آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : سرآغاز _ بخش اول

نویسنده: M_b


اواخر روز بود و غروب خورشید سرمای گزنده ای به همراه داشت،سرمایی که این وقت سال دور از انتظار نبود.
 دوازده مرد با شنل های سیاه و چکمه های بلند چرمی دنباله روی مردی بلندقامت با موهای ژولیده، تمام طول دو روز گذشته صخره ها را پشت سرگذاشته و از کوره راه ها و دره های کوهستان گذشته بودند تا بالاخره اواخر روز دوم به مقصدشان رسیدند.دره ای باریک و عمیق در دل کوهستان پوشیده ازصخره های خزه گرفته و بوته های کوتاه خار.
 در ورودی دره مرد جلودار روی صخره ای رفته و اطراف را بررسی کرد.او که زیرکانه کوهستان را رصد میکرد به زیر دستانش نهیب زد : _ مراقب باشین ، ممکنه تنها نباشیم 
زیردستان شمشیرهایشان را از غلاف بیرون کشیده و همینطور که اطراف را زیر نظر داشتند به دنبال او حرکت کردند.نهیب رییس ترس به دلشان انداخته بود و سکوت مرگبار کوهستان آزارشان می داد.
 رییس که در بین زیردستانش به گرگ سیاه شهرت یافته بود مردی نبود که بی دلیل این همه راه را طی کند و همین اعتماد باعث میشد تا همه جا زیردستانش بدون هیچگونه شکی دنباله روش باشند.




او کمی جلوتر کنار صخره ای صاف و بلند ایستاد و آن را از پایین تا بالا از نظر گذراند. گویی دست طبیعت در طول قرن ها سنگ را صیقل داده بود. 
زیر لب با خودش حرف میزد و سنگ را بررسی میکرد.




_خودشه..باید همین جا باشه...حسش میکنم 
کسی جرات سوال کردن نداشت. رییس آدم بدی نبود و با زیر دستانش خوب رفتار میکرد ولی هروقت عصبی میشد و با خودش حرف میزد یعنی اینکه نمیخواهد کسی مزاحمش شود و آخر و عاقبت خوبی هم نداشت. 
دستکشش را از دست خارج کرد و کف دستش را روی صخره گذاشت و زیر لب چیزی گفت.لحظاتی در سکوت سپری شد.سپس زیر لب گفت: _ خودشه..خون..جادوی خونه
 خنجرش را کشید و کف دستش را برید.چند نفر از زیردستان که جلوتر بودند چینی به ابرو انداختند.




گرگ سیاه دست خون آلودش را روی صخره کشید.برای لحظه ای فکر کرد شاید اشتباه میکند اما یک دفعه سنگ صدایی داد و ترک برداشت.
 _ برین عقب.. 
همگی عقب رفتند و صخره را نگاه میکردند.ترک داخل سنگ بزرگتر و بزرگتر شد و به شکل دهانه ی غاری در آمد
سیاه پوش ها مشعل ها را روشن کردند و مشعلی هم به دست رییس دادند.دوتن از زیردستان به دستور سرگروه بیرون غار برای کشیک دادن ایستادند و مابقی به دنبال او وارد غار شدند. 
کسی جرات شکستن سکوت کوه را نداشت و چهره ی عبوس رییس هم مزیت بر علت شده بود. 
در ابتدا ورودی غار کوتاه و تنگ بود و مجبور بودند دولا شوند تا سرشان به سنگ سقف نخورد . جلوتر که رفتند فضا بازتر و سقف غار بلندتر شد.جوی آبی کف غار جاری بود و صدای شالاپ شالاپ آب در فضا می پیچید.
تنها منبع روشنایی مشعل هایی بود که در دست داشتند و سایه ها مانند اشباح بر دیواره ی نیمه روشن در حرکت بودند.


یکی از زیردستان به خودش جرات داد و با ترس و واهمه پرسید :


_ قربان مطمئنید که درست اومدیم؟ 
گرگ سیاه با تشر و عصبانیت گفت : _ صداتو بیار پایین ،مطمئنم ، چندساله که دنبالشم ،اون همینجاست. 
زیردست که به نظر نمیرسید قانع شده باشد با صدای آرامتری پرسید :_ آخه قربان یه آدمی مثل اون چرا باید همچین جای پرت و نمناکی دفن بشه؟ 
رییس که گوشش را تیزتر میکرد لحظه ای دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد و مطمئن که شد جواب داد :


_ اون اینجا رو انتخاب کرد تا هرکسی نتونه پیداش کنه . دیگه ساکت باشین و دنبالم بیاین 
دویست متر جلوتر به محوطه ای باز رسیدند که از سوراخ های سقف نور ماه که به تازگی طلوع کرده بود به داخل می تابید و محوطه را روشن می کرد و اعضای گروه میتوانستند اشکال مختلفی که در اطراف محوطه بود ببینند.چندین مجسمه ی سنگی در میان ستونهایی ازاستالاکتیت ها و استالاگمیت های غول پیکر و حوضچه های آب در چهار گوشه ی محوطه قرار داشتند.اما با وجود تمام اینها نگاه همه به میانه ی محوطه دوخته شده بود جایی که مقبره ای مرمرین در زیر نور ماه می درخشید.


زیبایی مقبره باعث شد نفس ها در سینه حبس شود و لبخندی حاکی از پیروزی بر لب سرگروه بنشیند.


به اشاره او همگی دور مقبره حلقه زدند و منتظر دستور رییسشان شدند..
او جلو رفت و کنار مقبره زانو زد و کتیبه کنار سنگ را بررسی کرد و به همراهانش دستور داد عقب بروند و زیر لب وردی خواند و دست خون آلودش را روی سنگ کشید. خون سرخ روی سنگ سفید ریخت و صداهایی آرام از سنگ بلند شد، انگار سنگ کش و قوص می آمد.






دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.