کارن ماشین را به سمت آپارتمانی که در این مدت آن‌جا بود، هدایت کرد.
دلش طاقت نمی‌آورد برای پرسیدن؛ اما فضای ماشین آن چیزی نبود که می‌خواست.
همین که به خانه می‌رسیدند، می‌دانست چگونه از زبانش تمام این چند ماه را بیرون بکشد!
***
کسری نگاهی اجمالی به سالن کوچک انداخت.
ساک را روی کاناپه پرت کرد و سپس خودش هم نشست.
کارن با این‌که بی قرار بود؛ ولی سریع داخل آشپزخانه که مقابل کسری بود، شد و با روشن کردن چای‌ساز آب را سریع جوش آورد و چایی دم کرد.
دو فنجان آماده کرد و با قدم‌های بزرگ وارد سالن شد.
فنجان‌ها را روی میز بینشان گذاشت و تندی گفت:
- خب... بگو.
کسری چشم از فنجان گرفت و لب زد.
- خیلی تیره‌ست.
کارن "نچ"ای کرد و فنجانش را برداشت و چاییش را فوری عوض کرد.
فنجان را تق روی میز گذاشت و بلافاصله گفت:
- بگو.
کسری لب باز کرد.
- خیلی کم رنگ شده.
کارن طاقت از کف داد و داد زد.
- کسری!
کسری بیخیال چایش شد و به کاناپه تکیه داد؛ ولی کارن سمت پاهایش خم شده بود.
- چی می‌خوای بشنوی؟
کارن تکیه‌اش را از ران‌هایش گرفت و نیشخندی زد.
- هیچی داداش؟ خواستم بدونم خوبی؟ اون ور آب بهت خوش گذشت؟
بلافاصله با حرص نگاهش کرد که پره‌های دماغش هم گشاد شد.
- بگو کسری، چرا یک دفعه غیب شدی؟ چی به سرت اومد؟ پشت گوشی که جیره‌حیره حرف می‌زدی.
متاسف اضافه کرد.
- واسه چی خودت رو به ما نرسوندی؟
کسری چشمانش را بست.
کلافه بود و عصبی، بی حوصلگیش هم اوضاع را بدتر می‌کرد.
بین پلک‌هایش را باز کرد و خیره به لامپ بالای سرشان گفت:
- چون تو کما بودم.
همین و دوباره چشم‌هایش را بست.
کارن مات و مبهوت لب زد.
- ها؟!
سکوت کسری عصبیش کرد.
صدایش را بالا برد و گفت:
- زر بزن دیگه! پشت خط که زیر لفظی رو قبول نمی‌کردی حرف بزنی، حالا واسه چی جیره‌جیره میگی؟
رنگش سرخ شده بود و نفس‌نفس میزد.
کسری؛ ولی با خونسردی نگاهش کرد.
پس از چندی بی مقدمه پرسید.
- چی به سرِ... همتا اومد؟
صدایش تحلیل رفته بود.
جیم به او گفته بود، با این حال باز هم می‌خواست بداند.
کارن که از سوال ناگهانیش جا خورده بود، روی گرفت.
کسری آب دهانش را قورت داد و با تلخی زمزمه کرد.
- اعدامش کردن؟
چهره کارن درهم بود و اخم غلیظی هم داشت.
کسری با احساس سنگینی سینه‌اش بلند شد.
ریه‌هایش تنگ شده بودند و نمی‌توانست راحت نفس بکشد.
سمت بالکن که داخل سالن بود، رفت و درش را باز کرد.
نفس عمیق کشید؛ اما نه تنها اکسیژنی به او نرسید، بلکه سنگینی روی سینه‌اش بیشتر هم شد.
دوباره آب دهانش را قورت داد.
یک غذه داخل گلویش مثل یک انگل لانه کرده بود.
گلویش درد می‌کرد.
از صدای قدم‌های کارن گوشه چشمی به او انداخت.
کارن خیره به شهر شانه به شانه‌اش ایستاد.
گره اخمش کمی شل‌ شده بود.
- خبری ازت نشد. پلیس هم نمی‌تونست زیاد منتظر بمونه. منوچهر داشت فرار می‌کرد، از اون طرف هم شادان و همتا رو گم کرده بودیم. این‌ها پلیس رو تحریک کرد. خیلی تلاش کردم جلوشون رو بگیرم.
با غم به کسری نگاه کرد و گفت:
- اما خبری ازت نشد کسری!
کسری یک لحظه هم مسیر نگاهش را عوض نکرد. همچنان به روبه‌رو زل زده بود، به شهر خاکستری.
کارن دوباره روی گرفت و گفت:
- می‌خوام سرزنشت کنم. می‌خوام کلی فحشت بدم؛ اما می‌دونم هیچ فایده‌ای نداره. می‌دونم اگه بگم احمق، کم عقل، هیچ فایده‌ای نداره. این‌که... این‌که اون نقشه ابلهانه‌ات با جون خیلی‌ها بازی کرد، می‌دونم گفتنشون فایده‌ای نداره؛ ولی کسری... .
دوباره سر چرخاند که کسری رو به روبه‌رو قاطعانه گفت:
- پس نگو.
فکش منقبض بود و رگ پیشانیش قلنبه.
مشخص بود که به سختی ظاهرش را حفظ کرده.
کارن با تاسف نگاهش می‌کرد.
آهی کشید و گفت:
- همتا رو اعدام کردن، یعنی می‌خواستن اعدام کنن، حتی شنیدم حلق‌آویز شد؛ ولی یک دفعه دستور رسید همه چی متوقف بشه.
کسری شوکه شده نگاهش کرد که کارن با تاسف گفت:
- کاری با همتا کردن که از اعدام هم بدتر بود!
آشفتگی کسری وادارش کرد تا تیر آخر را هم بزند.
- اون رو به زندان فنا بردن!
"زندان فنا برگرفته از تخیل نویسنده است و وجود خارجی ندارد!"
کسری بهت زده قدمی تلو خورد و پشتش به چهارچوب در خورد.
زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند و به سختی ایستاده بود.
کارن طاقت این‌طور دیدنش را نداشت.
چشمانش را محکم بست و روی گرفت.
هوا برای او هم کم شده بود.
سمت نرده رفت و با گرفتنش کمی خم شد.
سرش پایین و اخمش درهم.
نرده را داخل مشت‌هایش محکم می‌فشرد.
کسری همان‌طور خیره به جای خالی کارن سمت زمین سر خورد.
از شدت کلافگی و درد سینه‌اش محکم چشم‌هایش را بست.
زندان فنا!
دستش روی زانویش مشت شده بود و آن رگ قلنبه فاصله‌ای با انفجار نداشت.
فکری به ذهنش رسید.
بلافاصله بین پلک‌هایش را باز کرد و بلند شد.
هم زمان با این‌که سمت خروجی سالن می‌رفت، گفت:
- باید سرهنگ رو ببینم.
کارن حیرت زده به سمتش چرخید.
وقتی او را دید که از خانه خارج شد، مات و مبهوت لب زد.
- عه!
و سریع به طرف در پا تند کرد.
در نیمه باز بود، آن را باز کرد و خطاب به کسری که پشت به او سمت آسانسور می‌رفت، گفت:
- کجا میری؟
کسری توجه‌ای به او نمی‌کرد.
"نچ"ای کرد و به طرفش دوید.
ساعدش را گرفت و او را سمت خود چرخاند که چشمان بسته شده کسری به او فهماند تا چه حد عصبیست.
- الآن سر ظهره، می‌خوای بری سرهنگ رو ببینی که... .
کسری میان حرفش پرید.
- نمی‌خوام برم واسه مهمونی، باید ببینمش. میای یا نه؟
کارن آرام گفت:
- خیلی‌خب پسر، چرا می‌زنی؟
با اکراه گفت:
- یک دقیقه وایسا برم کتم رو بردارم.
کسری زمزمه کرد.
- پایین منتظرم.
بلافاصله وارد آسانسور که درش به خاطرش باز مانده بود، شد.
توی راه کارن سرهنگ را از آمدنشان با خبر کرد.
سرهنگ و بقیه همکارها با این‌که ماجرای زنده بودن کسری را فهمیده بودند؛ ولی از زمان دقیق پروازش باخبر نبودند.
وقتی به ویلای سرهنگ رسیدند، کسری با بی طاقتی کمربندش را سریع باز کرد و از ماشین خارج شد.
با دو به طرف در رفت و سریع زنگ در را زد که تصویری بود و زیر پیچک‌ها قرار داشت.
کارن به طرفش رفت و رو به او با چشم غره گفت:
- بابا آروم‌تر، مردی بچه سقط کرد.
صدای مردانه و شگفت‌زده سرهنگ از آیفون بلند شد.
- الله اکبر! بیا داخل پسر، بیا داخل.
و صدای باز شدن در بلند شد.
کسری و سپس کارن وارد حیاط شدند.
حیاط با وجود این‌که درختی نداشت؛ اما چمن‌هایی که در دو طرف سنگ‌فرش بودند، نمای زیبایی داشت.
نرسیده به ورودی سالن در باز و سرهنگ بیرون شد.
لباس و شلوار راحتیش او را پدرانه‌تر می‌‌کرد.
مخصوصاً که همیشه آن موهای جوگندمی و ته‌ریشش که چهره‌اش را مردانه می‌کرد، به دل کسری و کارن می‌نشست.
سرهنگ با شعف کسری را به آغوش گرفت.
خب این‌که پدر کسری زمانی همکارش بود، بی تاثیر بر شدت دلتنگیش نبود.
مخصوصاً که کسری شباهت زیادی هم به پدرش داشت.
همان هیکل بزرگ، هیبتش، آرامش ظاهرش.
کارن سویچ ماشین را داخل جیب شلوارش کرد و گفت:
- سلام سرهنگ.
سرهنگ از کسری فاصله گرفت و دماغش را بالا کشید.
نیش اشک فقط چشم‌هایش را تر کرده بود؛ ولی به خیس شدن چهره‌اش نرسیده بود.
گریه‌هایش را در خلوتش کرده بود.
در جواب کارن دستش را به سمتش دراز کرد و لب زد.
- علیک السلام.
دست کارن را نرم فشرد و خطاب به جفتشان گفت:
- برید داخل.
کارن لب زد.
- شرمنده سرهنگ، بد موقع هم مزاحم شدیم.
- مزاحم چیه پسر؟ بفرما داخل. اتفاقاً خانوم و بچه‌ها بساط ناهار رو هم آماده کردن.
کسری آرام گفت:
- من فقط اومدم یک چیزی بگم و برم. مزاحم ناهار خوردنتون نمی‌شیم، منتظر می‌مونیم.
سرهنگ اخم کم رنگی کرد و گفت:
- از حرفت خوشم نیومد.
بازوی کسری را گرفت و سمت در هدایتش کرد.
دست دیگرش روی کتف کارن گذاشته شده بود و او را هم به جلو هل می‌داد.
در همان حین گفت:
- با دو لقمه نمک‌گیرم نمی‌شین.
وارد راهرو که شدند، سرهنگ صدایش را بالا برد.
- یاالله یالله!
بعد از ناهار که ماکارونی بود، سرهنگ به همراه پسرها داخل اتاق نشیمن شدند.
سرهنگ روی مبل سه نفره راحتی‌ای که نزدیک دیوار بود و پشتش آینه بزرگ لوزی شکلی قرار داشت، نشست.
کارن و کسری هم مقابلش روی مبل‌های یک نفره نشستند.
بعد از ناهار یک چایی داغ می‌چسبید که آن را دختر سرهنگ با چادر رنگیش برایشان آورده بود.
در سکوت سینی چایی را روی میز شیشه‌ای چهارگوشی که کوچک بود و روی موکت کوچک سیاه رنگی قرار داشت، گذاشت.
سرهنگ با لبخندی محو برایش سر تکان داد و دختر آرام از اتاق خارج شد.
بابت کف سرامیکی اتاق صدای برخورد دمپایی خانگیش با کف زمین شنیده میشد.
سرهنگ لب زد.
- تا سرد نشده بخورین.
خواست سمت میز خم شود که کارن تندی گفت:
- راحت باشین سرهنگ.
و خودش خم شد و استکان‌ سرهنگ را از داخل سینی برداشت و روی میز گذاشت.
برای خودشان هم استکان‌ها را روی میز و نزدیک خودشان گذاشت.
سرهنگ به خاطر داغ بودن چای جرعه کمی از آن را هورت کشید سپس با خیس کردن لب‌هایش استکان را روی میز برگرداند و رو به کسری گفت:
- خب عجله واسه چی بود؟ حرفت چیه پسر؟
- مدارک به دستتون رسید، درسته؟
سرهنگ با اخمی کم رنگ سری به تایید تکان داد.
کسری دوباره گفت:
- کارن هم قبلاً در مورد نقشه‌ام بهتون گفته.
اخم سرهنگ غلیظ شد.
روی گرفت و زیر لب "استغفرالله"‌ای گفت؛ اما آرام نشد.
چشم در چشم کسری با خشمی کنترل شده گفت:
- آخه من چی به تو بگم؟ این چه بازی‌ای بود که راه انداختی؟
کسری با جدیت گفت:
- سرهنگ الآن وقت این حرف‌ها نیست.
سرهنگ سرش را با تاسف تکان داد و حرفی نزد.
عجله و آشفتگی کسری به او اجازه نمی‌داد سرزنشش کند، نه لااقل در این لحظه که مشخص بود حرف مهمی برای گفتن دارد.
کسری از سکوت پیش آمده لب زد.
- من گفتم همتا فراریشون بده چون تو اون لحظه فکر دیگه‌ای به ذهنم نرسید. قرار بود اون منوچهر و دار و دسته‌اش رو فراری بده و من مدارک رو به پلیس برسونم. سرهنگ اون سازمان متلاشی نشده، منوچهر فقط بخشی از دستگاه سایه‌های شبه. من خواستم همتا باهاشون بره تا بهشون نزدیک‌تر بشه، تا بتونیم رئیس اصلی رو پیدا کنیم؛ اما... .
با کشیدن آهی حرفش را قطع کرد.
سرهنگ گفت:
- ولی نیومدی. چرا؟
سکوت کسری باعث شد دوباره به حرف آید.
- بهم گفتن بیمارستان بودی. واسه چی؟ تمام این چند ماه تو توی بیمارستان بودی؟
کارن نیم نگاهی به اخم درهم و کلافگی چهره کسری انداخت.
در جواب سرهنگ گفت:
- کسری تو کما بود.
سرهنگ با تعجب نگاهش را از کارن گرفت و به کسرس دوخت.
کسری اجباراً لب باز کرد.
- وقتی از دره سقوط کردم خیال می‌کردم قراره مستقیم توی آب فرو برم؛ ولی... .
نفسش را رها کرد و با تاسف خیره به لبه میز ادامه داد.
- با یک قایق برخورد کردم. وقتی که سطح هوشیاریم خوب شد تا مدتی نمی‌تونستم چیزی رو به خاطر بیارم.
آرام‌تر لب زد.
- حافظه‌ام رو از دست دادم.
این‌بار کارن بود که حیرت زده نگاهش می‌کرد.
مات و مبهوت گفت:
- تو این رو به من نگفتی.
کسری به حرفش اعتنایی نکرد و به سرهنگ چشم دوخت.
- سرهنگ، همتا بی گناهه. اگه قرار بر تنبیه کسی باشه اون منم، نه همتا.
سرهنگ اخم درهم کشیده بود و ساکت مانده بود.
- همتا تو تموم مدت با ما همکاری می‌کرد، خودتون که شاهدین.
سرهنگ درمانده و عصبی نگاهش کرد.
بالاخره لب باز کرد.
- از من چی می‌خوای؟
کسری پس از مکثی گفت:
- می‌خوام از زندان درش بیارین.
- چی؟ کسری تو می‌دونی اون دختر الآن کجا زندانیه؟!
کسری محکم گفت:
- واسه همین باید هر چه سریع‌تر از اون‌جا خارج بشه سرهنگ. ما به اندازه کافی دیر کردیم!
- فکر می‌کنی خارج کردنش راحته؟
کسری با جدیت لب زد.
- نه، فقط می‌دونم باید خارج بشه!
***
تقه‌ای به در زد و منتظر ماند.
صدای آرام نسیم بلند شد.
- بفرمایین.
رقیه دستگیره را کشید و وارد اتاق شد.
با دیدن فضای اتاق آهی کشید.
هیچ وقت این اتاق برایش عادی نمیشد.
اتاقی که هنوز بوی همتا را می‌داد.
اتاقی که نسیم برای خودش کرده بود و بیشتر اوقاتش را در آن‌جا بود.
نسیم که جلوی تابلوی نقاشیش روی چهارپایه نشسته بود، نگاه گذرایی به سینی دست رقیه انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
رقیه سمت میز کنار تابلو رفت و سینی شربت و کیک را روی آن گذاشت.
- خسته نشدی؟
نسیم سرش را به نفی تکان داد.
رقیه کنارش ایستاد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
رو به تابلو پرسید.
- کارت کی تمومه؟
نسیم همان‌طور که قلمو را روی کاغذ می‌کشید، گفت:
- هنوز کار داره.
رقیه به چشمان سیاه همتا نگاه کرد.
چشمانی که بارها و بارها توسط نسیم کشیده شدند.
نگاه کلی‌ای به اتاق انداخت.
دیوارها پر شده بودند از تابلوهای نقاشی‌ای که همتا را به تصویر می‌کشیدند.
همتایی که طرحش مانند بختش سیاه و خاکستری بود.
نسیم به شدت از طرح‌های سیاه و سفید نفرت داشت؛ اما الآن تنها رنگ‌های سیاه و سفید بودند که او را به کشیدن مایل می‌کردند.
رقیه شانه نسیم را نرم فشرد و سپس در سکوت از اتاق خارج شد.
نمی‌دانست چگونه یخ نسیم را آب کند.
بعد از آن اتفاق دیگر رفتارشان حرارت قبل را نداشت.
پله‌ها را طی کرد و خود را روی کاناپه انداخت.
آرنجش را روی دسته کاناپه گذاشت و نیمه بالای صورتش را پوشاند.
پشت پلک‌های بسته‌اش خاطراتی رقم می‌خورد که مثل وعده غذایی مدام تکرار میشد و تکرار میشد.
"یاسین نگاهش را از جاده گرفت و رو به او گفت:
- الآن می‌رسیما.
رقیه عصبی گفت:
- چی کار کنم؟
انگشت‌هایش را جمع کرد و دستش را روی گلویش گذاشت.
- این بغض لامصب تموم نمیشه. نمی‌تونم آروم باشم.
و اشک‌هایش گوله‌گوله پایین می‌ریختند.
یاسین با درماندگی گفت:
- اگه تو این‌طوری بخوای ببینیش که دختره‌ی بیچاره پس می‌افته. اون دختر چند ماهه خواهرش رو ندیده، اون وقت این‌طوری بخوای بهش خبر بدی که... سعی کن خودت رو کنترل کنی رقیه.
رقیه با قیافه‌ای آویزان و کمی درهم چشمانش را بست و سرش را سمت شیشه چرخاند.
چندی بعد با رسیدن به مسیر خاکی روستا رقیه دستپاچه شده اشک‌هایش را پاک کرد و سایه‌بان جلویش را پایین داد.
وقتی چشمش به آینه مقابلش افتاد، قیافه‌اش آویزان شد.
چشمان عسلی و سر دماغ کوچکش سرخ شده بود.
با حرص سایه‌بان را به جایگاهش کوبید و سعی کرد با تند پلک زدن قرمزی چشمانش را گم کند؛ ولی حتی توان نداشت جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.
می‌دانست که گند می‌زند!
با نزدیک شدن به خانه مورد نظر یاسین سرعت ماشین را کم کرد.
تپش قلب جفتشان بالا رفته بود.
یاسین با فشردن فرمان سعی داشت استرسش را کنترل کند و رقیه تندتند خودش را با دستانش باد میزد و نفس‌نفس داشت.
از قبل به عمه‌ی همتا، ندا خانم، خبر داده بودند که قرارست به آن‌جا بروند؛ ولی به خاطر ذوق نسیم چیزی از نبود همتا به زبان نیاوردند.
حال مقابل در حیاط داخل ماشین نشسته بودند.
هیچ‌کدامشان جرئت نداشت پایین برود.
رقیه لب‌هایش را به درون دهانش برد و آن‌ها را به‌هم فشرد.
آن بغض بی مروت رحم نداشت، می‌رفت که بترکد.
رقیه گوشه‌ چشم‌هایش را فشرد و دوباره خودش را باد زد.
نفسش حبس شده بود، به سختی نفسی گرفت و گفت:
- یاسین تو برو... تو برو، من نمی‌تونم بیام.
یاسین متعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی داری میگی؟ اون من رو نمی‌شناسه. قرار بوده تو بری پیشش.
رقیه صدایش را بالا برد که لابه‌لایش بغضش هم شکست.
- نمی‌بینی نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- من... من نمی‌تونم بیام. خودت برو، من نمی‌تونم.
با گریه ادامه داد.
- من نمی‌تونم به اون چشم‌ها نگاه کنم و هیچ کاری نکنم.
یاسین درمانده گفت:
- گوش بده رقیه. اگه من برم و تو رو با این وضع توی ماشین ببینه، ممکنه شک کنه پس بیا با هم بریم. همین الآن که قرار نیست ماجرا رو بهش بگیم. من قراره فقط راننده‌ات باشم، همین.
رقیه ناله‌وار گفت:
- با این قیافه‌ام چی کار کنم؟ خنگه؟ می‌فهمه دیگه.
التماس کرد.
- یاسین من صداش رو بشنوم دوباره گریه‌ام می‌‌گیره. خودم رو می‌شناسم که میگم. تو برو بگو... بگو رقیه پاش درد می‌کنه. اَه اصلاً یک دروغی بگو دیگه، این‌جوری واسه این گریه‌ام هم یک بهونه پیدا میشه.
یاسین از ناله‌هایش داشت کلافه میشد.
نفسش را رها کرد و گفت:
- لااله‌الله! دختر تو چرا حالیت نمیشه؟ من نمی‌تونم تنهایی برم.
رقیه هقی زد و زمزمه کرد.
- می‌فهمه.
یاسین با تن صدایی پایین و لحنی آرام به حرف آمد.
- رقیه، همتا قسممون داد مراقب خواهرش باشیم.
با درنگ لب زد.
- به خاطر همتا. اون دختر... اون دختر... .
روی گرفت و آهی کشید.
خیره به در مقابلشان گفت:
- اون دختر الآن بعد خدا ما رو داره. الآن هم کلی ذوق دیدن خواهرش رو داره.
- بمیرم براش!
و دوباره هق‌ زد.
یاسین با تاسف آرام لب زد.
- پیاده شو.
و خودش کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
سمت در رفت؛ ولی رقیه هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت.
ریه‌هایش تنگ شده بود عجیب.
یاسین که تعللش را دید، سمت ماشین چرخید و با حرکت سر به او اشاره کرد.
رقیه علی‌رغم میلش از ماشین خارج شد.
با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد و سعی کرد تندتند پلک بزند؛ اما می‌دانست که تلاشش بی نتیجه‌ است.
می‌دانست اگر صدای نسیم را بشنود، تمام تلاشش به هوا می‌رود.
یاسین قبل از در زدن به رقیه نگاه کرد؛ پریشان بود و آشفته.
- آماده‌ای؟
رقیه نفسش را پرفشار خارج کرد و گفت:
- بزن.
یاسین دست مشت کرد و به در کوبید.
انگار نسیم منتظر ایستاده بود که تا صدای در بلند شد صدای پر ذوقش شنیده شد.
- اومدم‌، اومدم!
رقیه محکم لب پایینش را به دندان گرفت؛ ولی آن چشم‌های زبان نفهم باریدند.
صدای شاکی نسیم که بغض‌آلود بود، نزدیک در بلند شد.
- چه عجب!
در باز شد.
- همتا می‌خوام بزنمِ...ت... .
با دیدن رقیه‌ی سرخ شده و مرد غریبه کنارش صدایش تحلیل رفت و حرفش قطع شد.
متعجب به رقیه نگاه کرد.
رقیه خواست حرفی بزند؛ ولی بغضش اجازه نداد، ناچاراً در سکوت فاصله یک قدمی را هیچ کرد و او را در آغوش گرفت.
نسیم مات و مبهوت از روی شانه رقیه به یاسین نگاه کرد.
یاسین به معنای سلام برایش سر تکان داد؛ ولی نسیم اخمش کمی درهم رفت.
نگاهش چرخید.
همتا کجا بود؟
ماشین مقابلش که خالی بود.
گیج و منگ زمزمه‌وار لب زد.
- همتا!
صدایش فقط به گوش خودش رسید.
- نسیم؟ عمه؟ کیه؟
صدای نحیف پیرزنی توجه‌شان را جلب کرد.
رقیه تندی دماغش را بالا کشید و از نسیم فاصله گرفت سپس اشک‌هایش را پاک کرد.
ندا خانم وارد حیاط اصلی شد.
خانه‌‌اش دو حیاط داشت.
حیاطی که دیوارکش شده بود، کوچک‌تر از حیاط خلوتی بود که هنوز به طور کامل حصارکش نشده بود.
از آن‌جا که در سالن به در حیاط دید داشت، ندا خانم تا نزدیک در شد، با دیدن رقیه و مردی غریبه ناخودآگاه اخم محوی کرد.
دامنش را بالا داد و دمپایی‌هایش را پوشید.
حیاط حتی موزائیک شده هم نبود.
خاکی بود و درخت‌کاری شده.
سمت در رفت و کنار نسیم ایستاد.
رقیه مودبانه لب زد.
- سلام عمه.
- سلام دخترم.
نگاهش سمت یاسین سر خورد که یاسین گفت:
- سلام مادر جان.
ندا خانم سری به تایید تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- علیک السلام.
خطاب به رقیه گفت:
- اتفاقی افتاده؟ چرا گریه کردی؟
نگاهش را چرخاند و دوباره گفت:
- پس همتا کو؟
یک دفعه نگران شده بود و نگرانیش گویا به نسیم هم تزریق شده بود که تیله‌های سیاه و بی قرارش به دنبال همتا می‌چرخید.
رقیه تندی گفت:
- چیزی نشده‌‌. راستش نزدیک بود تصادف کنیم، من یک خرده ترسیدم.
ندا خانم به فکش زد و چشم‌های نسیم از حیرت گرد شد.
و باز هم به دنبال همتا چشم‌چشم کرد.
ندا خانم با نگرانی گفت:
- حالتون خوبه؟ اتفاقی که نیوفتاد؟
- نه چیزی نشد، به خیر گذشت.
- خدا رو شکر... حالا همتا کو؟
رقیه زیر چشمی به یاسین نگاه کرد.
جفتشان نمی‌دانستند چه جوابی بدهند.
- گفتم همتا کو؟
رقیه به ناچار گفت:
- اون... نیومد باهامون.
- چی؟!
"نچ"ای کرد و گفت:
- باز می‌خواد شوخی کنه؟ همتا؟ عمه؟ بیا بیرون، حنات دیگه واسه من رنگی نداره.
خواست از در عبور کند که رقیه و یاسین کنار رفتند.
ندا خانم همین‌طور ادامه داد.
- باز می‌خوای منِ پیرزن رو سوپ‌چی‌چی کنی؟
منظورش سوپرایزی بود که هیچ‌وقت نتوانست تلفظ درستش را یاد بگیرد.
یاسین با چشم و ابرو به رقیه علامت داد.
رقیه به سختی سعی داشت خودش را کنترل کند.
نسیم همچنان گیج بود و منگ.
رقیه لبخندی کذایی زد و چرخید.
رو به ندا خانم که به دنبال همتا بود، گفت:
- عمه جون راست میگم. این‌بار واقعاً همتا با ما نیومده.                      
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.