ادموند زیرلب ناسزایی گفت و خود را در سایه ی بوته ای پنهان کرد.مهاجمان به زودی به نزدیکی گدار رسیدند.نزدیکتر که شدند توانست چهره ی نویان را ببیند.خسته و از پا افتاده بود.خدا میداند چند کیلومتر او را به دنبال خود کشیده بودند اما در چهره ی زشت دیوها اثری از خستگی دیده نمیشد.کنار گدار توقف کردند و باهم به جر و بحث پرداختند که از آن فاصله قابل شنیدن نبود.
ماتئو با صدای آرام گفت : _ دیو جماعت از آب وحشت داره.تا ندونن عمقش چقده محاله ازش بگذرن.
حدس او درست بود.دیوهای پلید نویان را جلو فرستادند و همین که مطمئن شدند عمق آب خطری برایشان ندارد، از آن گذشتند.
زمین های آنسوی رودخانه، خلنگزار بود و پوشش گیاهی آن شامل درختچه های کوتاه و بوته های خار میشد که در این فصل سال رو به زردی گذاشته بودند و روحیه ی هر عابری را تضعیف میکرد.باد پاییزی وزیدن گرفته بود و ابرهای خاکستری افق را در خود فرو میبرد.
موجودات پلید که خستگی ناپذیر بودند تا ساعتها بدون توقف به راهشان ادامه دادند و ادموند که به جان سختی آنها نبود ، کلافه شده و تا حد مرگ خسته بود و گرسنه و راهپیمایی طولانی در خلنگزار پاهایش را خسته کرده بود طوری که فکر میکرد چکمه هایش پر خون شده است.ماتئو هم برخلاف همیشه کم حرف بود و سربه زیر . انگار با خودش در کلنجار بود.
حوالی بعداز ظهر به جنگلی مملو از درختان در هم تنیده درحصار تپه های کم ارتفاع رسیدند .موجودات پلید راهشان را به میان جنگل کج کردند.شاید بالاخره تصمیم گرفتنه بودند استراحت کنند.
ادموند و همراهش نیز جایی دورتر ، در میان بوته ها مخفی شدند.ماتئو هشدار داد :
_ اونا مثل سربازا احمق نیستن.نمیشه همینجوری بری و دوستتو نجات بدی
_باشه پس تا شب صبر میکنیم.
ماتئو سری به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت : _ نه نمیشه.تو متوجه نیستی، اونا مثل سگ بو میکشن.باید یه نقشه ی درست و حسابی بکشیم.
او نقشه ای در سر داشت که با مخالفت ادموند مواجه شد.
_ نمیتونی از دستشون در بری.خودت گفتی مثل سگ بو میکشن...
ماتئو خنده ای کرد و گفت :_ گفتم تو نمیتونی نزدیکشون بشی.من فرق میکنم.اونا محاله پیدام کنن.
صدایی از پشت سر گفت : _ حق با دوستته مرد جوان. نمیتونی از دستشون فرار کنی.
هردو مثل فنر از جا پریدند و سلاح هایشان را کشیدند.فردی که روبرویشان قرار داشت مردی بود حدود چهل ساله با مو و ریش نسبتا بلند سیاه رنگ.شمشیری به پهلو داشت و لبخندی روی لبش نقش بسته بود.اضطراب دو جوان را که دید، دستانش را به نشانه ی تسلیم بلند کرد و گفت :
_ من دشمن شما نیستم.
ادموند که اطراف را به دنبال دشمنان احتمالی دیگر رصد می کرد، پرسید : _ کی هستی و چی میخوای؟
مرد نگاه موشکافانه ای به چهره ی ادموند انداخت و جواب داد :
_ به همون دلیلی که شما اینجایین.نجات یک دوست.
ماتئو با دستپاچگی گفت : _ ممکنه مزدور دشمن باشه. الانه که دوستاش سر برسن.
مرد خندید و گفت : _ اسم من آراسه و از دوستان نویانم.در واقع به خواست اون اومده بودم، ادموند جوان.ولی توی مسافرخونه ی شهر حسابی غافلگیرم کردی.
_ تو نویان رو میشناسی؟
آراس لبخندی زد و گفت : _ ما از دوستان قسم خورده ایم و همونطور که گفتم به خواست اون اینجام.الان هم شمشیرهاتونو غلاف کنید و بهتره جایی برای پنهان شدن پیدا کنیم.
اعتماد کردن به یک غریبه آن هم در آن وضعیت، سخت بود اما چاره ی دیگری نداشتند.یا باید به او اعتماد میکردند یا خطر دیده شدن توسط دشمن را به جان می خریدند. از طرفی دیگر هم وجود آراس برای نجات نویان لازم بود.
بالاخره تصمیم گرفتند به آراس اعتماد کنند.ساعتی بعد در سایه ی درختچه ای پنهان بودند. ماتئو برای گرفتن خبری از اردوگاه دشمن رفته بود. ادموند که دید تنها هستند وقت را غنیمت شمرد و پرسید : _ پس توی مسافرخونه منتظر ما بودی؟
_ چند روز پیش پیغام نویان به دستم رسید که توی ریورهال دیدار کنیم.گفت با خودش شخص مهمی رو میاره.توی مسافرخونه منتظرش موندم ولی خبری نشد.بعدش تو رو دیدم.چهره ت آشنا بود.سالها پیش مردی رو ملاقات کردم که شباهت زیادی به تو داشت.
ادموند زیر لب گفت : _ اون شخص پدرم بوده.
آراس لبخندی زد و گفت : _ من اون زمان نوجوان بودم.از پدرت خیلی چیزها یاد گرفتم.اون مرد خوبی بود.
ادموند پرسید : _ تو کی هستی؟ ربطت به این قضایا چیه ؟
آراس بلند شد و شمشیرش را کشید.ادموند مضطرابه بلند شد و هاج و واج او را تماشا می کرد.
آراس شمشیرش را جلوی پای ادموند گذاشت و گفت :
_ من، آراس از قبیله ی نگهبان هستم.قبیله ای که به پادشاه راستین سوگند وفاداری خورده.من سالها پیش شمشیرم رو به پدرت، گبارد جنگجو تقدیم کردم و الان هم وفاداریمو به شما ادموند از خاندان آهنین پیشکش میکنم.
با ادای هر کلمه ی او دل ادموند میلرزید.بعد از گفته های نویان،توقع این چنین سوگندی را داشت اما نه اینجا و نه در این شرایط.
لبخندی زد و گفت :
_ بلند شو دوست من.وفاداریتو قبول میکنم و محترم میشمارم.ولی خواهش میکنم رسمی صحبت کردن رو کنار بزار.
آراس خنده ای کرد و کنجکاوی ادموند را که دید گفت : _ پدرت هم همین حرفو زد.ما دوستای خوبی بودیم.
برای اولین بار ترس از وجود ادموند محو شد.از زمانی که نویان وظیفه اش را بیان کرده بود ترس عجیبی در دلش افتاده بود اما حالا با وجود دوستانش احساس امنیت میکرد.
کم کم سروکله ی ماتئو پیدا شد.
_ داخل درختا اردو زدن.نمیدونم چه نقشه ای دارین.ولی حق با تو بود.نقشه ی من مزخرفه.
آراس شمشیرش را در غلاف گذاشت و گفت : _ فقط یه راه هست.
دو جوان با کنجکاوی پرسیدند :_ چه راهی؟
_ آتش.میتونیم بیشه رو به آتش بکشیم.اگه یه چیزی باشه که دیو رو به مرز جنون بکشه اون آتشه.اونا دیوانه میشن و فرصت خوبی برای نجات نویان در اختیارمون میزارن.
او نقشه اش را مفصل توضیح داد و دم دم های صبح که تاریکی هوا در بیشترین حالت خود بود دست به اقدام زدند.
..............................................
دیوها با دیدن آتشی که بیشه را در خود میبلعید دیوانه وار غرش میکردند و نظمشان را از دست میدادند.
آراس و ماتئو ترتیبی دادند تا موجودات دیوانه شده به سمت حاشیه ی غربی بیشه کشیده شوند و ادموند از موقعیت استفاده کرد و سراغ دوست در بندش رفت.
دستهای نویان را باز کرد و کمک کرد از آن مکان نفرین شده خارج شود.
اما همه چیز طبق نقشه پیش نرفت و صدای غرشی از پشت سر بلند شد.ادموند تا خواست برگردد و به پشت سر نگاه بی اندازد دست سنگینی او را زمین زد و نفسش را بند آورد.
نویان که نیمه جان بود گوشه ای پرت شد و دیو سراغ ادموند رفت.اما در یک چشم به هم زدن سر و کله ی آراس پیدا شد که شمشیر به دست خود را میان ادموند و دیو سیاه که می غرید، انداخت.
نبرد کوتاهی بود و آراس در کمتر از چند ثانیه سر موجود پلید را قطع کرد و به دوستانش کمک کرد تا از مهلکه خارج شوند.هنر او در شمشیر زنی ادموند را متحیر کرده بود.
از بیشه که خارج شدند ادموند آتش را میدید که پشت سرشان شعله میکشید و آثار فرارشان را از بین میبرد.. بعدا فهمید آتش معمولی نبوده و دستی جادویی در کار بوده است.