آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل بیست و یکم _ گرگ و جادوگر

نویسنده: M_b

ادموند شمشیر را تاب داد و هوا را شکافت ، تعادل بی نظیرش لبخند را روی لبش نشاند. نگاهی به تیغه ی سرخ انداخت،گویی خون سرخ در آن موج می زد.سنگ سیاهی در انتهای دسته قرار داشت که حسی عجیبی را در وجودش زنده میکرد، شاید بیشتر حسی مانند ترس. انرژی که از سنگ ساتع می شد را احساس میکرد.
ماتئو کمی آنطرفتر کنار نهر نشسته بود .او هم محو تماشای غنیمتشان بود. 
_ گرگ سیاه دیوونه می شه. 
ادموند که شمشیر را در غلاف میگذاشت گفت : _ حق داره، چیز کمی نیست.یه ریز داشت در موردش لاف می زد.الان هم اونو از دست داده و هم زندانیشو و البته جاسوسشو... 
جمله ی آخر را با نیشخند گفت و لبخند موذیانه ای زد.ماتئو خواست حرفی بزند که مانع شد. 
_ می دونم...می دونم دوست من.وقتی منو نجات دادی بی حساب شدیم.دیگه حرفشو نزن. 
در واقع اعتماد دوباره به جوان نوازنده کار سختی بود اما ادموند تصمیم گرفت او را ببخشد و البته شاید دلیل دیگری هم داشت و نمیخواست تنها بماند.ماتئو هم سهم خودش را انجام داد و آنها را از کوره راه هایی که برای ادموند ناشناخته بود عبور داد. در بین راه چند باری نزدیک بود در دام دشمن بی افتند که با کمک هوشیاری او قسر در رفتند. 
حالا در کنار نهری در پای کوهستان سایه توقف کرده بودند.کوه ها مانند هیکل هایی عبوس بالای سرشان قد برافراشته بودند و گویی آنها را به مبارزه می طلبیدند. 
_ حالا باید چکار کنیم؟ 
ادموند مشتی آب به صورتش زد و در جواب گفت: _ چاره ای نداریم جز ادامه ی راه.اونا از کوه تاریک حرف میزدن.مقصدمون اونجا بود.الانم فرقی نکرده. 
سپس دستی به شمشیر کشید و ادامه داد : _ الانم چیزی که میخواستیم داریم.پس ادامه می دیم. 
ماتئو با دلواپسی گفت : _ اون کوهستان نفرین شده س.می ترسم نتونیم ازش جون سالم در ببریم. 
ادموند قد راست کرد و شمشیر را مانند تیردان به پشتش بست و نگاهی به کوه سیاه و تاری که بالای همه ی کوه ها قدبلند کرده بود انداخت و گفت : 
_ من از مرگ نمی ترسم.سرنوشت داره منو به سمت اون کوه می بره.تو انتخاب کن.اگه نیای درک می کنم. 
ماتئو نگاهی به کوهستان انداخت و در حالی که ترس در نگاهش مشهود بود گفت :

_ این دفعه نه، این بار تا آخرش باهاتم.بریم دوست من.بریم ببینیم سرنوشت چی برامون رقم زده. 
ادموند دستی به شانه ی همراهش زد و به راه افتاد.از اینکه مجبور نبود این مسیر سخت را تنها طی کند خوشحال بود.

                                                  *******************************************
 
نویان توقف کرد و مسیر رودخانه را از نظر گذراند.هر لحظه احتمال برخورد با آلبرون را می داد.همانطور که او خواسته بود،به تنهایی سفر کرده و از دوستانش جدا افتاده بود.

تا آبشار راهی نمانده بود و حوالی بعد از ظهر اولین سیاه پوش را دید که در پناه تخته سنگی پنهان شده بود.اولش وسوسه شد که او را از سر راه بردارد اما فکر دیگری به سرش زد. 
_ آهای...این منم...نویان ماکرال...مگه منو نمیخواستین...بیاین بیرون.. 
حدسش درست بود.علاوه بر دیدبانی که دیده بود، سه نفر دیگر هم از ناکجا بیرون آمدند و محاصره اش کردند.

لبخندی زد و گفت : _ می بینم رییستون سگای نگهبانشو فرستاده پیشواز من. 
_ پر حرفی نکن جادوگر..کوچکترین خطایی ازت سربزنه اون بچه رو زنده نمیبینی. 
نویان اخمی کرد و پرسید : _ باهاش چکار کردین سگای وحشی؟ 
مرد سیاه پوش قهقهه ای زد و گفت : _ نگران نباش پیرمرد.رییس باهاش خوب رفتار کرده. 
((به نفعشه همینطورم باشه..))_ منو ببرید پیش رییستون. 
در محاصره ی دشمن به سمت آبشار رفت.صدای سقوط آب و برخورد آن با سنگ ،فضا را پر کرده بود.سرمای عجیبی را حس می کرد.دلهره ای ناگهانی سراغش آمد.((یه جای کار می لنگه)) 
آلبرون را از دور می دید که کنار رودخانه ایستاده بود و پشت سرش فردی که گویی ادموند بود با دستان بسته ودر حالی که کیسه ای را روی سرش کشیده بودند ،روی زمین نشسته بود.حدود ده نفر از سیاه پوش ها رییسشان را پوشش میدادند. 
_ نویان، پس بالاخره اومدی...باید باهم حرف بزنیم. 
یکی از زیردستان جلو رفت و شمشیری را که از نویان گرفته بود به رییس داد.نویان با صدای بلند گفت :_ من اومدم گرگ سیاه.حالا بزار اون بچه بره. 
انعکاس صدا در میان کوه می پیچید و در میان غرش آبشار گم می شد.آلبرون نگاهی به تیغه ی شمشیر نویان انداخت و گفت:

_ اول باید بدونم این پسر، کیه که باخودت همراه کردی؟به چه حقی راز اجداد منو براش فاش کردی؟ 
نویان نگاهی به فرد زندانی انداخت و باز هم دلشوره به سراغش آمد.((یه چیزی درست نیست))

_ بزار اون بره، همه چیزو برات میگم. 
آلبرون شمشیر را روی گلوی فرد زندانی انداخت و تن نویان لرزید.

_ الان بگو. 
_ میگم.فقط شمشیر بزار کنار.کاری نکن که بعدا پشیمون بشی. 
آلبرون غرید : _ بگووووو. 
شمشیرش را بالا برد و فریاد زد : _ بگو تا نکشتمش..... 
نویان ناخواسته فریاد زد : _ اون هم خون خودته.این پسر، بچه ی برادرت گبارده. 
شمشیر از دست آلبرون افتاد.یک لحظه جا خورد._ چی گفتی؟؟؟ 
نویان نفس عمیقی کشید و گفت : _ برادرت گبارد، اونو که فراموش نکردی؟این پسر همون مرده.از خون خودت. 
_ برادر من که فرزندی نداشت.شماها اونو به دشمن فروختین.همسرش هیچوقت فارغ نشد.بچه رو تو شکمش کشتن. 
_ اشتباهت همین جاست.کسی اونو به دشمن نفروخت.اون یه دام بود.و بله بچه ش به دنیا اومد.خودم شکم مادر در حال مرگشو پاره کردم و بچه رو بیرون آوردم. 
آلبرون غرید : _ تو اونو کشتی؟؟ 
از عصبانیت لب هایش می لرزید.اشک در چشمانش حلقه زده بود.

_ تو برونیون کشتی؟برادرم هیچوقت نباید به سگی مثل تو اعتماد میکرد. 
نویان که یادآوری خاطرات تلخ گذشته اشک به چشمانش می آورد گفت :

_ تو از هیچی خبر نداری.اونا برادرتو کشتن و همسرش زخمی بود.داشت نفسای آخرشو می کشید.ازم خواست،التماسم کرد که بچه رو نجات بدم.منم کاری که بایدو انجام دادم. 
آلبرون به سمت آبشار برگشت و از زندانی فاصله گرفت.سکوت حاکم شد و صدای سقوط آب بار دیگر فضا را پر کرد.

نویان سعی کرداز فرصت استفاده کند و به سمت ادموند برود اما سیاه پوش ها مانعش شدند.دقایقی گذشت و آلبرون که خشم از نگاهش می بارید با چشمان سرخ به سمت نویان رفت و غرید : 
_باید تاوان پس بدی جادوگر.به خاطر همه ی جنایاتی که در حق من و خانوادم مرتکب شدی.این داستان احمقانتم برای خودت نگه دار. 
_می دونستم کورتر از اونی هستی که واقعیتو ببینی گرگ سیاه.تو مایع ننگ خاندانتی. 
این حرف نویان بدتر آتش خشمش را شعله ور تر کرد و سر زیر دستانش فریاد زد : _ بکشیدش... 
اما اولین سیاه پوشی که قدم جلو گذاشت توسط تیری که از بین صخره ها پرتاب شده بود از پا در آمد.در میان سرگردانی سیاه پوش ها در یک چشم به هم زدن، آراس به همراه چند جنگجوی دیگر از بین صخره ها بیرون پریدند و محاصره شان کردند.

لبخند تلخی روی لب نویان نشست . 
_ گفتم که تو کورتر از اونی هستی که اطرافتو ببینی آلبرون.ادموند به ما پس بده و ما از اینجا می ریم.نیازی به خونریزی نیست. 
آلبرون که از عصبانیت دندان به هم می سابید نگاهی به آراس انداخت وشمشیرش را کشید. 
_ای حقه باز کثیف.خوابشو ببینی.بکشیدشون... 
درگیری بالا گرفت.نویان شمشیر اولین مهاجم را از دستش بیرون کشید و با یک ضربه کارش را ساخت.

آراس با آلبرون درگیر شد و نویان از موقعیت استفاده کرد و به سمت زندانی دوید و کیسه را از روی سرش برداشت.چهره ی مرد غریبه را که دید شکش به یقین تبدیل شد.دلهره ای عجیب وجودش را فرا گرفت.یکراست به سمت آلبرون رفت و فریاد زد : 
_ باهاش چکار کردی؟؟ 
آلبرون شمشیر به دست در مقابلشان ایستاد و با لبخند موذیانه ای گفت : _ گول خوردی جادوگر؟محاله حدس بزنی چه بلایی سرش آوردم. 
اکثر سیاه پوش ها تسلیم شده بودند و تنها آلبرون در حلقه ی محاصره، شمشیر به دست ایستاده بود.به دستور نویان همه ایستاده بودند و کسی حمله نمیکرد. 
_خواهش میکنم آلبرون.نیازی به خونریزی بیشتر نیست،دشمن واقعی کسی دیگه س،لازم نیست ما همدیگه رو بکشیم.به هر حال اگه اون آزاد بشه میاد و همه مونو میکشه. 
آلبرون جلوی پای او تف انداخت و گفت : _ منو بکش جادوگر،محاله تسلیم تو بشم.این بار نه...



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.