زیبای یوسف : ۱۱

نویسنده: Albatross

همتا با آرامش لب زد.
- می‌تونی تصور کنی؟ این‌که وحشیانه موهات رو بتراشن، هر وقت حوصله‌شون سر رفت با شوک و برق باهات بازی کنن، هر وقت حوصله‌شون سر رفت غرقت کنن. شب‌ها سلولت یخ باشه و روزها جهنم... می‌تونی تصور کنی؟
کسری با پریشانی روی گرفت و با اخمی غلیظ چشمانش را محکم بست.
با درنگ لب زد.
- وقتی به خودم اومدم و فهمیدم چی به سرت آوردم، روزی نبوده نسوزم.
سرش را بالا آورد و با استیصال گفت:
- جسم تو رو سوزوندن؛ ولی روح من عذاب کشید. یک لحظه نبود عذاب وجدان نداشته باشم.
قطره اشکش بالاخره چکید.
بغضش بالاخره داشت نرم نرمک ترک برمی‌داشت.
- می‌دونم حق من بود که اون‌جا باشم، حق من بود که اون زجرها رو بکشم؛ اما... .
همتا لب زد.
- ولی نکشیدی.
- به اندازه یک سال بهت بدهکارم. می‌دونم هر چی بگم جبران نمیشه؛ اما باور کن نشد... من... من... یک مدت اصلاً حالم خوب نبود، چیزی رو به خاطر نداشتم. اگه اون ضربه‌ به سرم نمی‌خورد، اگه... .
سرش را تکان داد و گفت:
- بیخیال، این اگه‌ها آدم‌ رو پیر کرد.
- فکر نمی‌کنی تو بیشتر از یک سال بهم بدهکاری؟
کسری منتظر نگاهش کرد که همتا لای پلک‌هایش را باز کرد و باز هم رو به سقف گفت:
- چرا بهم نگفتی که...‌ بابام یک پلیسه؟
شوک نهایی هم به کسری وارد شد.
مات و مبهوت به همتا خیره بود.
دهانش نیمه باز مانده بود و نفس نمی‌کشید.
همتا به جایی که حدس میزد کسری باشد، نگاه کرد و گفت:
- تو می‌دونستی نه؟ پس چرا نگفتی؟ چرا نگفتی که من مجبور نشم آخرین لحظه این رو بفهمم؟
لحنش کم‌کم داشت تلخ میشد.
کسری زمزمه‌وار لب زد.
- همتا!
نسیم تکانی خورد و کسری نگاهش سمت او رفت.
دیگر نمی‌توانست آن‌جا بماند، نسیم با تکان خوردن‌هایش داشت بیدار میشد و از طرفی تحمل نداشت، طاقت نداشت این بحث را ادامه دهد.
باید با خودش خلوت می‌کرد.
همتا چگونه متوجه آن مورد شده بود؟
چه کسی به او گفته بود؟!
عصبی از اتاق خارج شد و چشم نسیم باز شد.
نسیم با دیدن یک صندلی در وسط اتاق اخم کرد.
چه کسی آن را آن‌جا گذاشته بود؟
صداهای گنگی را شنیده بود، خواب دیده بود یا واقعاً دو نفر داشتند با هم حرف می‌زدند؟
با تکیه به دست‌هایش نشست و وقتی همتا را به همان حالت قبل دید، مطمئن شد همه چیز از توهمش بوده.
لابد آن صندلی را هم رقیه گذاشته بود.
با درنگ نگاهش را از همتا گرفت و دوباره دراز کشید.
حسابی خوابش می‌آمد.
یک ساعت بعد صدای تو گلویی رقیه به همتا فهماند دارد بیدار می‌شود.
با او هم کار داشت!
رقیه با خماری چشم‌هایش را باز کرد و به بدنش کش و قوس داد.
خمیازه‌ای کشید و تازه متوجه همتا شد.
نشست و نیم نگاهی به نسیم انداخت.
نسیم هنوز خواب بود.
رو به همتا لب زد.
- خسته نشدی این‌قدر نشستی؟
همتا طوری نگاهش کرد که رقیه شوکه شده لحظه‌ای احساس کرد واقعاً او را می‌بیند.
- نسیم همه چیز رو می‌دونه؟
رقیه چند بار پلک زد.
اخم درهم کشید و با گیجی به همتا نگاه کرد.
احتمالاً اشتباه شنیده بود، نه؟
- ا... ا... الآن تو... حرف... زدی؟!
حتی متوجه نشد چه پرسید، فقط صدایش مهم بود.
همتا بالاخره حرف زد!
طلسمش را شکست!
با بی قراری گفت:
- همتا!
همتا با درنگ لب زد.
- مسخره بازی رو بذار کنار. نسیم می‌دونه که ما چی کار می‌کردیم؟
دهان رقیه باز ماند.
چه خبر بود؟!
بهت‌زده و زمزمه‌وار لب‌هایش را تکان داد.
- اوه خدا!
چشمانش سریع پر شد.
باور نمی‌کرد. همتا... همتا... .
- هم... همتا تو... تو... وای باورم نمیشه تو... .
نزدیکش خزید و ساعدش را گرفت.
با بهت گفت:
- حافظه‌ات برگشته؟
همتا با تلخی گفت:
- اگه حافظه آدم‌ها این‌قدر راحت از بین می‌رفت، مطمئن باش زودتر از این‌ها به اون زندان می‌رفتم.
رقیه دوباره اخم کرد.
منظورش را نگرفت، یعنی گیج شده بود.
- می‌خوای بگی... ‌.
چشمانش گرد شد و با صدای بلند گفت:
- تو حافظه‌ات رو از دست نداده بودی؟!
از صدای بلندش نسیم از خواب پرید. وحشت زده نشست و گفت:
- چی شده؟
رقیه با گریه فقط به همتا که سکوت کرده بود، خیره بود.
پس از چندی با بغض لب زد.
- پس چرا حرفی نزدی؟ واسه چی این‌جوری رفتار کردی؟
و همچنان سکوت کرکننده همتا.
رقیه طاقت از کف داد و یقه‌اش را گرفت.
محکم تکانش داد و ضجه زد.
- همتا من مردم و زنده شدم. نسیم مرد و زنده شد. چه‌طور دلت اومد این کار رو با ما بکنی؟ چه‌طوری تونستی سنگ‌دل؟ صدای ضجه‌هامون رو نشنیدی؟ التماس‌هامون به گوشت نخورد؟
نسیم ماتم زده گفت:
- رقیه داری چی کار می‌کنی؟
رقیه داد زد.
- دارم چی کار می‌کنم؟ از خود خانوم بپرس، از خود بی معرفتش.
رو کرد به همتا و گفت:
- خیلی بی رحمی همتا، خیلی.
دوباره جیغ زد.
- ازت متنفرم!
همتا با اخمی کم رنگ لب زد.
- نباید نسیم چیزی می‌فهمید. من تو اون زندان لعنتی هر شکنجه‌ای رو تحمل می‌کردم؛ ولی به این امید بودم که نسیم چیزی نمی‌دونه... نباید حرفی بهش می‌زدی رقیه، کارت اشتباه بود. نمی‌تونم ببخشمت.
رقیه ماتش برد.
عصبی خندید و رو به سقف گفت:
- خدای بزرگ. خانم طلبکار هم هست!
با غیظ یقه‌اش را رها کرد.
دندان به روی هم فشرد و سریع از تخت پایین رفت.
پشت به تخت دستش را جلوی دهانش گرفت و نفس‌های عمیق کشید؛ اما اشک‌هایش قطره‌قطره می‌چکیدند.
نسیم حیرت زده بلند شد و زمزمه کرد.
- آبجی؟!
همتا محکم چشم‌هایش را بست.
دلش پر می‌کشید برای به آغوش گرفتن خواهرش.
چشمانش می‌سوختند تا یک بار دیگر تصویر نسیم را ببینند و خنک شوند.
گوش‌های له‌له داشت برای شنیدن صدای خواهرش؛ ولی با جدیت و خشمی کنترل شده گفت:
- برین بیرون.
نسیم هاج و واج روی تخت نشست.
دوباره لپ‌هایش خیس شده بود.
دستش را به سمت همتا دراز کرد که همتا حسش کرد و قبل از این‌که تماسی با هم داشته باشند، روی گرفت و گفت:
- گفتم بیرون. می‌خوام تنها باشم.
نسیم ناباورانه نالید.
- خدای من، آبجی تو حرف زدی؟ تو من رو..‌. من رو یادت اومد؟
رقیه با خشم بازوی نسیم را گرفت و گفت:
- بیا بریم. وقتی اون‌قدر عقلش نمی‌رسه که ما چه‌قدر عذاب کشیدیم، وقتی درک نمی‌کنه، بیا تنهاش بذاریم.
نسیم تقلا کرد و با گریه گفت:
- نه، ولم کن. من جایی نمیام. همتا؟ همتا یک بار دیگه حرف بزن، بذار صدات رو بشنوم آبجی.
همتا دست مشت کرد تا اشکش نچکد و رقیه با گریه به زور نسیم را از اتاق خارج کرد.
- رقیه ولم کن. آبجیم من رو تازه یادش اومده، نمی‌خوام تنهاش بذارم. رقیه ولم کن.
و همتا ماند و صدای جیغ و گریه خواهرش.
همتا ماند و سکوت اتاق.
همتا ماند و اشک‌های داغی که از کوره چشمانش می‌چکیدند.
از پله‌ها که پایین رفتند، صدای گریه نسیم و رقیه توجه بقیه را جلب کرد.
مهسا از روی اپن پایین پرید و خود را به پله‌ها رساند.
با دیدن نسیم و رقیه در آن وضع ناجور گفت:
- چی شده؟!
رقیه نسیم را که سست شده بود و زیر لب ناله می‌کرد، سمت کاناپه‌ها برد.
چون کاناپه‌ها پر بودند، سجاد بلند شد تا جا برای نسیم خالی شود.
مهسا سریع رفت تا برای نسیم آب قند درست کند.
خیلی کنجکاو بود تا بداند در طبقه بالا چه اتفاقی افتاده.
چندی پیش کسری را دید که با پریشانی از پله‌ها پایین رفت و سریع از خانه خارج شد، الآن هم که این وضع رقیه و نسیم بود.
در طبقه بالا چه شده بود؟
اتفاقی برای همتا افتاده بود؟
دست از فکر کردن برداشت و خود را به بقیه رساند.
رقیه پایین کاناپه نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود.
هنوز هم باورش نمیشد.
همتا چه‌طور همه چیز را به خاطر داشت و حرفی نزد؟
چرا آن‌گونه غریبانه رفتار کرد؟
از او دلخور بود.
به اندازه هشت ماه دلخور بود!
***
تشنه بود.
از عطش زیادش گرمش هم شده بود.
چند ساعتی از آن سر و صدایی که رقیه و نسیم در اتاقش به پا کرده بودند، می‌گذشت.
می‌دانست برای چه تا الآن به دیدنش نیامده‌اند.
می‌دانست نسیم هم به اندازه او مشتاق یک آغوش است، آغوشی که تمام این هشت ماه را پر کند؛ ولی رقیه و لجبازیش مانع او میشد.
دلتنگ رقیه هم شده بود.
رفیق احمقش.
اما خب چه می‌کرد که دلخور بود؟
نسیم را به رفیقش سپرده بود تا زندگی راحتی داشته باشد، نمی‌خواست نسیم حتی با فرزین و بقیه آشنا شود چه برسد به این‌که وارد ماجرا شود و از کار و گذشته‌اش با خبر شود؛ اما شد و نسیم حال همه چیز را می‌دانست و این چیزی نبود که او می‌خواست.
از تخت پایین رفت.
با احتیاط سمت در اتاق گام برداشت.
با این‌که چیزی نمی‌دید؛ ولی تمام خانه را از بر بود.
هم زمان با این‌که داشت از اتاق خارج میشد، دستی به شال و لباسش زد تا از حجابش مطمئن شود.
سکوت دیگر بس نبود؟
حالا که نسیم همه چیز را می‌دانست، کاری نمی‌توانست انجام دهد، لااقل کار نیمه تمامش را تمام می‌کرد.
بهتر نبود؟
با گرفتن نرده از پله‌ها پایین رفت.
صداها را دنبال کرد.
بین آن همهمه تلوزیون هم روشن بود.
بامداد هر چه‌قدر سر و صدای بقیه بالا می‌رفت، صدای تلوزیون را بلندتر می‌کرد، بقیه هم از صدای بلند تلوزیون بلندتر صحبت می‌کردند تا حرف‌های هم را بشنوند.
صدای شاکی رقیه از داخل آشپزخانه به گوشش خورد.
- اون کوفت بخوره.
در جوابش مهسا گفت:
- عه رقیه؟
نسیم لب زد.
- دیگه نمی‌تونی جلوم رو بگیری. همتا معلوم نیست از کی غذا نخورده.
مصرانه ادامه داد.
- من ناهارش رو می‌برم بالا!
همتا در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و گفت:
- من به گرسنگی عادت کردم.
صدای جیغ رقیه و پشت بندش افتادن در قابلمه توی آشپزخانه پخش شد.
رقیه دستش را روی سینه‌اش گذاشت و چشم غره‌ای به همتا رفت.
نسیم سینی دستش را روی میز که چسبیده به دیوار قرار داشت، گذاشت و به طرف همتا رفت.
- آبجی؟
دو قدم بزرگ برداشت و او را محکم به آغوش گرفت.
دست همتا برای لحظه‌ای بالا رفت؛ اما میان راه متوقف شد.
نسیم نباید می‌فهمید، نباید!
از همه دلخور بود، حتی از نسیم.
اصلا چرا باید کنجکاوی کند و رقیه هم ماجرا را به او بگوید؟
نسیم با گریه کنار رفت و تشنه و با ولع به صورت همتا نگاه کرد.
همتا قدمی به عقب رفت و با سردی گفت:
- توی سالن جمع شین باید... .
لحظه‌ای مکث کرد.
نسیم، نسیم.
آهی کشید و با اکراه گفت:
- باید یک موضوعی رو مشخص کنیم.
- همتا!
صدای کارن بود.
رقیه به همه‌شان گفته بود که همتا حافظه‌اش را از دست نداده؛ ولی خب حضور همتا و حرف زدنش باز هم حیرت آور بود.
همتا حضور بقیه را هم در پشت سرش حس می‌کرد.
از آشپزخانه فاصله گرفت و به طرف کاناپه‌ها رفت.
از بین بقیه فقط بامداد روی کاناپه نشسته بود و هم زمان با تماشای فیلمش حواسش به همتا بود.
با نشستن همتا روی کاناپه، بقیه هم به طرفش رفتند.
آرتین و سجاد روی یک کاناپه نشستند.
پویا بالاجبار کنار بامداد جای گرفت و سمت دیگر بامداد کارن نشست.
حبیب هم ایستاده منتظر مانده بود.
نسیم فوراً خودش را به همتا رساند و کنارش نشست.
رقیه با اخم داخل سالن به اپن تکیه داده بود و مهسا روی دسته کاناپه کنار سجاد نشسته بود.
کسری کلافه و درمانده در طرف دیگر سالن روی مبل جای گرفته بود؛ ولی تمام حواسش به همتا بود.
آرکا نیز هنوز خواب بود.
تیله‌های همتا زیر پلک‌های بسته‌اش تکان می‌خوردند.
می‌خواست از حضور همه مطمئن شود.
وقتی تعداد نفس‌های زیادی را در نزدیک خودش حس کرد، گفت:
- بی جهت جمع نشدین. سریع بگین تکلیف چیه.
لحظاتی با سکوت گذشت.
آرتین بود که با اشاره کارن به حرف آمد.
- قراره بریم آمریکا.
همه سکوت کرده بودند.
ادامه داد.
- یک شخصی اون‌جا هست که می‌تونه بهمون کمک کنه.
- کی؟
- از اعضای سایه‌های شبه.
- خب؟
آرتین با درنگ گفت:
- سر نخمون همونه. باید بتونیم وارد دستگاهش بشیم.
- مطمئنین که به رئیس اصلی می‌رسیم؟
- فعلاً اون تنها دستگیره‌ست.
همتا پوزخندی زد و با همان چشمان بسته‌اش گفت:
- ولی شاید دری که باز بشه جاده اصلی رو نشون نده، اون وقت کلی وقت هدر دادیم.
سکوت بقیه جوابش شد.
صدای کسری از نزدیک شنیده شد.
کسری از مبل بلند شده بود و خود را به بقیه رسانده بود.
- یک کار مهم‌تری داریم.
به همتا نگاه کرد و گفت:
- باید عمل بشی.
همه چشم‌ها به طرف همتا سر خورد.
بامداد هم یک گوشه چشمی انداخت.
همتا لب زد.
- چشم‌های من مهم نیست. نباید بیشتر از این وقت رو هدر بدیم.
نسیم به بازویش زد و معترض گفت:
- چی داری میگی؟ خیلی هم مهمه.
رو کرد به کسری و گفت:
- آره اول عملش می‌کنیم بعدش... .
تازه برایش جا افتاد.
همتا دوباره قصد داشت وارد آن ماجرای خطرناک شود؟
اخم در هم کشید و تندی گفت:
- چی؟ نفهمیدم. همتا تو دوباره می‌خوای بری تو اون گروه؟ نه، من اجازه نمیدم.
خطاب به بقیه گفت:
- زود باشین از این‌جا برین. من محاله اجازه بدم همتا حتی یک قدم برای این کار برداره.
همتا زمزمه‌ کرد.
- تو دخالت نکن.
نسیم داد زد.
- چرا دخالت نکنم؟ بس نبود؟ یک سال نبودی، می‌فهمی؟ بس نبود؟
دوباره داشت اشکش درمی‌آمد.
- کافیه.
- نمی‌خوام!
- پس جمع رو ترک کن.
لحنش هنوز آرام بود؛ ولی نسیم داشت منفجر میشد.
- نمی‌خوام، دیگه نمی‌خوام از دستت بدم.
همتا هم از کوره در رفت و صدایش را بالا برد.
- واسه همین گفتم نباید بفهمی من دارم چه غلطی می‌کنم. برای همین گفتم دور بمون چون می‌دونم طاقتش رو نداری.
آرام‌تر لب زد.
- خواهر تو، همتا همون یک سال پیش مرده.
سرش را به چپ و راست تکان داد و با تلخی گفت:
- نمی‌تونی دیگه پیداش کنی. من اگه این‌جام چون یک کاره نیمه تموم دارم... رقیه بد کرد که گفت و تو خیلی بدتر کردی که پیگیر این موضوع بودی.
نسیم ماتم زده نگاهش می‌کرد.
بغض کرده بود.
همتا سرش داد زد؟
گفت مرده؟
همتای او، خواهرش، مادرش، پدرش، تمام کسش، گفته بود تمام کسش مرده؟
دماغش را بالا کشید.
دوباره و دوباره.
نتوانست نگاه بقیه را تحمل کند و سریع بلند شد.
چند قدم بیشتر برنداشت که یک لحظه ایستاد.
به عقب چرخید و با آن صدای لرزانش گفت:
- هیچ وقت واسه من نمی‌میری. از این به بعد هر جا بری من هم باهاتم، دیگه تنهات نمی‌ذارم.
قطره اشکش چکید و با فشردن لب‌هایش به‌هم سریع به طرف پله‌ها رفت، همان لحظه در سالن باز و فرزین وارد شد.
فرزین با دیدن نسیم که با گریه داشت از پله‌ها بالا می‌رفت، تعجب کرد.
او هنوز نمی‌دانست در خانه چه پیش آمده!
سر چرخاند و با دیدن همتا که پشت به او روی کاناپه نشسته بود، جا خورد.
آرام و بی صدا به طرف جمع رفت.
نگاه چرخاند و وقتی جای خالی‌ای ندید، خیره به همتا یقه سجاد را گرفت و بلندش کرد که اعتراض سجاد بلند شد.
توجه‌ای به او نکرد و نشست.
یک لحظه هم نمی‌توانست چشم از همتا بگیرد.
با چشم و ابرو به حبیب اشاره کرد که "چه اتفاقی افتاده؟" حبیب هم به طرفش خم شد و زمزمه کرد.
- اون همه چیز رو به خاطر داشت.
از حرفش چشم فرزین گرد شد و دوباره به همتا زل زد.
دختره‌ی مارموز!
بامداد از سکوت پیش آمده نگاهی به بقیه کرد و گفت:
- خب فکر کنم بحث تمومه. حالا پاشین که من هیچی از فیلمم نفهمیدم.
همتا پرسید.
- کی می‌ریم آمریکا؟
کارن با گرفتگی جواب داد.
- تا هماهنگی‌ها انجام بشه یک کم زمان می‌بره، احتمالاً سه شنبه هفته بعد بریم.
تا سه شنبه چند روز دیگر مانده بود؟
امروز که چهارشنبه بود، نه؟
بامداد نفسش را فوت مانند رها کرد و با قیافه‌ای پکر خیره به صفحه تلوزیون گفت:
- این خونه جای دیگه‌ای نداره ما تحت مبارکتون رو روش بذارین؟
کسی اعتنایی به او نکرد که چند شماره صدای تلوزیون را بالاتر برد.
نیشخندی زد و زیر لب لند کرد.
- دیگه داره حنجره‌اش پاره میشه‌.
همتا زمزمه‌وار گفت:
- پس یعنی یک هفته دیگه؟
کارن لب زد.
- احتمالاً.
کسری گفت:
- تا اون موقع تو هم عمل میشی.
- گفتم که، مهم نیست.
بلند شد و هم زمان با دور شدنش با تلخی گفت:
- دنیا دیدنی نیست که بخوام ببینم.
به طرف آشپزخانه رفت تا لیوان آبی بخورد، صدای کسری را از پشت سرش شنید.
- با بیمارستان هماهنگ کردم، فردا صبح می‌برمت.
همتا نفسش را رها کرد و حرفی نزد.
کسری هم خوب بلد بود کله‌شق شود.
رقیه به همتا نگاه کرد که داشت با احتیاط و به کمک اپن به طرف یخچال می‌رفت.
وارد آشپزخانه شد و با لحنی دلخور و طلبکار گفت:
- چی می‌خوای؟
همتا در یخچال را باز کرد و دنبال بطری آب گشت.
از آن‌جا که به قفسه‌های در دست میزد، رقیه متوجه دردش شد و دندان به روی هم فشرد.
به طرفش رفت و او را کنار زد.
بطری را برداشت و آن را به سینه‌اش کوبید.
با غیظ لند کرد.
- لاله.
این را گفت و دوباره به اپن تکیه داد.
همتا سمت سینک رفت و لیوانی برداشت.
پس از نوشیدن آب چانه خیسش را با پشت آستینش خشک کرد و بطری را روی میز گذاشت.
رقیه دست به سینه با اخم نگاهش می‌کرد.
همتا داشت به طرف چهارچوب می‌رفت که گفت:
- باهاش این‌جوری حرف نزن. اون خیلی نگرانت بود، حقش نیست باهاش این‌جوری کنی.
- تو یکی فعلاً ساکت باش، بد از دستت شکارم.
- ای خدا تو دیگه چه‌طور آدمی هستی؟
نزدیکش شد و عصبی گفت:
- وایسا ببینم.
دست به کمر زد و گفت:
- توقع داشتی چی بهش بگم؟ وقتی بردنت و دیگه قرار نبود برگردی می‌خواستی من چی به نسیم بگم که نبودت رو باور کنه؟
با دست دیگرش به شانه‌اش زد و گفت:
- هان؟
- دروغ رو برای همچین لحظه‌هایی گذاشتن. لازم نبود حقیقت رو بهش بگی.
- خب من تو شرایط بدی بودم، عقلم درست کار نمی‌کرد. چرا درک نمی‌کنی؟
همتا با تلخی لب زد.
- من درک می‌کنم، واسه همین نخواستم نسیم وارد این شرایط بشه.
- خیلی خودخواهی!
همتا توجه‌ای به حرفش نکرد و از آشپزخانه خارج شد.
و نسیم بیرون آشپزخانه با بغض به دیوار تکیه داده بود.
با نگاهش رفتن همتا را دنبال کرد که داشت از پله‌ها بالا می‌رفت.
با درنگ پشت سرش پله‌ها را طی کرد.
همتا وارد اتاق شد و او چند ثانیه بعد به اتاق رفت.
همتا که متوجه حضور شخصی شده بود، فعلاً شالش را از روی سرش برنداشت.
روی تخت نشست و گفت:
- چی می‌خوای؟ فقط سریع باش، خسته‌ام.
خسته بود به اندازه تمام نفس‌هایی که کشیده بود.
انگار زندگی تاوان نفس‌هایش را می‌گرفت.
شاید هم اکسیژن مجانی نبود و او بابت دزدیدن آن داشت تنبیه میشد.
هر چه که بود بد خسته و درمانده بود.
نسیم اشک‌هایش را پاک کرد و به طرفش رفت.
روی تخت نشست و دست همتا را با دو دستش گرفت.
- چرا خیال می‌کنی من بچه‌ام؟
همتا اخم محوی کرد و چیزی نگفت.
- نزدیک بیست ساله که عمرت رو دادی واسه من. بچگی نکردی تا من بچگی کنم. از خودت گذشتی تا من احساس تنهایی نکنم.
دماغش را بالا کشید و لحظه‌ای مکث کرد.
- تا کی می‌خوای قربانی من بشی؟ فکر نمی‌کنی که دیگه من بزرگ شدم؟
همتا پوزخندی زد و روی گرفت که نسیم تندی گفت:
- چیه؟ حرف مسخره‌ای می‌زنم؟ همتا من داره بیست سالم میشه، دیگه اون نسیم دو ساله نیستم که یتیم شد، تو هم همتای ده ساله نیستی.
دستش را فشرد و گفت:
- آبجی جفتمون بزرگ شدیم. من می‌خوام... من می‌خوام تو هم بهم تکیه کنی. می‌خوام... می‌خوام یک خرده بزرگ بشم. من رو هم بزرگ ببینی، دیگه نمی‌خوام از نظرت یک بچه باشم. همتا من بیست سالمه.
همتا بالاخره لب باز کرد.
- شعور همیشه به سن نیست، بزرگی هم همین‌طور. تو اگه واقعاً بزرگ شدی باید به حرفم گوش می‌کردی، باید وقتی گفتم دور بمون دور می‌موندی. تو حتی معنی جیز رو هم نمی‌فهمی.
- جیز رو به بچه میگن.
- و تو از بچه هم بچه‌تری.
نسیم نالید.
- همتا!
همتا نفسش را رها کرد و با بی حوصلگی گفت:
- تنهام بذار نسیم، می‌خوام بخوابم.
- همیشه تنهایی. حتی وقتی کنارت بودم، باز هم تنها بودی. خسته نشدی از تنهایی؟ خسته نشدی همتا؟ من رو هم ببین. به من هم اجازه بده؛ اجازه بده کنارت باشم. باشه، میگی بهم اعتماد نداری و نمی‌تونی تکیه کنی، باشه حرفی ندارم، لااقل بذار کنارت باشم. من رو از خودت نرون.
همتا با درنگ سرش را چرخاند و به نسیم نگاه کرد، هر چند که جز صفحه‌ای سیاه چیز دیگری نمی‌دید.
دست آزادش را بالا آورد و سمت صورت نسیم برد که نسیم سریع دستش را گرفت و لپش را به کف دستش چسباند.
همتا با انگشت شستش گونه‌اش را نوازش کرد.
نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمدند.
طی یک حرکت نسیم را محکم در آغوش گرفت که بغض نسیم هم شکست.
به مانند طفل گمشده‌ای که مادرش را پیدا کرده بود، تندتند شانه‌ همتا را می‌بوسید و عطرش را بو می‌کرد.
همتا غم زده گفت:
- تو همیشه واسه من بچه‌ای.
و محکم‌تر او را میان بازوهای لاغرش فشرد.
نسیم بدون این‌که از او فاصله بگیرد، لب زد.
- خیلی اذیتت کردن؟
- این‌قدر که فهمیدم تو از ماجرا باخبر شدی عذاب نکشیدم.
اعتراض نسیم بلند شد.
- همتا!
همتا چشمانش را بست و سرش را توی گودی گردن خواهرش فرو کرد.
هیچ عطری به عطر خواهرش نمی‌رسید.
***
سنگینی بانداژها به کنار، غرغرهای دایی‌خان داشت کلافه‌اش می‌کرد.
با اصرار دخترها و اجبار کسری رضایت به عمل داد.
تازه به هوش آمده بود و هنوز زیاد سرحال نشده بود که دایی خان به اتاقش آمد.
حال به تاج تخت تکیه داده بود و در عین سیاهی به حرف‌های دایی خان گوش می‌داد.
می‌توانست تصویرش را خیلی شفاف تصور کند.
احتمالاً هنوز همان هیبت را داشت، همان هیکل درشت و چهارشانه را.
با همان چشم‌های سبزی به او خیره بود که بارها و بارها در آن نگرانی و سرزنش را دیده بود و الآن مطمئناً در چشمانش سرزنش بیشتر از نگرانیش بود.
دایی خان نفسش را آه مانند رها کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
- همه چیز تقصیر خودمه. من خیال می‌کردم جای پدرت رو که نه؛ ولی حرمت پدرت رو دارم.
پوزخندی زد و گفت:
- باورم نمیشه. من رو هیچ احدی نتونست بازی بده، اون وقت دو بچه... همیشه باید به پشت سرم نگاه کنم چون ضربه رو دقیقاً از اون‌هایی می‌خوری که میگن بهم تکیه کن.
- دایی خان آخه شما کی به کسی تکیه کردین؟
- طفره نرو همتا. از دستت خیلی دلخورم. چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی دلیل اصلی نزدیکیت به شاهین چیه؟ از اون بدتر، واسه چی اون باند رو ازم مخفی کردی؟ توضیح می‌خوام!
همتا روی گرفت و نفسش را رها کرد.
پس از چندی با جدیت گفت:
- دلیلی به توضیح دادن نمی‌بینم چون به کسی باید توضیح داد که حق دونستن داشته باشه و من فکر نمی‌کنم کسی حق دخالت به زندگیم رو داشته باشه!
دایی خان از حرفش جا خورد.
با دلخوری گفت:
- حرف آخرت همینه؟
همتا چیزی نگفت که دایی خان از روی صندلی بلند شد.
در سکوت به طرف در رفت که همتا صدایش زد.
- دایی خان؟
دایی خان بدون این‌که برگردد، ایستاد.
همتا از سکوت پیش آمده پاهایش را از تخت آویزان کرد.
سمت عسلی خم شد و با لمس کردن، گلدان را پیدا کرد و برداشت.
گلدان را نسیم برایش روی عسلی گذاشته بود.
بلند شد و دو قدمی از تخت فاصله گرفت.
یک دفعه گلدان شیشه‌ای را روی زمین کوبید که صدای شکستنش باعث شد دایی خان با حیرت بچرخد.
- خوب نگاهش کنین.
چانه‌اش را بالا برد و ادامه داد.
- بهش میگن گل!
با انگشت‌های پایش محتاطانه به گل‌ها زد ‌که تیزی شیشه‌های شکسته را هم حس کرد.
دایی‌خان همچنان سوالی خیره‌اش بود.
- می‌بینین؟ زدم خونه‌اش رو خراب کردم هیچ غلطی نتونست بکنه.
با درنگ روی پنجه‌هایش نشست و با لمس کردن، شاخه‌های گل را برداشت.
ایستاد و شاخه‌ها را بالا برد.
طی یک حرکت دو نصفشان کرد و گفت:
- دیدین؟ کشتمش، درد کشید؛ ولی باز هم نتونست کاری بکنه، حتی جیکش درنیومد.
سرش را پایین انداخت و گل‌ها را پرت کرد.
نفسش را به یک‌باره رها کرد و سرش را دوباره بالا گرفت.
تلخ لب زد.
- به دختر هم میگن گل!
تا چندی بینشان با سکوت گذشت و همتا بود که برای بار چندم تیشه به ریشه سکوت زد.
- از گل‌ خیلی خوشم نمیاد. از گل بودن متنفرم چون هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. حتی اگه خونه‌اش رو خراب کنی، بهش زخم بزنی، تحقیرش کنی یا حتی بکشیش!... هیچ کاری نمی‌کنه چون نمی‌تونه! همه‌اش دنبال یکین، منتظر یکین تا بیاد و زندگیشون رو نجات بده... دایی خان من گل نیستم، من یک آدمم!
با دست دیگرش به سرش ضربه زد و گفت:
- عقل دارم که فکر کنم.
انگشتان یک دستش را باز کرد و گفت:
- پنجه دارم که اختیارم رو به دست بگیرم.
کمی مکث کرد و نفسی گرفت.
- اگه بهتون چیزی نگفتم به خاطر این بود که من رو یک گل تصور کردین؛ اما من گل نیستم، یک آدمم. بخوام سیاه‌تر از هر رنگی فکر می‌کنم. بخوام شالارتانی میشم که نظیر نداشته باشه... تا وقتی من رو این‌طوری ببینین، واسه‌ام کنار بقیه آدم‌ها جا دارین که فقط تماشام می‌کنن چون تک‌تک اون‌ها من رو یک گل فرض می‌کنن.
نفسش را لرزان و آه مانند خارج کرد.
رو به زمین کرد و حرف آخرش را زد.
- تنها یک زمان من رو می‌تونین یک گل تصور کنین.
رخ در رخ دایی‌خان شد و اضافه کرد.
- وقتی کفنم کردین! اون موقع بکارینم!
نزدیک یک دقیقه هر دو بی حرکت ایستاده بودند.
دایی خان بود که چرخید و صدای قدم‌هایش که به طرف در برداشته میشد، سکوت را شکست.
با بسته شدن در، همتا عقبکی سمت تخت رفت و رویش نشست.
پلکش پرید و دستش را مشت کرد.
♡ یادم داده‌اند دخترانگی کنم.
ظریف باشم و لطافت هدیه کنم.
یادم داده‌اند دختر یعنی گل و من را به مانند گل اسیر قفسی گلدانی کردند.
باد آمد و گلدان شکست.
من و ماندم و ریشه‌ای که هیچ‌گاه نیاموخت گام شود، حرکت کند.
باد و آمد و من را برد.
من ماندم و جسمی تکه‌تکه شده چون دختر بودم و به مانند گل!
باد آمد و یادم داد، گل نباشم.
ریشه‌های خشکیده را تر کنم و گام بردارم.
یادم داد اگر نیست، هستش کنم و اگر هست، نیستش کنم.
حال برای من غیر ممکنی نیست چون من نیست‌ها را هست کرده‌ام!
نه گلم، نه اسیر گلدان.
من دخترم. دختری که ظریف خواندنش؛ ولی..‌. زمختم. نه به مانند تنه درخت.
زمختم به وسعت تمام دخترانگی‌هایم! ♡
دکتر داشت پانسبان چشمانش را باز می‌کرد.
خب دروغ نبود اگر بگوید هیجان داشت.
برای دیدن خواهرش و رقیه هیجان داشت.
دلتنگشان بود.
دلتنگ دیدنشان.
مطمئناً الآن سر دماغ کوچک و چشم‌های عسلی رقیه سرخ شده بود، نسیم هم همین‌طور.
مهسا هم داخل اتاق بود و همچنین کسری.
پانسبان برداشته شد؛ ولی چشمان او هنوز بسته بود.
صدای مردانه دکتر در گوشش پیچید.
- می‌تونین چشم‌هاتون رو باز کنین.
همتا به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد.
دیدش تار بود؛ اما می‌دید.
اتاق روشن و بی روح بیمارستان را می‌دید.
لباس سفید دکتر را که مقابلش ایستاده بود را می‌دید.
نسیمی که سمت راستش کنار عسلی بود و از شدت هیجان دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود یا رقیه که طرف دیگر دکتر با ذوق و بغض نگاهش می‌کرد.
مهسا هم کنارش بود.
کسری را هم پشت پرده کدر چشمانش چند قدم دورتر از تخت دید.
پلکی زد و دوباره به نسیم نگاه کرد.
قطره اشک نسیم روی انگشتان کشیده‌اش چکید.
رقیه با صدای لرزانش لب زد.
- مبارک باشه.
صدای دکتر باعث شد همتا نگاه گیجش را از روی رقیه بگیرد.
- می‌تونین ببینین؟
آرام جواب داد.
- تار.
- اوایل این‌طوره، به مرور خوب می‌شین. ان‌شاءالله تا بیست و چهار ساعت دیگه اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون می‌کنم.
با درنگ لب زد.
- تبریک میگم.
و به طرف در رفت که کسری با درنگ نگاهش را از همتا گرفت و به دنبال دکتر از اتاق خارج شد.
نسیم کنار همتا نشست و دستانش را گرفت.
همتا نگاهش را از روی دستانش به سمت چشمان سیاه و براق از اشک نسیم دوخت.
نسیم با گریه لب زد.
- چه‌قدر چشم‌هات خوشگلن.
همتا زمزمه کرد.
- مثل تو؟
نسیم با صدایی گرفته و بغض آلود جواب داد.
- خیلی بهتر.
این را گفت و محکم بغلش کرد.
رقیه هم به طرفشان رفت و جفتشان را در آغوش گرفت.
مهسا سعی کرد جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد و با لبخند گفت:
- جای یک عکس خالیه.
گوشیش را از داخل کیف دستیش برداشت و از آن سه نفر عکس گرفت.
تقریباً یک روز طول کشید تا تاری چشم همتا برطرف شود.
بعد از این‌که دکتر اجازه ترخیص را داد، همتا به کمک نسیم که دستش را گرفته بود، از بیمارستان خارج شد.
کسری راننده بود و کنار بیمارستان منتظر.
رقیه در عقب ماشین را برایشان باز کرد و اول همتا نشست سپس نسیم و در آخر رقیه جای گرفت.
کسری از آینه جلو به همتا نگاه کرد که چشمان سیاه او را هم روی خودش دید.
پس از مکثی نگاهش را گرفت و حین چرخاندن فرمان ماشین را حرکت داد.
نسیم هر از گاهی دست همتا را می‌فشرد.
وقتی بعد از یک ساعت و اندی به خانه رسیدند، رقیه و نسیم پیاده شدند؛ اما همتا خطاب به کسری لب زد.
- می‌خوام جایی برم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.