زیبای یوسف : ۵

نویسنده: Albatross

ژاکت برایش زیادی بزرگ و گشاد بود، شلوار هم همین‌طور.
باید موهایش را هم می‌پوشاند.
کشوی دیگری باز کرد؛ ولی چیز دلبخواهش را ندید.
کشوی آخر را که باز کرد، با دیدن چند شال گردن و کلاه زمستانی، یک کلاه زمستانی خاکستری برداشت.
ادامه موهای سیاهش زیر ژاکت بود.
خم شد و پاچه‌های شلوار را تا چند لای بالا کشید سپس کلاه را از روی زمین برداشت و سرش کرد.
با گرفتن کمر شلوار لنگ‌زنان سمت پرده‌ها رفت.
یا فرار می‌کرد یا می‌مرد؛ اما تن به آن بی ناموس‌ها نمی‌داد.
پرده را کشید و سریع در بالکن را باز کرد.
خوشبختانه این یکی باز بود.
با دیدن حیاط متوجه شد داخل ویلا نیست و او را به جای دیگری آورده‌اند.
حالا فهمید چرا کسی صدای داد و فریادش را نمی‌شنید.
به اطراف نظری انداخت.
فعلاً که کسی را نمی‌دید.
از در فاصله گرفت و به سمت نرده رفت.
زیر پایش استخری قرار داشت.
تصویر ماه روی آب‌ منعکس شده بود.
دوباره به دور و بر نگاه کرد.
الآن‌ بود که آن گرگ‌ها حمله کنند، باید سریع می‌رفت.
آب دهانش را قورت داد و دوباره به استخر نگاه کرد.
فاصله‌اش با آن زیاد بود، مهم این بود که آب داخش مثل سپر عمل می‌کرد.
چشمانش را بست و با لرز و ترس از روی نرده رد شد.
پاهایش می‌لرزید و چشمانش محکم بسته بود.
اجباراً نرده را رها کرد که با شتاب به سمت زمین پرت شد.
بی اختیار جیغ زد و با فرو رفتنش توی آب صدایش خفه و مقداری آب داخل دهانش شد.
با دست و پا زدن خودش را به سطح رساند.
دستی به صورتش کشید و چشمانش را باز کرد.
نفس‌زنان سر چرخاند و با شنا کمی چرخید.
همچنان کسی را در حیاط نمی‌دید.
زمزمه‌وار خطاب به قلب بی قرارش گفت:
- تموم میشه، تموم میشه.
خواست از استخر خارج شود که از صدای سرخوش مردها سریع زیر آب رفت.
از ترس نمی‌توانست بی اکسیژنی را تحمل کند.
دستش را روی لب و دماغش گرفت تا اشتباهی نفس نکشد.
مردها داشتند به ورودی سالن نزدیک می‌شدند و صدایشان واضح‌تر به گوش می‌رسید.
جواهر از زیر آب نگاهش به بالا بود تا آماده هر اتفاقی باشد.
تا حد امکان سعی داشت تکان نخورد تا آب‌ استخر مواج شود.
دیگر داشت کم می‌آورد.
محکم‌تر دماغش را گرفت.
چشمانش را بست و اخم درهم کشید.
لپ‌هایش پر هوا شده بود و ریه‌هایش برای مشتی اکسیژن به تقلا افتاده بود.
صدای آخرین مرد را که نزدیک در ورودی شنید، سریع بالا رفت و با دهان باز نفس گرفت.
صدای نفس‌هایش ناله‌مانند شده بود.
به در ورودی نگاه کرد.
فقط چند دقیقه زمان می‌برد تا آن‌ها متوجه نبودش شوند پس فقط چند دقیقه فرصت داشت!
بی فوت وقت از استخر خارج شد و با لباس‌های چسبان و لیچش به سمت در خروجی دوید.
هر سه قدمی که برمی‌داشت، شلوارش را بالا می‌کشید.
هنوز به در نرسیده بود که صدای داد کسی او را ببشتر به دویدن وادار کرد.
- بچه‌ها داره در میره!
صدا از سمت بالای ساختمان به گوشش خورد، از داخل بالکن.
به در بسته حیاط نگاه کرد.
چه‌قدر فاصله بود؟
می‌توانست از دستشان فرار کند؟
با آن‌ها چه قدر فاصله داشت؟
با آن ژاکت گشاد و بزرگ و شلواری که به خاطر خیس بودنش سنگین شده بود و مدام از کمرش پایین می‌افتاد، چه‌قدر می‌توانست فاصله بگیرد؟
باید فکر دیگری می‌کرد.
برای یک لحظه چرخید تا ببیند پشت سرش هستند یا نه.
وقتی کسی را ندید، مسیرش را به سمت راست تغییر داد.
باید دورشان میزد.
خودش را به پشت درختی رساند.
مجبور شد دستش را جلوی دهانش بگذارد تا صدای بلند نفس‌هایش جایش را لو ندهد.
از پشت درخت به ورودی سالن نگاه کرد.
طولی نکشید که نه مرد بیرون پریدند.
از دیدن تعدادشان لرزید و بیشتر دستش را به دهانش فشرد.
یکیشان هم زمان با دویدنش داد زد.
- زود باشین در نره از دستمون.
از پشت همان درخت دید که به محض خروجشان از حیاط دو دسته شدند و چند نفر به طرف راست دویدند و چند نفر به طرف چپ.
پس از چندی از درخت فاصله گرفت و خیره به کوچه چند قدم برداشت.
با دیدن جای خالیشان فوراً به طرف موتورهایشان که کنار هم پارک بودند، دوید.
سویچ روی جاکلیدی بود.
با این‌که گنده بودند و سنگین؛ ولی روی یکیشان نشست و به زحمت هندل زد.
دسته گاز را چند بار پیچاند و با تنظیم کردن سرعتش موتور را به راه انداخت.
به سرعت سمت در رفت و بی هوا فرمان را به طرف راست چرخاند.
خوشبختانه ساختمانی که در آن بود، پرت و دور افتاده نبود و خیلی سریع به خیابان رسید، با این وجود هنوز خوف داشت و درست نمی‌توانست موتور را کنترل کند، هر لحظه ممکن بود بدن سستش فرمان را رها کند.
- مارک، اون‌جا!
صدای فریادی باعث شد سر بچرخاند.
پشت سرش دو نفر از آن مردها را دید که داشتند دنبالش می‌کردند.
با این‌که فاصله زیادی داشتند؛ ولی با دستپاچگی سرعتش را زیادتر کرد.
کلانتری‌ای در آن حوالی نمی‌دید، ناچاراً وقتی به کانکس پلیسی رسید، فوراً موتور را به کناری کشید و عجولانه پیاده شد که موتور محکم روی زمین افتاد.
کمر شلوارش را گرفت و خودش را به داخل کانکس پرت کرد.
پاهای بی جانش متحمل وزنش نشدند و روی زمین افتاد.
نفس‌زنان رو به پلیسی که با حیرت نگاهش می‌کرد و فنجان به دست خشکش زده بود، لب زد.
- کمک... کمک!
در صندلی عقب ماشین پلیس نشسته بود؛ اما همچنان اضطراب داشت.
پلیس از آینه جلو نگاهش کرد و گفت:
- رنگتون پریده، می‌خواید براتون نوشیدنی بگیرم؟
جواهر با بی حالی سرش را به چپ و راست تکان داد و بی صدا لب زد.
- نه. فقط برو آقا، برو.
هنوز هم وقتی به آن نه مرد فکر می‌کرد، تن و بدنش می‌لرزید.
دردی هم که رامبد به جانش انداخته بود جدا.
چند دقیقه بعد ماشین به مسیر دیگری پیچید و وارد خیابان خلوتی شد که ترس برش داشت.
پلیس از آینه دوباره نگاهش کرد و وقتی بدن جمع شده‌اش را دید، لب زد.
- تو ترافیک می‌افتیم اگه از مسیر اصلی بریم.
جواهر با این‌که هنوز بدبین بود؛ ولی سری به تایید تکان داد.
چشمانش را بست که با ترمز ناگهانی ماشین سریع چشم‌هایش را باز کرد.
به پلیس جوان نگاه کرد که با ترس و بهت به روبه‌رویش خیره بود.
چشم از او گرفت و به مقابل نگاه کرد.
با چیزی که دید، شوکه شد.
رامبد!
رامبد تکیه داده به سپر ماشینش کلتش را که صدا خفه کن داشت، به طرف پلیس گرفته بود.
با کشیدن ضامن خیلی شیک و تر و تمیز پیشانی پلیس را سوراخ کرد.
جواهر بلند جیغ زد و با بی حواسی فقط از ماشین پایین پرید.
آن‌قدر وحشت‌زده بود که متوجه نشد خونی از پیشانی پلیس سرازیر نمی‌شود و تنها بی‌هوش شده.
خلاف جهت رامبد دوید و پاهایش با این‌که می‌لرزید؛ اما ترس باعث شده بود سریع حرکت کنند.
حتی به پشت سرش نگاه هم نکرد.
به خیابان که رسید، بی توجه در عقب ماشینی را باز کرد و سوار شد.
زنی راننده بود و روی پای مرد کنارش پسر بچه چهار و خرده ساله‌ای نشسته بود.
جواهر تند و پشت سر هم گفت:
- تو رو خدا برو برو برو!
زن دستپاچه شده ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
از آینه جلو به رنگ پریده و سینه فرار جواهر نگاه کرد.
چرا ریختش این‌گونه بود؟
این‌قدر شلخته و عجیب؟
انگار لباس‌های مردی را دزدیده بود و حالا هم فرار می‌کرد.
مرد بود که پرسید.
- کسی دنبالتونه؟
جواهر به سختی آب دهانش را قورت داد.
خیسی لباس‌ها بابت فرار و دویدن‌هایش حکم یخ را برایش داشتند.
خیلی سردش بود.
- ی... یک مرد... یک مرد... .
نتوانست حرفش را کامل کند چون از هوش رفت.
رامبد داشت لباسش را پاره می‌کرد.
وحشت زده دستش را روی دستی که داشت لباسش را پاره می‌کرد، گذاشت و چشم‌هایش را تا حد ممکن باز کرد.
با دیدن پرستاری که داشت دنباله لباس بیمارستان را از کمرش پایین می‌کشید، جا خورد.
نگاهی به اطراف انداخت.
اتاق شبیه اتاق‌های بیمارستان بود.
- حالتون خوبه؟
صدای نحیف پرستار بود.
مات و مبهوت زمزمه کرد.
- م... من بیمارستانم؟
- بله.
دستش را عقب کشید و دوباره گفت:
- یک آقا و خانمی شما رو آوردن این‌جا.
- آقا و خانم؟
آن ماشین به خاطرش آمد.
سست و وا رفته پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
نجات پیدا کرد؟!
بغضش شکست و هق‌هقش بدنش را تکان داد.
- عزیزم حالت خوبه؟ درد داری؟
جواهر عوض جواب لب زد.
- می‌تونم... می‌تونم با کسی تماس بگیرم؟
پرستار با ترحم نگاهش کرد و گفت:
- باشه.
و از اتاق خارج شد.
جواهر بدون این‌که اشک‌هایش را پاک کند، یک نفس گریه می‌کرد.
نجات پیدا کرده بود!
در اتاق باز شد و اشک یک طرف صورتش را پاک کرد.
سر چرخاند که با دیدن آن زن به سختی نشست و لباسش را هم پایین کشید‌.
زن آرام به طرفش قدم برداشت و گفت:
- حالت خوبه؟
جواهر با بغض سرش را به نفی تکان داد.
زن آهی کشید و گوشیش را به دستش داد.
جواهر سریع به گوشی چنگ زد و شماره فاطمه را گرفت.
- ا... الو؟ الو؟!
- جواهر؟!
با شنیدن صدای فاطمه بلند هق زد.
- فاطمه!
- دختر تو کجایی؟
جواهر بابت گریه‌اش نمی‌توانست درست صحبت کند.
- فاط... فاطمه... .
زن با این‌که زبانش را نمی‌فهمید؛ اما متوجه منقطع بودن حرفش بود پس گوشی را از دستش کشید و خودش آدرس بیمارستان را داد.
و که از رامبد می‌دانست؟
رامبدی که خیال می‌کرد جواهر مثل دفعه اول خود را به نزدیک‌ترین مقر پلیس می‌رساند؛ اما وقتی کلانتری‌ها را بررسی کرد و اثری از او ندید به گوشی فاطمه شنود وصل کرد، به هر حال به جواهر خیلی نزدیک بود و حال آن‌چه که نباید می‌شنید را شنیده بود!
دست زن که روی بازوی جواهر نشست، باعث شد جواهر به سمتش سر بچرخاند.
- اگه کاری نداری ما بریم.
جواهر به زحمت لب‌هایش را کش داد؛ ولی هیچ شباهتی به لبخند نداشت.
اشک‌هایش را پاک کرد و هم زمان سرش را به چپ و راست تکان داد.
زن آرام بازویش را فشرد و به طرف در رفت که جواهر تندی گفت:
- خانوم؟
زن به سمتش چرخید.
- ازتون... ممنونم!
زن لبخند کوچکی نثارش کرد و لب زد.
- تشکر نکن.
و از اتاق خارج شد.
جواهر سرش را به تاج تخت تکیه‌داد و نفسش را پرفشار خارج کرد.
قصد داشت فاطمه را که ببیند، همه چیز را به او بگوید.
اصلاً دلیلی نداشت هنوز هم در آن ویلای نحس بمانند.
سرم را از دستش کند و اتاق را ترک کرد.
قصد داشت در سالن منتظر بماند تا فاطمه به دنبالش نگردد.
اصلاً تاب و تحمل نداشت. هنوز هم وحشت لرز به تنش می‌انداخت و احساس بی پناهی و خطر می‌کرد.
وقتی به دیروز لعنتیش فکر می‌کرد، وقتی رامبد و کار ناجوانمردانه‌اش به خاطرش می‌آمد، احساس بدی نبود که به او دست پیدا نکند، انرژی منفی‌ای نبود که او را احاطه نکند.
در شرایطی نبود که نگران موهای باز و بی حجابش باشد.
به طرف آسانسور رفت؛ اما مشغول بود.
کمی منتظر ماند؛ ولی زیاد طاقت نیاورد و از پله‌ها پایین رفت.
تلوخوران و سست قدم برمی‌داشت و پس از ده دقیقه به سالن طبقه سوم رسید.
خسته شده بود و نفس‌نفس میزد.
کاش زودتر فاطمه را ببیند.
این آمریکا آمدنش آخرین آمریکا آمدنش بود!
خواست سمت پله‌ها برود که بین راه اتاق نیمه بازی توجه‌اش را جلب کرد.
صدای غرش‌های ریزی را می‌شنید.
اخمی کرد و به طرف در رفت.
چند نفر دیگری هم در این بخش بودند؛ اما همه مشغول خودشان بودند.
بعضی‌ها با بسته‌های دستشان از این بخش به آن بخش می‌رفتند، چند خانم روی صندلی‌های انتظار نشسته بودند، دو مرد تکیه داده به دیوار با هم صحبت می‌کردند و... .
در را کمی بازتر کرد تا داخل اتاق را ببیند.
چشمش با دیدن صحنه روبه‌رویش گرد شد.
این دیگر چه رفتاری بود؟!
دکتر با دیدن تقلاهای بیمار سیلی محکمی به او زد و همراهش هم سریع مرد را به تخت بست، با این وجود بیمار همچنان سعی داشت خودش را آزاد کند.
با تمام شدن کارشان دکتر با چهره‌ای درهم به طرف در اتاق رفت که جواهر سریع فاصله گرفت و خودش را به نحوی مشغول کرد.
با دور شدنشان احساس کنجکاویش او را به سمت اتاق کشاند.
درش را باز کرد و وارد شد.
چشم‌های مرد بسته بود؛ اما رنگش رو به سرخی میزد و رگ پیشانیش قلنبه شده بود.
مشخص بود فشار زیادی را متحمل شده؛ اما چرا؟
دست‌هایش را از دو طرف به تخت زنجیر کرده بودند و پاهایش را هم همین‌طور؛ اما جرئت نزدیک شدن نداشت.
این‌طور رفتارهایی با بیمار معمولاً در تیمارستان‌ها اتفاق می‌افتاد پس یعنی او یک تیماری بود؟
مرد پس از چندی ناگهان چشم‌هایش را باز کرد که از گوشه چشم متوجه جواهر شد.
جواهر تا نگاهش را دید، جا خورد و سریع پشت به او کرد تا به طرف در برود، ناله مرد بلند شد.
چرخید و نگاهش کرد.
مرد دوباره چشم بسته بود و رنگش داشت کبود میشد.
جواهر شوکه شده خواست از اتاق خارج شود تا دکتر_پرستار خبر کند، ناله مرد بلندتر شد و سمت دستش مایل شد.
جواهر نگاهش را به دستش سر داد و با دیدنش که تا نیمه از دستبند خارج شده بود، چشمانش گرد شد.
مطمئناً درد زیادی می‌کشید.
ناله‌های مرد وادارش کرد بالاجبار به طرفش برود.
دست و پایش را بسته بودند دیگر، مشکلی که پیش نمی‌آمد.
تخت را دور زد و با دستپاچگی سعی کرد دست مرد را دوباره به داخل دستبند جای دهد.
- هی‌هی آروم باش، هلم نکن.
نگاهش تماماً به دست مرد بود.
یک چیزی برایش عجیب بود.
با این‌که دستش گیر افتاده بود؛ اما خونی زیر پوستش جمع نشده بود!
صدای تیکی اخمش را درهم کرد.
دستبند باز شده بود!
با وحشت نگاهش را بالا آورد که همان لحظه مرد با دست دیگرش که آزاد شده بود، گردنش را گرفت و به طرف دیوار پرتش کرد.
با کشیدن پاهایش مچ‌ پاهایش را هم آزاد کرد و قبل از این‌که جواهر با درد سرش بلند شود، کلت را از زیر بالش برداشت و به طرف جواهر خیز برداشت.
دستش را از گردنش رد کرد و پشت یقه‌اش را گرفت.
بلندش کرد و همان‌طور که کلت را به پشت سرش می‌فشرد، وادارش کرد از اتاق خارج شود.
جواهر با ترس و لرز گفت:
- د... داری چی کار می‌کنی؟!
مرد حرفی نزد و وقتی وارد سالن شد و توجه بقیه جلبشان شد، داد زد.
- کسی نزدیک نشه!
جواهر با ترس محکم چشمانش را بسته بود.
از پله‌ها پایین رفتند.
وقتی به سالن هم‌کف رسیدند، جواهر با دیدن نگهبان‌ها که در حالت آماده باش بودند، داد زد.
- کمک! خواهش می‌کنم کمکم کنین.
خطاب به مرد گفت:
- هی داری گردنم رو می‌شکنی.
با مکث نالید.
- بی عرضه‌ها یک کاری کنین دیگه.
و کمی آن‌طرف‌تر کسری با حیرت نگاهش می‌کرد!
داشتند به سمت خروجی می‌رفتند و نگهبان‌ها با اسلحه‌های دستشان مرد را نشانه گرفته بودند.
غرش مرد از پشت گوشش بلند شد که چشمانش را بست.
- برید عقب!
و بیشتر اسلحه را به شقیقه‌اش فشرد که دردش گرفت؛ اما جیغ و گریه بی اشکش بابت دردش نبود. این روزها چهار بار چهار بار خوفش می‌گرفت.
با نزدیک شدن نگهبان‌ها حیرت زده فریاد زد.
- احمق‌ها چرا دارین میاین؟ من رو می‌کشه.
آن‌قدر دستپاچه و وحشت زده بود که جملاتش را به زبان فارسی بگوید.
به خروجی بیمارستان رسیدند.
درها خودکار باز شدند و آرام و محتاطانه خارج شدند.
کسری نگاهی به اطرافش انداخت.
تمام نگهبان‌ها حواسشان به مرد بود و مرد هم به آن‌ها خیره بود.
باید از راه دیگری جلویش را می‌گرفت.
درنگ نکرد و به طرفی خیز برداشت.
سالن بابت آن گروگان‌گیری به هیاهو افتاده بود و مدام تنه‌اش به بقیه می‌خورد.
پنجره بازی توجه‌اش را جلب کرد.
خواست به طرفش بدود که رامبد به او برخورد کرد و تندی لب زد
- متاسفم.
درنگ نکرد و به طرف خروجی رفت.
ماشینی مقابل بیمارستان قرار داشت.
مرد سریع جواهر را در صندلی عقب پرت و خودش هم در صندلی شاگرد جای گرفت.
هنوز کاملاً در را نبسته بود که ماشین حرکت کرد.
جواهر با ترس به دو مرد جلویش نگاه می‌کرد.
راننده روپوش سفیدی به تن داشت.
قیافه‌اش از نیم رخ هم آشنا بود.
کمی که دقت کرد متوجه شد کجا او را دیده.
او همانی بود که دست‌های این تیماری را بسته بود پس این‌جا چه می‌کرد؟!
مرد تیماری به طرفش چرخید و نیم نگاهی حواله‌اش کرد سپس رو به راننده گفت:
- همه چی آماده‌ست؟
راننده کوتاه لب زد.
- آره.
سپس از آینه جلو به جواهر نگاه کرد و خطاب به مرد گفت:
- حالا این رو چی کار کنیم؟
مرد دوباره به جواهر نگاه کرد که جواهر در خودش جمع شد.
نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:
- فعلاً برو.
جواهر فقط خیره‌خیره نگاهشان می‌کرد.
زبانشان... .
ایرانی بودند؟!
کلت دست مرد شهامت حرف زدن را از او گرفته بود.
چرا در این سفر این‌قدر بدبختی کشید؟
انگار آمریکا با او سر لج بود.
طی یک حرکت سمت در خیز برداشت و خواست درش را باز کند تا خودش را پرت کند، حتی برایش مهم نبود ممکن است در خیابان زیر ماشین و موتورها شود، فقط می‌خواست فرار کند.
دستگیره را کشید؛ ولی در باز نشد.
راننده از آینه به پشت سرش نگاه کرد.
وقتی از ماشینی که تعقیبشان نکند، مطمئن شد، نیم نگاه عادی‌ای هم به جواهر انداخت.
جواهر بیشتر به در چسبید و با درنگ گفت:
- ش... شماها کی هستین؟
راننده عکس العملی نشان نداد و مرد دیگر سمت شیشه خم شد و از آرنج به پایینش تکیه داد سپس به موهای پرپشتش چنگ زد.
انگار نه انگار اویی هم بود.
آن از رامبد، این هم از این دو نفر.
آخر چرا او؟
زندگی با او مشکلی داشت؟!
- گفتم شماها کی هستین؟ دارین من رو کجا می‌برین؟
خیلی سعی داشت گریه‌اش نگیرد؛ اما حتی نتوانسته بود جلوی لرزش صدایش را بگیرد.
باز هم اعتنایی به حرفش نکردند.
طاقت نیاورد و جیغ زد.
- کرین؟!
مرد که به سمتش چرخید، لال شد.
نگاه تندش زیادی وحشیانه بود.
چانه‌اش لرزید و چشم در چشمش لب زد.
- قول میدم چیزی نگم. حالا که فرار کردین، بذارین من برم.
مرد عصبی روی گرفت و به مسیر چشم دوخت.
جواهر با هق‌هقی بی صدا پشت دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایش بالا نرود و اشک ریخت.
لعنت به این آمریکا!
خیر سرش آمده بود خوش بگذراند.
عجیب خوش گذراند!
وارد خیابان دیگری شدند که در پشت سرشان چند ماشین از جاده فرعی به داخل خیابان پیچید.
صدای سابیده شدن چرخ‌هایشان به روی آسفالت به قدری بلند بود که توجه راننده و همراهش جلب شود.
جفتشان از آینه جلو به عقب نگاه کردند.
مرد "لعنت"ای گفت و رو به راننده غرید.
- تندتر برو قباد.
قباد دنده را عوض کرد و سرعت بیشتری گرفت.
طوری که جواهر به صندلی چسبید.
صدای چرخ‌ها را جواهر هم شنید.
تصور این‌که الآن پلیس‌ها به دنبالش هستند تا حدودی آرامش می‌کرد.
همین که از این جهنم دره خلاص میشد، پشت گوشش را چنان داغ می‌کرد تا این‌قدر زود خام حرف‌های فاطمه نشود.
هر چند که فاطمه هم کف دستش را بو نکرده بود بفهمد چه در انتظارشان است.
نگاهش روی قباد و مرد کناریش چرخید.
وقتی بی توجه‌ایشان را روی خودش دید، چرخید و از شیشه عقب به بیرون نگاه کرد؛ اما با دیدن رامبد که پشت فرمان ماشین جلویی نشسته بود، جا خورد.
رامبد به او نگاه می‌کرد.
همان چشم‌های وحشی نگاهش می‌کردند.
وحشت زده گفت:
- رامبد؟!
سریع نشست و در خودش جمع شد.
توجه قباد و آن یکی که جلبش شد، ماتم زده گفت:
- آقا فقط برو، تو رو به جون هر کی داری برو. نذار دستش بهم برسه.
دوباره بدنش به لرزش افتاده بود.
باورش نمیشد.
رامبد چه‌طور پیدایش کرد؟!
دو مرد نگاهی به‌هم انداختند.
مرد خطاب به جواهر گفت:
- تو رامبد رو از کجا می‌شناسی؟!
جواهر با قلبی که جلوتر از سینه‌اش می‌تپید، جواب داد.
- او... او... اون... اون شیاد... اون شیاد دنبال منه. آقا من رو بکش؛ ولی به اون نده.
شوری اشک گوشه چشمش را سوزاند.
این دو روز آن‌قدر که گریه کرده بود، پوست دور چشمانش نازک شده بود.
- پس طعمه بعدیش تو بودی.
این را زمزمه‌وار گفت و دوباره رو به مسیر نشست.
چون داخل خیابان شلوغ بود، تیراندازی‌ای نشد فقط تعقیب و گریز بود.
مرد بدون این‌که به عقب بچرخد، گفت:
- بهتره کمربندت رو ببندی.
جواهر بلافاصله با دستپاچگی کمربندش را بست.
سرعتشان به قدری زیاد بود که هر آن احتمال می‌داد تصادف کنند؛ ولی قباد ماهرانه بین ماشین‌ها لایی می‌کشید.
وقتی ماشین سمت دو کامیون رفت که بینشان فاصله کمی بود، سریع چشم‌هایش را بست.
کاش هیچ‌وقت دم به کنجکاویش نمی‌داد که او را تا به این‌جا بکشاند.
طفلک آن دخترک که بازیچه شده بود! او هم توانست فرار کند؟ اصلاً زنده بود؟
قباد دوباره از آینه جلوی ماشین به عقب نگاه کرد.
ماشین‌های سیاه در دیدرسش نبودند.
برای اطمینان بیشتر از آینه بغل هم نگاه کرد؛ ولی ظاهراً جلو زده بودند.
مرد رو به قباد لب زد.
- نیستن؟
قباد کوتاه گفت:
- پیداشون نیست.
جواهر صورتش از آسودگی آویزان شد.
این یکی که فعلاً بخیر گذشت!
وا رفته بود، درست نشست و برای آرام کردن دلش به پشت سرش نگاه کرد.
انگار واقعاً گمشان کرده بودند.
نفسش را پرفشار خارج کرد و درست نشست.
با باز کردن چشم‌هایش به دو شخص جلویش نگاه کرد.
خب حالا حرفش را پس می‌گرفت.
اصلاً مایل نبود بمیرد.
چه‌طور از شر آن‌ها خلاص شود؟
انگار تازه متوجه اطرافش شده بود.
داشتند از شهر خارج می‌شدند.
با چشم‌هایی گرد شده گفت:
- دارین کجا می‌رین؟
باز هم لال شده بودند.
عصبی به صندلی راننده کوبید و غرید.
- من رو پیاده کنید. شماها که ازم استفاده کردین، دیگه چه نیازی بهم دارین؟
- ... .
مشت دیگری زد و فریاد کشید.
- گفتم پیاده‌ام کن. ماشین رو نگه‌دار... هی کری؟
هیچ توجه‌ای به او نداشتند.
جلوتر خزید که کمربند مانعش شد.
با حرص آن را باز کرد و یک دفعه از بین دو صندلی سمت فرمان خم شد و فرمان را به سمت راست چرخاند که کنترل ماشین برای لحظه‌ای از دست قباد خارج شد.
مرد سعی داشت جواهر را از فرمان جدا کند و قباد در حالی که به سختی حواسش به مسیر بود و ماشین را هدایت می‌کرد، داد زد.
- ورزیده بگیرش دیگه.
ورزیده فشار بیشتری به جواهر داد که جواهر با جیغ روی صندلی پرت شد؛ اما دوباره خواست خیز بردارد که ورزیده با آن چشم‌های قهوه‌ای گرد شده‌اش اسلحه را به سمتش گرفت و پرخاش کرد.
- فقط دوباره غلط اضافه کن ببین چی کار می‌کنم باهات!
جواهر با چشمانی پر شده و اخمی درهم جیغ زد.
- چرا ولم نمی‌کنین؟
ورزیده عصبی لب زد.
- ببند بابا.
انگشت اشاره‌اش را به طرفش گرفت و با لحنی تهدیدوار گفت:
- بهت پیشنهاد می‌کنم دهنت رو ببندی و ساکت سرجات بشینی.
جواهر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- ولم کن. به کسی چیزی نمیگم. بابا من که شما رو نمی‌شناسم.
ورزیده چرخید و پشت به او لب زد.
- ساکت شو.
جواهر سرش را به صندلی تکیه داد و با چشمانی بسته اشک ریخت.
خیلی نبود که به او دست‌درازی شده بود، حرمتش له شده بود، عزتش خرد شده بود. حال مشخص نبود قرار است چه بر سرش بیاید.
می‌ترسید و حق داشت وحشت کند.
کمتر از ساعتی ماشین وارد مسیر خاکی شد.
چندی بعد ورزیده و قباد پیاده شدند که جواهر با آن چشم‌های پف کرده به هلیکوپتر نگاه کرد.
اطرافشان خلوت بود و این اوضاع را برای او سخت‌تر می‌کرد.
قباد بی توجه به جواهر به طرف هلیکوپتر رفت و ناچاراً ورزیده در طرف جواهر را باز کرد و از بازو او را پیاده کرد.
جواهر سست و بی تقلا همراهش رفت.
متعجب بود و خیره‌خیره به زن و مردی که کنار هلیکوپتر ایستاده بودند، نگاه می‌کرد.
زن به سمتشان رفت و نیم نگاهی به جواهر انداخت.
خطاب به ورزیده گفت:
- مهمون داریم؟
قباد در سکوت سوار هلیکوپتر شد و ورزیده آهی کشید.
جواهر را سمت زن هل داد و گفت:
- باید با خودمون ببریمش.
جواهر مات و مبهوت نگاهشان می‌کرد.
زن به حرف آمد.
- چرا؟
ورزیده در جوابش گفت:
- چون دنبالشن.
زن دوباره به جواهر نگاه کرد.
ورزیده هم سمت هلیکوپتر رفت که جواهر به خودش آمد.
تندی گفت:
- این‌جا چه خبره؟
قدمی به عقب برداشت و گفت:
- من... من هیچ جا نمیام. شماها کی هستین لعنتی‌ها؟!
زن سمت هلیکوپتر رفت و خطاب به ورزیده گفت:
- خودت ملتفتش کن، من حوصله‌اش رو ندارم.
جواهر عصبی و ترسیده به ورزیده چشم دوخته بود.
ورزیده نگاه ملتمسی به مردی که خیره به جواهر سیگار می‌کشید، انداخت.
مرد گوشه چشمی حواله‌اش کرد و با کوتاه شدن سیگار آن را روی زمین پرت کرد و در سکوت سوار هلیکوپتر شد.
ورزیده نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:
- خب انگار چاره‌ای نیست.
به سمت جواهر رفت و گفت:
- گوش کن خوشگله، اون بابایی که دنبالته تنها نیست. اگه بدونی چه کارها که نمی‌کنه، رو کولمون می‌پریدی. پس بهتره بی سر و صدا مثل یک دختر خانوم مودب سوار بشی.
جواهر لب‌هایش را به‌هم فشرد و قدم دیگری عقب رفت.
- نه!
ورزیده کلافه "نچ"ای کرد و روی گرفت.
جواهر صدایش را بالا برد.
- من با شماها هیچ جا نمیام. برمی‌گردم ایران. می‌دونم اون عوضی چیه و کیه، می‌دونم چه‌قدر پلید و بی رحمه؛ اما... .
سرش را به نفی تکان داد و گفت:
- با شما جایی نمیام.
ورزیده نیشخندی زد و گفت:
- اگه می‌دونستی که الآن باهام کل‌کل نمی‌کردی... سوار شو.
جواهر با خشم غرید.
- نمیشم، نمیشم.
ورزیده با چشم غره گفت:
- بچه پررو!
خواست به سمتش قدم بردارد که جواهر سریع پشت به او کرد و دوید.
ورزیده سفیهانه نگاهش کرد و به موهایش چنگ زد.
سرش را با تاسف تکان داد و با درنگ به طرفش دوید.
عرض چند ثانیه جیغ جواهر بلند شد و تمام وزنش روی دست ورزیده افتاد.
ورزیده جسم بی‌هوشش را روی شانه‌اش انداخت و سمت هلیکوپتر رفت.
زبان نفهم بود دیگر، مجبور شد بی‌هوشش کند.
***
"ورزیده عصبی خطاب به زن گفت:
- آرزو خودت بهش بگو. زنی بلکه زبونش رو بفهمی. دیوونه‌ام کرد بابا.
و از اتاق خارج شد و در را بست.
آرزو از پنجره فاصله گرفت و روی صندلی که تا چندی پیش ورزیده رویش نشسته بود، جای گرفت.
پنجه به موهای مصنوعیش زد و آن‌ها را به عقب سر داد.
رو به جواهر که از وقتی به‌هوش آمده بود، یک‌ نفس جیغ و داد داشت و حال با چشمانی پر اشک و پف کرده با حالتی طلبکارانه ایستاده بود، با ملایمت گفت:
- می‌تونم تصور کنم که چه‌قدر برات سخت گذشته و ترسیدی.
جواهر نیشخندی زد و با بغض به پنجره چشم دوخت.
آرزو ادامه داد.
- اما باید درک کنی که این به نفعته. رامبد رو درست نمی‌شناسی. اون پلیدتر از چیزیه که بهت نشون داده. اون دنبال توئه، ما مجبوریم تا روبه‌راه شدن اوضاع تو رو پیش خودمون نگه داریم.
جواهر طعنه زد.
- پلیدتر؟ به نظر تو پلیدتر از کسی که بهت دست‌درازی کرده، وجود داره؟
نگاه آرزو حتی لحظه‌ای هم متعجب نشد، انگار می‌دانست چه بر سر او آمده.
با لحنی بی تفاوت گفت:
- آره. اگه همون شخص بخواد بلایی بدتر سرت بیاره... آره، وجود داره.
جواهر با همان بغضی که به سختی کنترلش می‌کرد، پوزخندی زد و گفت:
- همه‌اش چرنده. من می‌خوام برگردم، برم گردونین. می‌خوام برم پیش خونواده‌ام.
دماغش را بالا کشید و سریع دو قطره اشکش را پاک کرد.
آرزو با لحنی سرد لب باز کرد.
- باشه؛ ولی این رو بدون اگه بری هر روز و شبت میشه عین همون لحظه‌ای که دریده شدی!
این را گفت و در سکوت سمت در رفت.
قبل از خروجش بدون این‌که سمت جواهر ماتم زده برگردد، لب زد.
- اگه سر تصمیمت بودی، خبرم کن. شاهرخ قراره برگرده، می‌تونه تو رو هم با خودش ببره.
رفت و در را بست.       
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.