آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل هفتم_ ساحره

نویسنده: M_b

 در میان محله های کثیف و خاک گرفته ی کنار اسکله، کوچه ی بن بستی بود که ساکنانی عبوس با نگاه هایی سرد داشت. اهالی آنجا را کوچه ی ساحر نامیده بودند. آدم های عجیب و غریب به این کوچه رفت و آمد میکردند و همه شان سراغ عجوزه ای پیر را میگرفتند که در انتهای کوچه خانه داشت. 
همه میگفتند که این ساحره ی پیر قدرتهایی ماورایی دارد.آدم های پولدار از آن بالای شهر میکوبیدند و می آمدند و پول های هنگفت خرج میکردند تا برای مشکشان راه حلی پیدا کنند. 
گرگ سیاه در حالی که خود را در شنلی ژنده پوشانده بود ، با لباس مبدل به همراه یکی از زیردستانش به کوچه ی ساحر رفت.بوی تند ماهی آزارش میداد.همیشه تصویر دریاچه را از دور بیشتر دوست داشت و کمتر سمت اسکله می آمد. 
آن روز حوالی ظهر که کوچه ها خلوت تر بود، در حالی که از خیابان های شلوغ دوری میکردند ، از کوچه پس کوچه ها گذشتند و خود را به آنجا رساندند. چند ژنده پوش زیر سایه ی دیوارهای سنگی چمپاته زده و بی اعتنا تازه وارد ها را تماشا میکردند. 
این نگاه های سرد برای آلبرون کوچکترین اهمیتی نداشت ولی زیر دست، در حالی که دستش را روی قبضه ی شمشیرش گرفته بود برایشان چشم غره میرفت. 
در رنگ و رفته ی خانه ی ساحر را زدند و منتظر ماندند. دقایقی بعد دختر جوانی که بوی تند سیر میداد در را باز کرد.زیر دست کیسه ی سکه ها را نشانش داد.حرف دیگری لازم نبود و داخل شدند. 
همه جا بوی تند ادویه میداد و روشنایی کمی وجود داشت. پیش خدمت آنها را به اتاقی راهنمایی کرد که در نگاه اول خالی به نظر میرسید. فضای اتاق تاریک بود و تنها اساسیه ی موجود دو صندلی بود که وسط اتاق رو به هم قرار گرفته بودند. 
آلبرون به تنهایی وارد شد.سالها پیش یک بار دیگر به این اتاق قدم گذاشته بود، آن زمان تنها نبود و فضای سنگین اتاق ترس به دلش می انداخت،ولی این بار با گام های مطمئن قدم به داخل گذاشت.
 به زیردستش گفت که بیرون بماند..سایه ای آرام و ساکت روی صندلی نشسته بود. بدون کوچکترین حرفی رفت و روی صندلی نشست.ساحره ی پیر به صورتش زل زد و با صدایی آرام که بیشتر شبیه زمزمه بود گفت :_ پس بالاخره اومدی...
 _ همونطور که خودت پیش بینی کردی...اون زمان جوان بودم و احمق... 
ساحره، پیرزنی چروکیده با چشمانی آبی و دماغی عقابی بود که موهای خاکستری اش تقریبا ریخته بود و وقتی لبخند میزد جای خالی بیشتر دندانهایش پیدا بود. 
آلبرون نگاه تلخی به او انداخت و گفت :_ میدونی برای چی اومدم؟
 _ پس بالاخره برای رویارویی با واقعیت روبرو شدی. 
آلبرون دندان قروچه ای کرد و گفت : _ من چیزی برای از دست دادن ندارم. 
ساحره لبخند تلخی زد و زیر لب ،طوری که انگار بیشتر با خودش بود تا او،گفت :

_ از خیلی چیزها بی خبری... 
آلبرون با خشم پرسید :_پس بهم نشون بده.
 ساحره ی پیر در چشمان او خیره شد و گفت :_ اول از همه باید بدونی چیزی که دنبالشی و حق قانونی خودت میدونی حالا دیگه صاحب دیگه ای اختیار کرده.همونطور که سالها پیش بهت گفتم اون از تاریکی بیرون اومده و به سمت سرنوشت میره... 
آلبرون که عصبی شده بود دستش را مشت کرد و خشمش را فرو داد.

_ اون کیه؟اون کیه که حق وجودی منو به چالش کشیده؟
 ساحره خنده ای کرد و دستش را روی پیشانی او گذاشت.به یک باره دنیا دور سرش چرخید و همه جا تاریک شد... 
خود را در صحنه ی نبردی دید.همه جا خون بود و جسد.صدها و هزاران پیکر غلتیده در خون زمین را پوشانده بود.گویی دستی تاریک ،جلوی خورشید را گرفته و همه جا را غرق تاریکی کرده بود.صدای جیغ و ناله گوش را کر میکرد... 
صدای ساحر در سرش پیچید (( میدونی که این چیه.تو اینو خواستی. تو مصببش بودی..)) 
آلبرون در حالی که تمام بدنش میلرزید، خودداریش را از دست داد و فریاد میزد.دستانش را روی گوش هایش گذاشت تا صدای جیغ و فریاد اطراف را نشنود ولی بی فایده بود.بلندتر فریاد زد :_ من نمیدونستم...نمیدونستم.
همه جا دوباره تاریک و آرام شد. آن همه درد و ناراحتی محو شد... 
این بار خود را در محاصره ی دوستانش دید.دور میز سنگی نشسته بودند و نوشیدنی میخوردند و با صدای بلند میخندیدند...
 دیدن این صحنه قلبش را به درد می آورد.سالها بود که گذشته را پشت سرش جا گذاشته بود.همه به او پشت کرده بودند،حتی نزدیک ترین دوستانش.با ناراحتی تک تک اشخاص دور میز را از نظر گذراند. 
صدای ساحره باز هم در سرش پیچید : ((به یاد بیار...به یاد بیار جنگجوی بزرگ))
 فریاد زد : _ نهههههههه... 
دیدن گذشته آزارش میداد.اشخاص دور میز قهقهه میزدند و لیوانهایشان را روی میز میکوبیدند و اسمی را با صدای بلند تکرار میکردند.هرلحظه اش عذاب بود و درد... 
از رویا خارج شد و روی سنگ سرد کف اتاق افتاد.عرق کرده بود و نفس نفس میزد.نگاه سرد ساحره را احساس کرد. 
_ اونا به من پشت کردن.من همه چیزمو از دست دادم... 
ساحره لحظه ای سکوت کرد و همین که او بلند شد تا از اتاق خارج شود، گفت : 
_چیزهایی که دیدی رو به خاطر بسپار جنگجو. اون به زودی سراغ همه مون میاد... 
آلبرون نگاه خشمگینی به او انداخت و با عجله از اتاق خارج شد.دستانش میلرزید و قدم هایش سست بود.با خودش گفت : 
_ اینبار من اونی نیستم که شکست میخوره...به هیچ وجه...

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.