آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل سوم _ نویان- بخش دوم

نویسنده: M_b

ادموند تمام حواسش به غریبه بود و همین که کدخدا از کنار میز فاصله گرفت خود را به او رساند و پرسید: 
_ کدخدا اون کیه؟ 
کدخدا که لیوان نوشیدنیش دستش بود جرعه ای نوشید و گفت: 
_ میگه اسمش نویانه.از دوستای پدرته. میگه شغلش داستان سراییه،منم ازش دعوت کردم برای جوونا یه داستان قدیمی تعریف کنه 
ادموند کنار دوستانش برگشت ولی حواسش جمع نویان بود.از ظاهرش پیدا بود جنگجو است و شمشیری که به پهلو داشت گویای این امر بود.شرط میبست که اسب جنگی اش را در اصطبل پیدا میکند.اما والدر هرگز به داشتن چنین دوستی اشاره نکرده بود. 
نیمه های شب کدخدا بلند شد و به نشانه ی سکوت چندبار لیوانش را روی میز کوبید.صدای موسیقی قطع شد و کدخدا گفت: 
_دوستان و همسایه های گرامی.یه سال دیگه و یه جشن باشکوه دیگه هم از راه رسید.امیدوارم در طول جشن بهتون خوش گذشته باشه 
چند نفر به نشانه ی تایید لیوانهایشان را روی میز زدند. 
_طبق رسم هرساله داستان سراها بلند شن و داستانشونو تعریف کنن. 
شور و هیاهوی جمعیت بیشتر شد.این قسمت یکی از جذابترین بخش های جشن بود و چیره دست ترین داستانسراها بلند شدند و داستان جالبی از گذشته ی سرزمین بازگو کردند.داستان دلاوری ها، عشق های نافرجام و بعضی ها هم اتفاقات تلخ و شیرین گذشته. 
نوبت به نویان رسید.مرد خوش مشربی که همیشه لبخند به لب داشت.

او بلند شد و جمعیت را از نظر گذراند.دستانش را باز کرد و گفت : 
_ دوستان گرامی، در این فکر بودم که چه داستانی رو براتون بازگو کنم که باب طبعتون باشه.بالاخره تصمیم گرفتم در مورد جشن امشب بگم،جشن نورهای بی پایان و علت برگزاری اون.
این از داستانهایی بود که کمتر بین اهالی نقل میشد و شاید بیشترشان هم آن را نشنیده بودند.برای همین سکوت خاصی بر فضا حاکم شد و لبخند نویان هم پهن تر شد. 
_ سالها پیش قبل از اینکه اجداد ما سوار بر کشتی از دریا بگذرن و به این سرزمین بیان ، به اینجا گفته میشد سرزمین پریان.آمالیا در زبان کهن به همین معناست.
 او نفسی گرفت و ادامه داد:
_ موجودات افسانه ای در این سرزمین در صلح و آرامش زندگی میکردن.الف ها، کوتوله ها و حتی اژدهایان هم در صلح بودند.
 چند نفر نفس ها را در سینه حبس کردندو چند نفر هم شروع کردند به غرغر کردن.شاید این داستان را قبول نداشتند. 
نویان بی اعتنا به آنها ادامه داد:
_اما این صلح ادامه چندانی نداشت.اهریمنی پلید از ناکجا پیدا شد و قصدکرد همه رو زیر یوغ خودش ببره.اون با کمک دیوهای پلیدش شروع کرد به آتش کشیدن گوشه و کنار سرزمین،قدرتش اونقدر بود که کسی توانایی ایستادن در مقابلشو نداشت.خیلی ها از این سرزمین رفتن و اینجا رو برای همیشه ترک کردن، اما یه عده هم جلوش وایسادن.
نویان چهره های اهالی را از نظر گذراند.توجه همگی جلب شده بود حتی مردی که چندلحظه پیش غرغر میکرد.
ادامه داد:

_همین زمان بود که اجداد ما سوار بر کشتی به سواحل شرقی رسیدن.نمیدونستن با چی طرفن،پیش خودشون فکر میکردن به محل امنی رسیدن و بالاخره صلح و آرامشو پیدا کردن ولی نمیدونستن وارد چه طوفانی شدن.چند سالی گذشت و بالاخره اولین برخوردشون با الف ها پیش اومد و در همون برخورد اول الف ها جوانی رو ملاقات کردن که سالها قبل نویدش داده شده بود. 
نویان جرعه ای آبجو نوشید و ادامه داد: 
_ اون جوان به سفری دور و دراز رفت.هم پیمانانی پیدا کرد و در آخر جنگی اتفاق افتاد.تمام روشنایی در مقابل تمام نیروهای شر.و اون جوان در چنین روزی که به جشن نورهای بی پایان شهرت داره ، اهریمن رو مغلوب کرد و شرشو از سر همه کم کرد.
 چند نفر دست زدند و هورا کشیدند اما نویان دستش را برای برقراری سکوت بلند کرد.هنوز حرفش تمام نشده بود. 
_ گفته شده اهریمن از بین نرفته و در پایان ، دوباره بیدار میشه و اینبار بیداری اون جنگ های خونینی در پی داره و کل سرزمین رو به کام مرگ میبره مگر اینکه شخصی که خون راستین در رگهاشه بار دیگه به پا خیزه و یاران قدیمی رو دور هم جمع کنه... 
برای لحظاتی سکوت بر فضا حاکم شد.گویی جمعیت در حال هضم گفته های راوی بودند.لحظاتی بعد شروع کردند به تشویق و چند نفری سوت میزدند و تشویق تا دقایقی ادامه داشت. 
ادموند سخت در فکر صحبت های نویان بود.با خودش میگفت ((یعنی چقدش واقعیته؟)) 
نویان در میان تشویق جمعیت کنار دست کدخدا نشست و از لابه لای جمعیت نگاهی به ادموند انداخت که سخت در فکر بود و همین صحنه باعث لبخند نویان شد. 
کدخدا صمیمانه با نویان دست داد و گفت:

_ داستان زیبایی بود،خیلی وقت بود همچین داستان قشنگی نشنیده بودم.
 نویان لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که بار دیگر در مهمانخانه باز شد...

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.