لبه ی پرتگاه ایستاده بود و سقوط جوانک مغرور را تماشا می کرد.((چه حیف،جوان شجاعی بود))
به سمت پیروانش برگشت که همچنان روی زانوهایشان بودند.دخترک احمق خواست بلند شود که به زور مجبورش کردند روی زانو بی افتد.
لبخندی شیطانی گوشه ی لبش نشست.پس از سالها دوباره آزاد بود.حالا باید خادمان وفادارش را خبر میکرد.چشمانش را بست و وردی را زیر لب زمزمه کرد.
در مکانی دور، خادمان تاریکی زمزمه ی اربابشان را شنیدند.صدای فریاد شوقشان در سر ادموند پیچید واو را از خواب پراند.
ادموند گوشه ی غار کز کرده بود و با سر و صورتی خیس عرق بیدار شد.آلبرون کمی آنطرفتر کنار آتش به همراه دورف که فلین سرخ مو نام داشت نشسته بودند.پنج روز از زخمی شدنش می گذشت.
_بازم کابوس دیدی پسر،نگران نباش جات امنه.
ادموند آهی کشید و گفت :_تا کی باید اینجا بمونیم؟
بلند شد و رفت کنار آتش نشست.زخمش علی رغم تلاش های آلبرون،هنوز کامل مداوا نشده بود و آزارش می داد.فلین که آثار درد را در چهره اش دید،گفت:_باید خالق رو شکر کنی که هنوز زنده ای،این مرد کم برات زحمت نکشیده و الانم که توی این کوهستان نفرین شده زمین گیر شدیم به خاطر جناب عالیه،چون جا به جا شدن برات خطرناکه،پس غر نزن .
آلبرون هیزم در آتش انداخت و سپس مشک آب را جلوی ادموند گرفت و گفت :_درکت می کنم پسر،ولی قبلا هم بهت گفتم باید تا وقتی نیروی کافی برای سفر داشته باشی اینجا بمونیم.
_دوستای من اسیر اون شدن،باید نجاتشون بدم.
آلبرون نگاه تلخی کرد و گفت :_اونا دیگه مردن،هرچقد زودتر باورش کنی زودتر باهاش کنار میای.
ادموند که نمی توانست این موضوع را قبول کند با عصبانیت گفت:
_ نمیتونم به حال خودشون ولشون کنم،اونا به من اعتماد کردن و من ناامیدشون کردم.
آلبرون غرید :_چرا نمی خوای درک کنی تو حریفش نمیشی،تو شجاعی می دونم،ولی تنها شجاعت کافی نیست پسر.
_پس چی؟چی برای شکستش لازمه؟باید یه راهی باشه،باید راهشو پیداش کنم.
آلبرون که لحنش ملایم تر شده بود گفت:_هر راهی که باعث شد دفعه پیش شکست بخوره دیگه فراموش شده،یه راز که قرنها پیش دفن شده،من سالها دنبال این راز بودم ولی پیداش نکردم.
_ما فکر می کردیم تو میخوای آزادش کنی؟
آلبرون خنده ای کرد و گفت :_حتما اینم نویان بهت گفته،اون اشتباه می کرد،هیچکس در این دنیا بیشتر از من دلیل برای نفرت از اون موجود نداره،سعی کردم راهشو پیدا کنم،فکر می کردم با اون شمشیر میشه ولی دیدی که نشد.
اسم شمشیر که آمد آه از نهاد ادموند بلند شد.جایی در عمق رودخانه شمشیر از دست رفته بود.شاید برای همیشه دفن شده بود.
فلین چپقش را به دهان برد و گفت :_این پسر راست میگه،حتما راهی هست،شاید بشه پیداش کرد ،شاید الف ها بتونن کمکی بکنن،اونا کهنسالن،بعضی هاشون نبرد گذشته رو با چشمای خودشون دیدن.
آلبرون به سمت دوست قدیمی اش برگشت و گفت :_این روزا اونا پنهان شدن،سخته بشه یکیشونو پیدا کنی چه برسه به اینکه بخوان بهت کمک کنن.
ادموند خواست بگوید یکی از آنها را دیده اما یاد آن شب افتاد و آراس که همراهش بود.خشم وجودش را فرا گرفت،زیر لب دشنامی داد و گفت :_من باید دوستامو پیدا کنم و نجات بدم،حسابی هست که باید تسویه بشه.
در دلش گفت((آراس باید تقاص پس بده))
آلبرون زخم ادموند را بررسی کرد و مرهم روی زخم را تمیز کرد و مرهم جدیدی روی آن مالید.سپس پارچه ی تمیزی روی زخم بست و گفت :_ زخمت بهتر شده،شاید بتونیم راه بی افتیم،ولی هنوزم دارم میگم بهتره به جای این کله شق بازیا بری و جایی پنهان بشی،تو حریف اون نمیشی.
ادموند با خشم داد زد :_چرا نمی فهمی،باید دوستامو نجات بدم.
آلبرون خشمگینانه بلندتر فریاد زد:_تو چرا نمی فهمی،نمیخوام کشته بشی،تو تنها خانواده ای هستی که برام مونده،نمی خوام به دستش بیفتی.
ادموند بغضش را خورد و گفت :_اگه منو عضوی از خانواده ی خودت می دونی پس باید درک کنی به خاطر والدینم هم شده باید شکستش بدم.اون مسئول مرگشونه،باید تقاص پس بده.
بغض گلوی گرگ سیاه را فشرد.ناخواسته دست برد و مچ دستانش را مالید.سردی زنجیر ها را احساس می کرد.
_منم سالها در سیاه چالی تاریک و سرد زندانی بودم،اون خادمانی داره که امثال سالوسار در مقابلشون هیچه،اگه بخوایم نابودش کنیم باید قدرتی که سالها پیش اجدادمون به کار گرفتن رو دوباره به دست بیاریم.
برق خوشحالی در چشمان ادموند درخشید.
_یعنی کمکم می کنی؟؟
گرگ سیاه پتویش را کنار زد و غلاف شمشیر را در دست ادموند گذاشت.ادموند با دیدن شمشیر سرخ لبخندی زد.((پس گم نشده))
_اینو توی رودخونه پیدا کردم ولی انگار بجز تو کسی نمیتونه ازش استفاده کنه،پس بهتره نگهش داری.
_ممنونم عمو..
آلبرون با عصبانیت گفت:_منو اینطوری صدا نکن،هیچوقت.
آلبرون تیغه ی سرخ شمشیر را نگاه کرد و گفت :_بهتره اول تمرین شمشیر زنی شروع کنیم،اگه بخوای از سد اون همه دشمن بگذری باید شمشیر زن بهتری باشی،شاید حتی تونستم چندتا ترفند تردستی هم یادت بدم.
فلین پک محکمی به چپقش زد و حلقه دودی بیرون داد و گفت :
_پس میریم که همشونو کله پا کنیم،دوستاتم نجات میدیم نگران نباش جوون.
شاید بعد از مدت ها خنده روی لب آلبرون نشست .با دیدن او لبخندی صورت ادموند را پوشاند.