آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل چهاردهم _کتابدار

نویسنده: M_b

 کتابدار پیر روی طومار پوستی کهنه ای خم شده بود و سعی میکرد نوشته ها را که به خط خرچنگ قورباغه بود، بخواند.چند سالی می شد سوی چشمانش را از دست داده بود و به محض برملا شدن رازش، از کتابخانه ی سلطنتی اخراجش کرده بودند. این اعتقاد شاه بود که هر کسی را که احساس می کرد برایش مفید نیست، مانند زباله دور می انداخت. 
سی سالی که مسئول کتابخانه ی قصر بود تنها یک وظیفه ی مهم بر عهده اش گذاشته بودند.وظیفه ای که باعث می شد هرچند وقت یک بار به حضور شاه احضار شود و هر بار هم به توبیخ و فحاشی ختم میشد.تا اینکه بالاخره او را اخراج کردند و این امر بر خلاف تصور دیگران، برایش خوشایند و باعث میشد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شود. 
پس از آن در خانه ی محقری ساکن شد و به قول خودش مانند امانت داری باوفا، منتظر مسافرش ماند. در این چند سال به کلی وجودش فراموش شد و روزبه روز پیرتر شد و خبری هم از آمدن کسی نبود. 
اما روزی اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشت.در اتاق مطالعه اش سرگرم بررسی طوماری قدیمی بود که صدای جروبحثی از بیرون شنید.شاگرد جوانش داشت با کسی بحث میکرد و بلافاصله در اتاق با صدای بلندی باز شد و او را از جا پراند. 
مرد بلند قامتی با چهره ای در هم که زرهی سیاه پوشیده بود و نقش گرگ روی سینه اش خود نمایی می کرد، وارد شد.کتابدار پیر سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند و با متانت پرسید : 
_ کمکی از من ساخته س قربان؟چی شما رو به اینجا آورده؟ 
تازه وارد با نگاه نافذش او را بررسی کرد و گفت : _ باید با هم حرف بزنیم پیرمرد. 
کتابدار روی صندلی اش وا رفت و ته دلش خالی شد.نگاه سرد این مرد و لفظ بی روحش بوی خوبی نمی داد.اما سعی کرد بر خودش مسلط شود :
_ چه خدمتی از من بر میاد؟ 
تازه وارد به زیردستانش اشاره کرد که خارج شوند و آنها را تنها بگذارند.وقتی تنها شدند آمد و روبروی پیرمرد نشست.بدون مقدمه گفت : _ خودت می دونی برای چی اینجام.بگو و خودت رو راحت کن... 
پیرمرد سعی کرد انکار کند. _ نمیدونم در مورد چی حرف میزنید قربان.واضح تر بگید. 
_ اون جوانی که اون بیرونه، به نظر برات مهم میاد.اگه بخوای معطلم کنی میگم دستشو برات بیارن.
دل پیرمرد لرزید.درست حدس زده بود.شاید این پایان کارش بود. 
_ خواهش میکنم قربان.چیزی که میخواین پیش من نیست.من نتونستم پیداش کنم. 
مرد خنده ی سردی کرد و گفت : _ شاید بتونی اون شاه کودن رو گول بزنی ولی من رو نه.میدونم دست تو نیست.ولی جاشو پیدا کردی.بگو کجاست. 
کتابدار سعی کرد انکار کند.میخواست با حرف زدن ذهن او را منحرف کند ولی مرد گوشش بدهکار نبود و خنجرش را کشیدوگفت : _ تو شاید در مقابل جادو ذهنت رو ایمن کرده باشی ولی قسم میخورم زبونتو از حلقومت میکشم بیرون.تو به یه دلیلی این راز رو پیش خودت نگه داشتی.کاری میکنم برای همیشه فراموش بشه. 
مرد غرید.کتابدار پایان کار را حس کرد.فقط توانست بپرسد : 
_ تو...تو کی هستی؟ 
مرد که ظاهرا از این سوال خشنود شده بود گفت : _ من وارث به حقش هستم.باید به من بگی اون کجاست. 
تازه وارد سکوت کتابدار را که دید فریاد زد : _ اون بچه رو بیارید اینجا... 
بلافاصله دوتن از زیردستانش در را باز کردند و شاگرد کتابدار را کشان کشان آوردند و کف اتاق انداختند.مرد جوان تا سرحد مرگ ترسیده بود و میلرزید و گریه میکرد.کاش میتوانست او را دلداری دهد.کاش میتوانست بگوید همه چیز درست می شود.اما مگر چاره ای دیگر هم داشت. 
_ از کجا بدونم حقیقت رو میگی؟ 
این کلمات با خشم از دهانش خارج شد و لبخندی روی لب تازه وارد نشاند.دشتکش دست چپش را درآورد و دستش را بالا گرفت.انگشت میانی اش ناقص بود و جلوه ی ناخوشایندی داشت. 
_ اینو میبینی پیرمرد.روزی انگشتر خاندان آهنین به انگشتم بود.ولی اونا ازم گرفتنش.اجازه نمیدم تو بین من و حق اجدادیم قرار بگیری.می دونم جاشو پیدا کردی.بگو کجاست...بگووووو... 
کلمه ی آخر را فریاد زد و شاگرد جوان هق هقش بیشتر شد.گرگ سیاه به زیردستش رو کرد و گفت : 
_ بکشش... 
زیردست بدون معطلی شمشیرش را کشید و بالا برد... 
_ صبر کن.. 
کتابدار بالاخره تسلیم شد.رویایی که سالها پیش دیده بود در ذهنش تداعی شد.شاید هم رویا نبود و واقعا آن صحنه را دیده بود.مطمئن نبود.گذر سالها باعث میشد همه چیز را نصفه و نیمه به خاطر آورد. 
_ صبر کن ...میگم...باشه میگم... 
گرگ سیاه به محض اینکه اطلاعاتی را که میخواست گرفت محل را ترک کرد.دیدن زجه زدن و ترس و وحشت دیگران برایش خوشایند نبود و باخودش گفت (( کاری که لازم بود انجام دادم)) 
رو کرد به زیر دستانش و گفت : _ باید پیداش کنیم.قبل اینکه اون پیرمرد فضول برسه باید به دستش بیارم بعدش نوبت اوناس که به سزای عملشون برسن. 
زیر دست می توانست برق خاصی را که در چشمان رییس می درخشید را ببیند.شاید بالاخره گرگ سیاه به خواسته ی قلبی اش می رسید.حالا دیگر جای شمشیر واقعی را پیدا کرده بود...



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.