ژانر
جستجو در عناوین
تعداد کلمات
مرتب سازی براساس
فقط تمام شده ها
فقط داستان های در حال تایپ
نیستی 1 تمام شده

نیستی

۱ تیر ۱۴۰۱

خواب مایه آسایش بشر است و اما گاهی چنان بیرحمانه آدم را فریب می دهد و به وحشت می اندازد که انسان از بستن دوباره پلکهایش واهمه پیدا می کند.

0 0 837
نبرد بهشت 2 تمام شده

نبرد بهشت

۲۱ خرداد ۱۴۰۱

این داستانِ بزرگترین نبرد بین خیر و شر است. نبردی که بنیاد باور و ایمان انسان ها را شکل داد. اولین نبرد آفرینش. جنگ بزرگ بین فرشتگان شورشی به رهبری لوسیفر که آن زمان هِلِل نام داشت و فرشتگانِ وفادارِ تحت فرمان میکاییل. این داستان تنها درآمد و داستانی تخیلی از نبرد خیر و شر در بهشت است و هیچ پیوند و رابطه ای با آموزه ها و اعتقادات دینی و مذهبی ندارد.

0 0 2 K
خُنکای مرداد 2 تمام شده

خُنکای مرداد

۲۰ خرداد ۱۴۰۱

خاطراتی که از کودکی به جا می مانند همه مانند عکس های یک آلبوم است. این داستان یکی از عکس های آلبوم زندگی است.

0 2 3.4 K
دوماه مانده تا... 2 تمام شده

دوماه مانده تا...

۱۱ خرداد ۱۴۰۱

در تمام مدت دوستیمان، ندیده بودم آن طور گریه کند. هر آن منتظر بودم از شدت ناراحتی از حال برود. التماسش می‌کردم آرام باشد. فقط دوکلمه را تکرار می‌کرد: دو ماه... دو ماه... و دوباره مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. با چند لیوان آب و چیز شیرینی که به یاد نمی‌آورم چه بود آرام گرفت. خیلی آرام گرفت. برای چند لحظه جیک نزد. حتی نفس هم نکشید. خیره شده بود به دیوار...

0 13 1 K
کافر 1 تمام شده

کافر

۹ خرداد ۱۴۰۱

هرقدمی که تو خونه‌ی من راه می‌رفت،هر قاشق غذایی که توی اون دهن کثیفش فرو می‌کرد؛حالمو خراب‌تر می‌کرد. نمی‌تونستم تحمل کنم که یه کافر داره با من و زن و بچه‌ام تو یه خونه زندگی می‌کنه. تا این که یه شب با حقیقتی مواجه شدم...

1 4 290
راهی به میان جنگل (راهی به میانه جنگل) 1 تمام شده

راهی به میان جنگل (راهی به میانه جنگل)

۶ خرداد ۱۴۰۱

شاید جایی برای فرار نباشد اما همچنان میخواهم فرار کنم! شاید جایی برای فرار باشد جایی که مردمانش از جنس آدمی باشند جایی پر از آغوش های باز جایی که قلب ها اندیشها را میسازند جایی که احساس حیات دارد جایی برای تمام فراری ها جاده ای که به دل جنگل میرود چادر نشینانی سالخورده لیوانی چایی به دستم بدهند...

0 0 488
هیچکس برای کلاغ ها خورده نان نمیریزد(راهی به میانه جنگل) 1 تمام شده

هیچکس برای کلاغ ها خورده نان نمیریزد(راهی به میانه جنگل)

۶ خرداد ۱۴۰۱

میدانی سالها سفر کرده ام ، سالها پرواز کرده ام... حال که به خانه رسیده ام ، خبری از خانواده ام نیست این درخت را بخاطر می آورم... آن مغازه خیاطی را میشناسم ، پدر خورخه... نمیدام چطور اما می‌شناسمش ، خیلی شکسته شده موهایش کاملا سپید شده اما باز هم میشناسمش بعد از مرگ همسر آقای ...آقای... اسمش را بیاد ندارم ، خیابان پایینی مسافر خانه دارد بعد مرگ همسر صاحب مسافر خانه دیگر نمیخندید! بگذار برگردد ، اخمش را میبینی...سالهاست نخندیده

0 0 802
آبنبات چوبی 0 تمام شده

آبنبات چوبی

۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

جنگ بین خیر و شر عشق و عقل انتقام و دوستی این زندگی ماست

0 0 0
راز او 1 تمام شده

راز او

۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱

سه پسر روستایی تصمیم می گیرند زودتر از موعد به مدرسه بروند تا قبل از رسیدن معلم بازیگوشی کنند غافل از اینکه....

0 0 740
صفیه خانم! بارونه! بارون! 1 تمام شده

صفیه خانم! بارونه! بارون!

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱

خلیل برای بار پنجم از کنار پنجره رد شد. این کار صفیه خانم را کلافه می کرد. صفیه خانم منظور خلیل را می‌دانست...

0 0 727
ربات تنها 1 تمام شده

ربات تنها

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

ربات کوچکی بسیار قدیمی ای که تنها در یک دشت بزرگ پراز ضایعات اهن زندگی میکند و از انسانها بدش می اید. فقط یک نفر است که یاد آوری اش برای ربات کوچک لذت بخش است..

0 0 833
نسیم 0 تمام شده

نسیم

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱

پرده ابی همچنان با ناز و عشوه زیاد میچرخه و تکون میخوره هومن سعی میکرد با صدای صندلی مورد علاقه نگار سکوت و بشکنه و فکر نکنه اون شب قبل از این سیاهی و سکوت شلوغ بود و سر و صدا مهمونی بود مهمونی خداحافظی برای فرزین پسرخاله نگار که خواستگار سابقش بود و حالا که بعد از مدتها از انگلیس برگشته بود و مدتی رو مونده بود حالا دوباره میخواست برگرده براش مهمونی گرفته بودن که بتونه باهمه خداحافظی کنه نگار برق خاصی تو چشماش بود و با همه میگفت و میخندید و شیطنت و خوشحالی تو تمام وجودش برق میزد پیرهن حریر ابی پوشیده بود رنگ مورد علاقه اش که به گفته خودش با پرده اطاق خواب ست کرده بود هر موقع این لباس و میپوشید میگفت اسکارلت اوهارا شدم که پرده های خونشونو لباس کرده و غش غش میخندید پچ پچ هاش با فرزین از چشم های عاشق هومن دور نمیموند خون با فشار زیاد به سرش فشار میاورد میخواد چیکار کنه تصمیم شو گرفته میخواد بره باهاش تو حجم بالای دود و سر و صدا و نور زیاد احساس میکرد این حجم از فشار در حد تحملش نیست نه میتونست بره تو حیاط و چشم از نگار برداره نه میتونست فضای سنگین اطرافشو تحمل کنه احساس میکرد همه میدونن که نگار داره ترکش میکنه جز خودش نه دیگه نمیتونست تحمل کنه با کلافگی رفت تو حیاط و شروع کرد به راه رفتن تصمیم شو گرفت برگشت داخل دید نگار خیلی خوشحاله و با فرزین میرقصن اصلا متوجه نبودنش نشده بوده رفت وسط و جای فرزین و گرفت نگار اروم زیر گوشش گفت امشب باید یه چیز مهمی رو بهت بگم وقتی رفتیم خونه هومن گفت الان بریم نگار اخم کرد و گفت انقدر زود هنوز مهمونی شروع نشده همه هنوز نیومدن هومن ...

0 0
عکس از جنس زندگی 0 تمام شده

عکس از جنس زندگی

۴ اردیبهشت ۱۴۰۱

عکسی میخواهم. نه یک عکس معمولی.

0 0 0
انتظار تلخ اما شیرین 0 تمام شده

انتظار تلخ اما شیرین

۱۳ اسفند ۱۴۰۰

خیریه زنان و کودکان بی پناه داریم تو دفتر کارم نشسته بودم و داشتم حساب رسی می کردم کارها رو دیدم صدای داد و فریاد تو سالن میاد انگار اتفاقی افتاده بود سریع دویدم‌ سمت در و باز کردم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم یه زن داره گریه می کنه و داد فریاد می کنه میگه:کمکم کنید ،کمکم کنید همکارام رفتند به آرامش دعوتش کردند و بردند تو یه اتاق تا ببینند مشکلش چیه؟؟ با دیدنش حس عجیبی تو دلم ایجاد شد احساس می کردم یه عمر می شناسمش همین حس باعث شد برم به خدمتکار بگم: یه دست چلو‌کباب کوبیده با همه مخلفات بگیر و بیار و با احترام جلوی خانم محترم بزار همکارا بعد یه مدت اومدند و مشکل اشو پرسیدم گفتند:مثل اینکه شوهرش به رحمت خدا رفته و صاحب خونه اشون وسایل اشو از خونه ریخته بیرون..... اونم اومده اینجا به ما پناه آورده و می خواد کمکش کنیم.. دل و قلبم مثل همیشه بیشتر شوره زد نسبت به اون زن نمی دونم چرا؟؟؟ مگه اون کی بود که قلبم آنقدر نسبت بهش نگران بود خودم رفتم داخل و گفتم در رو ببندند تا خودم باهاش حرف بزنم تا مشکل اشو از زبون خودش بشنوم و بتونم کمکش کنم شروع کرد به حرف زدن و منم غرق نگاهش شدم و داشتم به این فکر می کردم که کجا دیدم اش که مثل خواهرم قلبم براش ناراحته مدتی فکر کردم و من غرق خیال و فکر شناختن او بودم و او مشغول صحبت در مورد مشکلش..... بالاخره شناختم اش ولی باور نمی کردم..... اونی که دیدم زیبا و جسور بود و الان حالش اینطوری هست.. اشک هام یواشکی از کنار چشمام پایین می اومد و روی شیشه میز تلق تلق می خوردند.... یهو دیدم با تعجب به من نگاه می کنه و میگه:آقا مشکلی پیش اومده؟؟ با ...

0 0
عطرتنهایی 0 تمام شده

عطرتنهایی

۵ اسفند ۱۴۰۰

مفهوم دلتنگی را تنها کسانی درک میکنن که رنج دلتنگی را کشیده باشند این رمان را برای کسی مینویسم که سالیانه سال است پنهانی عاشقش هستم و هنوز بعد سالها کسی را جایگزینش نکردم امیدوارم از خواندن این رمان خوشنود شوین♡

0 0 0
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.