آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن :  فصل شانزدهم _ میراث

نویسنده: M_b

 راه مخفی، نقبی تاریک و نمور بود که گویا قرن ها بود کسی از آن استفاده نمی کرد.همه جا را تارعنکبوت فرا گرفته بود و خفاش ها آنجا را تبدیل به قلمروشان کرده بودند. 
اگر حرف کتابدار پیر درست باشد این راه مستقیم به زیر قلعه می رسید. جایی که در سردابی پنهان، شمشیر باستانی را دفن کرده بودند.شمشیری که به اشتباه خیال میکردند با شخص دست آهنین دفن شده است و این خیال باعث شده بود گرگ سیاه به کوهستان سایه سفر کند اما دست خالی بازگشته بود. 
طوری که آن پیرمرد از دست نوشته های قدیمی فهمیده بود گویا دست آهنین شمشیر را به وارثش سپرده اما طوری وانمود کرده بودند که با خود او دفن می شود.دلیلشان هرچه که بود دیگر برای آلبرون ارزشی نداشت.پس از آن هم وارث دست آهنین، شمشیر را دور از چشم دیگران پنهان کرده و تنها چند دست نوشته ی قدیمی از آن به جا مانده بود. 
شاید تمام این ها دلایلی داشت که در لابه لای صفحات تاریخ به دست فراموشی سپرده شده بود. 
صدایی از جلوتر به گوش رسید : _ قربان راه اینجا تموم میشه. 
آلبرون مشعل به دست جلو رفت و بدنه ی نقب را بررسی کرد.سپس مشعل را به سمت سقف گرفت و گفت : 
_ باید راهی به بالا باشه. بازش کنید. 
گشودن راه کمی بیشتر از آنکه توقعش را داشت طول کشید و این امر عصبی اش میکرد.بی قرار بود و مدام این پا و آن پا میکرد.برای این لحظه بیشتر از سه دهه صبر کرده بود و بیشتر از این تحملش را نداشت. 
_ قربان راه باز شد. 
_ برید کنار خودم اول می رم. 
جلوتر از زیردستانش به سمت بالا رفت.راه به تالاری سرد و تاریک ختم میشد و گویی نور مشعل نمیتونست در تاریکی نفوذ کند. 
زیر دستان مشعل های روی دیوار را روشن کردند و این کار روشنایی اندکی به فضای اطراف بخشید.همگی با نفس های حبس کرده منتظر دستور رییس بودند. 
گرگ سیاه کاغذ پوستی را از داخل ردایش بیرون آورد.چند روز پیش کتابدار را مجبور کرده بود آن را برایش ترسیم کند.نقشه ی موقعیت تالار بود و اینطور که معلوم بود پلکان منتهی به بالا ،سمت چپش قرار داشت و به دری مهرو موم شده ختم میشد.


پس قاعدتا درب سرداب باید روبرویش باشد.به سمت دیوار رفت و با دقت بالا تا پایینش را بررسی کرد.زیر لب زمزمه میکرد : 
_ من از خاندان دست آهنین هستم...من از خاندان دست آهنین هستم... 
انگار که توقع داشت در خود به خود باز شود.اما اتفاقی نیفتاد.دستش را روی سنگ زبر دیوار کشید.اگر کتابدار به او دروغ گفته بود تکه تکه اش میکرد.


بیشتر از این نمیتوانست صبر کند.زیر لب دشنامی داد و آنجا بود که حسش کرد.سوراخ کلید را که به دقت پنهان شده بود زیر انگشتانش حس کرد.شاید به خاطر زمزمه هایش بود و شاید هم به خوبی پنهان شده بود. 
کلید برنزی بزرگی که به گردنش آویخته بود بیرون آورد و امتحانش کرد.کلید به راحتی چرخید و صدای تقه ای آهسته به گوش رسید.


چشمانش را بست و به تاریکی دعا کرد.سپس در را فشار داد و در به راحتی عقب رفت.صدای حبس نفس های زیر دستانش را می شنید. 
ابتدا گرد و خاک بود که از سرداب خارج میشد و همه را به سرفه انداخت.داخل سرداب از همه جا تاریک تر بود و وقتی مشعل های روی دیوار را روشن کردند توانستند آن را ببینند. 
روی دیوار نقاشی های متعددی خود نمایی میکرد.اما او برای دیدن این نقاشی ها نیامده بود.وسط اتاق روی پایه ای سنگی شمشیر خودنمایی میکرد و آماده بود او برود و برش دارد.مگر برای همین منظور پنهان نشده بود.برای وارث حقیقی و حالا او آخرین وارث خاندان آهنین بود. 
باغرور سرش را بالا گرفت و به سمت شمشیر رفت.غلاف را در دست چپ گرفت و با دست راستش قبضه را کشید.دنیا جلوی چشمانش تیره و تار شد. زیر دستانش دیدند که رییس روی زمین افتاد و از درد به خود می پیچید.


صدای زجه های رییس گوش را کر میکرد.اما همین که شمشیر از دستش افتاد، او هم آرام گرفت. 
کمی طول کشید تا به خودش بیاید.دردی که کشیده بود کم کم درون چشمانش محو می شد.با انزجار به شمشیر نگاه کرد و فریاد زد :
_ من وارث حقیقی ام...من...اگه من نیستم پس چه کسی؟؟ 
یکی از زیردستان که مثل سگ لگد خورده ترسیده بود جلو آمد و گفت :


_ شاید کار اون ماکرال های بی شرف باشه قربان.
 رییس کمی فکرد کرد و زیر لب غرید : _ نویان.... 
_ رییس ،پسره پیغام فرستاده بود که دارن به سمت شهر میان.بزودی میرسن .. 
رییس لبخندی زد و گفت : _ خوبه..خوبه..این بار قصر در نمیره..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.