آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل بیست و ششم _ خادمان تاریکی

نویسنده: M_b

 _سرورم حکیم بزرگ.
 نویان ادای احترامی کرد و لبخندی روی صورت چاق حکیم نشست. 
_پس بالاخره اومدین.بهتره عجله کنیم،دشمن در کمینه. 
ادموند نگاهی به چهره ی مضطرب همراهانش انداخت . باد شدت گرفته بود و با خود قطرات سرد باران و دانه های برف را به همراه می آورد. 
خیلی زود آراس و همراهانش نیز به آنها ملحق شدند. 
_ چرا انقد دیر کردین؟ 
آراس در جواب سوال نویان لبخندی زد و گفت :
_ باید همه جا رو بررسی می کردیم. 
ماتئو که دوشادوش ادموند گام بر میداشت گفت : _ حس خوبی ندارم. 
_نگران نباش، به زودی همه چیز تموم میشه. 
آراس که پشت سر آنها بود گفت : _ حق با ادمونده،جایی برای نگرانی نیست. 
جلوتر به محوطه ای دایره مانند وارد شدند که دور تا دورش را دوازده سنگ سیاه صیقل خورده احاطه کرده بودند.خاطراتی گنگ به ذهن ادموند هجوم آوردند،خاطراتی از گذشته ی دور که متعلق به خودش نبود.
هیکلی سیاه در بند را می دید که وسط این محوطه روی زانو افتاده بود.جنگجویی زره پوش با شمشیری سرخ بالای سرش ایستاده بود.صدایی گنگ با کلماتی نامفهوم در باد می پیچید. 
_ صدارو می شنوین؟ 
اعضای گروه به سمت ادموند برگشتند.فرمهر که گوش تیز کرده بود گفت : _ کدوم صدا؟فقط صدای باده. 
اما کلمات نامفهوم همچنان از میان باد در گوش ادموند می پیچید.
نویان دستی روی شانه ی ادموند گذاشت و خواست حرفی بزند اما لبخند روی لبش خشکید.ادموند که متوجه تغیر حالت او شده بود سراسیمه پرسید: _ چی شده؟ 
_ دشمن...مراقب باشید دشمن... 
همگی سلاح هایشان را کشیدند ولی دیر شده بود.از هر گوشه ای مانند مور و ملخ نفرات دشمن ظاهر شدند.سربازان با نقاب های آهنی و پشت سرشان دیوهای وحشی با دندان های بزرگشان. 
نویان غرید : _ شما که گفتین امنه؟ 
پاسخ از میان صف دشمن به گوش رسید : _ فکر کردی می تونی با ارباب من در بیافتی جادوگر؟ 
صف دشمن کنار رفت و لرد سالوسار که لبخند چندش آوری روی لبانش بود جلو آمد. 
_ارباب خادمان بیشماری داره که از درک شما خارجه. 
سپس نگاهش را به شمشیر در دستان ادموند دوخت و گفت : _ ممنونم که اونا رو برای ما آوردین. 
سپس خطاب به ادموند گفت : _ ما درست و حسابی به هم معرفی نشدیم.بار قبل که شما رو دیدم نتونستم رابطه ی تورو با این ماکرال پیر رو درک کنم ولی الان می فهمم که چه کسی در برابر من ایستاده. 
قدمی به جلو برداشت و ادموند شمشیرش را بالا آورد.زیردستان نیز عکس العمل نشان دادند ولی سالوسار دستش را بلند کرد .
_ نیازی به این کار نیست،امروز قرار نیست خون کسی ریخته بشه. 
سپس نگاهی به سلاح های آماده ی پیش رویش انداخت و افزود :
_ البته اگه شماهم خواستار این امر باشین. 
نویان شمشیر به دست جلو رفت و گفت : _ تو خادم تاریکی هستی و امروز روزیه که همراه اربابت برای همیشه دفن میشی.
 صدای قهقهه ی سالوسار که بلند شد ترس به دل ادموند انداخت.او بیش از حد به خودش مطمئن بود.صدای اژدها در سر ادموند پیچید .((اهریمن به راحتی می تونه هرکسی رو وسوسه کنه...مراقب اطرافیانت باش...)) 
به یک باره دنیا دور سرش چرخید.اضطراب و نگرانی تمام وجودش را در بر گرفت.دوستان و همراهانش را از نظر گذراند و در این بین متوجه حرکاتی شد.حکیم ارشد سری برای آراس تکان داد و ناگهان آراس خنجرش را کشید و جلوی چشمان نگران همراهانش خنجر را در قلب نویان فرو کرد. 
فرمهر جیغ کشید و خواست عکس العملی نشان دهد ک در محاصره ی شمشیرهای آخته ی دشمن قرار گرفت.ماتئو نیز همان وضع را داشت.ادموند که یاس و درماندگی تمام وجودش را در بر گرفته بود روی زانوهایش سقوط کرد.
نویان که تیغ وجودش را دریده بود تنها توانست بپرسد :_ چرا؟.... 
آراس بلند خندید و گفت : _ چون من خدمت گذار تنها اربابم...ما خدمت گذاران اربابیم... 
به دوستانش اشاره کرد و خندید.نگاه نویان روی حکیم ارشد ثابت مانده بود.پیر مرد چاق قدم جلو گذاشت و گفت : 
_ تو هیچوقت نخواستی قدرت ارباب رو درک کنی...همیشه در توهمات خودت سیر می کردی...اون قدرت مطلقه و این پسر امروز بالاخره ارباب رو آزاد میکنه و اشتباهی که دست آهنین مرتکب شد رو جبران میکنه... 
ادموند دیگر طاقت نیاورد ،بلند شدو دوید و نویان را که روی زانو افتاده بود در آغوش گرفت.پیر مرد تا او را دید لبخند کمرنگی روی صورت رنگ پریده اش نشست و گفت : _ حر...حرفام...به ....خاطر بیار... 
اشک صورت ادموند را خیس کرده بود.احساس میکرد دوباره پدرش را از دست داده است.به چهره ی تکیده ی نویان نگاه کرد و سپس به آراس نگاه کرد که با صورتی بی احساس بالای سرش ایستاده بود.
خشم تمام وجودش را پر کرد.دست برد تا شمشیرش را بردارد اما چندین تیغه ی آماده روی گردنش آمد.
سالوسار خندید و گفت : - جوان احمق نباش.سرنوشت نویان در انتظار دوستانته،پس درست فکر کن. 
نگاه ادموند متوجه ماتئو و فرمهر شد که با نگرانی به او چشم دوخته بودند.سالوسار که متوجه رد و بدل شدن نگاه هایشان شد جلوتر آمد و گفت : _ الان بهتر شد،بلند شو پسر باید کاری انجام بدی...



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.