سوارکاری تنها در کوره راه کوهستانی اسب می راند.پای صخره ای ایستاد و نفسی تازه کرد.باران از ساعتی قبل شروع به باریدن کرده بود و از همین رو او کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود.
از مشک آبش جرعه ای نوشید و امتداد کوره راه را از نظر گذراند.برج سایه جایی آن بالا در میان کوه ها پنهان بود.جایی مخوف و بدنام که شایع بود خانه ی نیروهایی پلید و اهریمنی است و تا به حال چشم هیچ بیگانه ای به آن نیفتاده و اگرهم کسی به طور تصادفی با آن روبرو شده دیگر زنده از از کوهستان خارج نشده است.از آن بدتر شایعاتی در مورد ارباب قلعه سرزبان ها بود که زیر قلعه اش سیاه چالی تاریک و عمیق حفر کرده و دشمنانش را در آن به زنجیر میکشد و از گوشتشان تغذیه میکند.
این افکار که از ذهن سوارکار گذشت لرزه بر اندامش انداخت اما خیلی زود بر خود مسلط شد و به خوش نهیب زد : ((من هرکسی نیستم،من پیک پادشاهم))
اسب کهر که گویی او هم ترس سوارش را احساس کرده بود خرخری کرد و بخار نفسش همراه با قطرات آب به هوا پاشید.مرد دستی به پهلویش کشید و گفت :_ آروم باش پسر دیگه تقریبا رسیدیم
اسب را هی کرد و به تاخت رو به شیب تند جاده نهاد. ساعتی بعد دژ از دور نمایان شد.تا چشم سوارکار به دژ افتاد با خودش گفت که واقعا لایق نامش است.قلعه ای ساخته شده از سنگ سیاه با برج و باروهای بلند که در آن هوای بارانی مانند سایه ای پرهیبت و عبوس خودنمایی می کرد.
اطراف دژ را دره های باریک و عمیق احاطه کرده بودند و ورود به آن تنها از طریق پلی سنگی در سمت جنوب میسر میشد.
روی پل چند سرباز پوشیده در زره و خودهای فولادی مشغول نگهبانی بودند و با دیدن تازه وارد راه را سد کردند.صورتشان را با نقاب های پولادین به شکل چهره های عصبانی پوشانده بودند و ترس به دل آدم می انداخت.اما تازه وارد پیش دستی کرد و نشانی را به سمت سربازان گرفت:
_ پیک از طرف پادشاه، برای اربابت خبری آوردم
افسر نگهبان جلو آمد و نشان را بررسی کرد و سپس به نشان تایید سری تکان داد و با صدای بلند طوری که در آن باد و باران شنیده شود گفت :_ درسته،نشان پادشاست.راهو باز کنید
یکی از سربازان برای افراد روی دیوار علامتی با مشعل فرستاد و دروازه باصدای غژغژی باز شد و باورود سوارکار پشت سرش بسته شد.
با بسته شدن دروازه، سوارکار که حس بدی پیدا کرده بود برگشت و بسته شدنش را تماشا کرد.دلشوره اش بیشتر شد اما باز هم به خودش نهیب زد: ((من پیک پادشاهم))
داخل قلعه تاریک و سوت و کور بود و کمتر جایی مشعلی روشن دیده می شد.بیشتر شبیه قلعه ی ارواح بود و سکوت مرگبارش خوفناک بود.
چند سرباز باهمان نقاب های فلزی جلوی سوارکار را گرفتند. مردی با شنل و ردای سیاه از پله های قلعه پایین آمد و گفت :_ من پیشکار اربابم. کی هستی؟
_ پیک از طرف پادشاه. نامه ای برای ارباب قلعه آوردم
مرد نشان پیک را بررسی کرد و سپس گفت : _ دنبالم بیا
او تازه وارد را از راهروها و راه پله ها گذراند و به طبقه ی سوم هدایت کرد. سرما و تاریکی داخل قلعه خون را در رگ ها منجمد میکرد.در طبقه ی سوم جلوی اتاقی توقف کردند و پیشکار در زد و اجازه خواست.صدایی بی روح و خشن جواب داد :
_ بیا داخل...
پیک پشت سر پیشکار وارد اتاق شد.بازهم ترس به سراغش آمد.دلش میلرزید و قدم هایش را سست میکرد.اما سعی کرد خود را شجاع نشان دهد.تعظیمی کرد و گفت :
_ از طرف سرورم پادشاه،فاتح بزرگ براتون نامه ای آوردم
لرد سالوسار که سرتا پا سیاه پوشیده بود ،پشت به آنها جلوی پنجره ایستاده بود و چشم به تاریکی کوهستان داشت.بدون اینکه برگردد پرسید:
_ چرا سرورم زاغ نفرستاده؟چه موضوع مهمی پیش اومده که پیک شخصیشونو فرستادن؟
لرد سالوسار ملقب به جلاد شاه بود و آوازه ی او باعث میشد بودن در حضورش پشت تازه وارد را بلرزاند.پیک من ومن کنان جواب داد:
_ سرورم فرمودن موضوع بسیار حیاتیه و نامه باید به شخص شما داده بشه و با خوندن نامه خودتون متوجه امر میشین قربان.
ارباب قلعه به سمت پیک برگشت و در چشمانش زل زد.نگاهی سرد و بی روح داشت و تازه وارد نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت.لرد به پیشکارش اشاره کرد که نامه را بگیرد و گفت :
_ مرخصی.خودم اگه نیاز بود جوابشو با زاغ میفرستم
نامه رسان که برای خارج شدن از آن اتاق و آن قلعه ی سرد و بی روح لحظه شماری میکرد تعظیمی کرد و با عجله خارج شد و یکراست به سمت اسبش رفت و به تاخت از قلعه خارج شد و تا کیلومترها دورتر توقف نکرد...
لرد سالوسار نامه را خواند و ابرویی بالا انداخت: ((پس واقعا موضوع حیاتیه))
از اتاق خارج شد و یکراست به سمت طبقات زیرین رفت.این قلعه علاوه بر سه طبقه ی اصلی، چندین طبقه هم زیر زمین داشت و تا عمق کوه پایین می رفت.وارد طبقات پایین که شد بوی تند عرق و تعفن باعث شد اخم کند و چین به پیشانی بی اندازد.بعد از سالها هنوز هم به این بو عادت نداشت و آزارش می داد.
صدای خرخر و بوی بد،نشان از وجود آزاردهنده ی دیوها داشت که لم داده بودند و شمشیر و تبرهایشان را تیز می کردند.
با ورود ارباب بلند شدند و ادای احترام کردند اما او اعتنایی نکرد و با همان لحن سردش گفت :
_ براتون ماموریتی دارم. این دستور شخص پادشاهه و خوش ندارم منو سرافکنده کنید...