آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل بیست و پنجم _ کوه تاریک

نویسنده: M_b

 باد سرد و گزنده در میان کوهستان می پیچید و زوزه می کشید و تازیانه وار به صورتشان می خورد. قله ی کوه تاریک از میان تپه ها و کوه های کوچکتر سر بلند کرده بود و آنها را به مبارزه می طلبید.ادموند با دیدن کوه گفت: _ ترسناکه... 
آراس که شنلش را محکم به دور خودش می پیچید تا از گزش باد در امان بماند نگاهی به ادموند کرد و گفت: 
_ خطرناک ترین و ترسناک ترین موجود دنیا اونجا در انتظارمونه،بایدم ترسناک باشه. 
صدایی در نظر ادموند تداعی شد ((جنگجوی جوان به من بپیوند...))برای لحظه ای ذهن ادموند به سمت کوه کشیده شد.سایه ای را می دید که روی تختی سنگی در قل و زنجیر است.نمی توانست صاحب سایه را خوب ببیند اما صدای نفس هاش را می شنید. صدا طنین مرگ داشت.احساس میکرد پشتش لرزید و برای لحظه ای تردیدی به دلش افتاد.اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و به خودش نهیب زد ((من شجاعت اژدها رو در قلبم دارم،من از نسل اژدهام)) 
دستی روی شانه اش آمد و او را به زمان حال برگرداند.
 _ ما در کنارتیم پسر. 
به سمت صدا برگشت.نویان بود که لبخند گرم همیشگی را روی صورتش داشت.ادموند لبخندی زد و سعی کرد ذهنش را از آنچه دیده بود منحرف کند.خطاب به جادوگر پیر پرسید : _ راستی چی شد که از اون سیاهچال سر در آوردین؟ 
نویان نگاهی به مسیر روبرو انداخت.کوره راه کمی جلوتر از کنار پرتگاهی عبور می کرد. 
_ گرگ سیاه باعث دردسرمون شد.داشتیم دنبال تو می گشتیم که با اون روبرو شدیم.تونستیم شکستش بدیم ولی گویا سرو صدای ما نیروهای دشمن رو خبردار کرد و اونا زمانی که توقعش رو نداشتیم بهمون حمله کردن. 
با شنیدن نام گرگ سیاه، ناخواسته دست ادموند روی قبضه ی شمشیرش رفت. 
_ چه اتفاقی برای اون افتاد؟ 
_ گرگ سیاه؟فرار کرد.اون موذی تر از اینه که گرفتار دشمن بشه. 
ادموند که از آمدن نام گرگ سیاه خشمگین بود،گفت : _ اون خودش دشمن ماست. 
_اشتباه نکن پسر،آلبرون شاید وجودش پر از خشم و کینه باشه ولی هرگز در خدمت تاریکی نبوده.در این مسیر ناخواسته به ما کمک کرده. 
با گفتن جمله ی آخر به شمشیر سرخ اشاره کرد.ادموند که با این موضوع کنار نمی آمد گفت :

_بهتره دیگه سر راه ما سبز نشه چون باهاش دوستانه رفتار نمی شه. 
تا آن موقع دیگر به نزدیکی پرتگاه رسیده بودند.نویان رو به همراهانش گفت : _ مراقب باشید.پشت اون گردنه به دامنه کوه میرسیم،مراقب کمین دشمن باشید. 
سپس خطاب به آراس گفت : _ تو جلو برو. 
ادموند نگاهی دیگر به کوه تاریک انداخت ،سپس نگاهش معطوف فرمهر شد که زه کمانش را امتحان می کرد.از اینکه او آنقدر زود انرژی اش را بازیافته بود تعجب میکرد اما می دانست با کمک جادو کارهای بزرگتر از این هم انجام میگیرد. 
_ میگن در استفاده از کمان ماهری.
فرمهر به سمت او برگشت و گفت : _ پدرم یه کماندار افسانه ایه،از وقتی یه دختر بچه بودم تحت تعلیمش قرار گرفتم. 
فریاد آراس بلند شد و لبخند را روی صورت ادموند خشکاند. 
_ مراقب باشید...دشمن... 
صدای غرش در دل کوه پیچید و دیوها در دسته ای ده نفره یورش آوردند.

ادموند که دوشادوش نویان ضرباتش را بر دشمن فرود می آورد گوشه چشمی به جنگیدن فرمهر داشت و خیلی زود به مهارت بالای کماندارجوان پی برد.تیرها پشت سر هم به پرواز در می آمدند و قلب دشمن را می شکافتند.

ماتئو پشت به پشت ادموند داده بود و دشنه اش را تاب میداد.آراس و سه نفر همراهش که مردان جنگ دیده ای بودند جناح دیگر را پوشش می دادند. 
خیلی زود دشمن تارو مار شد و نویان که از تیغه ی شمشیرش خون می چکید گفت : _ اینا فقط پیش قراول بودن، عجله کنید راهی نمونده. 
با گذر از گردنه سراشیبی کوه جلوی رویشان پدیدار شد.مسیر با صخره های بلند و صیقل خورده احاطه شده بود.در میان صخره ها چشمه ای از دل زمین می جوشید و آبراهی در کنار مسیر ایجاد کرده بود.

گروه برای استراحتی کوتاه کنار چشمه توقف کردند.ادموند و ماتئو کنار چشمه نشستند اما فرمهر روی صخره ای رفت و اطراف را زیر نظر گرفت.
آراس که دید نویان دور از بقیه ایستاده به او نزدیک شد و پرسید : _ پیر مرد در مورد مطلبی که توی اون سیاه چال گفتم فکر کردی؟ 
نویان نگاهی به ادموند انداخت و در جواب گفت : _ این پسر موفق می شه.ایمان داشته باش. 
آراس در تایید او سری تکان داد و گفت : _ امیدوارم،اما یک درصد احتمال دیگه ای بده،اونوقت چی؟ 
نویان که گویی افکاری وحشتناک به ذهنش هجوم آورده بود گفت : _ نه،اون باید پیروز بشه ،در غیر این صورت نمیزارم تاریکی به این راحتیا مارو مغلوب کنه. 
از میان شنلش خنجرش را که به رنگ سرخ بود را نشان داد و خیلی سریع آن را دوباره مخفی کرد. 
_ منظورت چیه؟خودت و مارو به کشتن میدی.شاید بهتر بود به این جوان حق انتخاب می دادی. 
نویان آهی کشید و در جواب گفت : _ حق انتخابی نمونده،اگه موفق نشه بالاخره مرگ به سراغ همه میاد،خیلی زودتر از اونچه که فکرشو بکنیم. 
آراس کنار چشمه رفت و مشتی آب به صورتش زد و گفت : _ پس ما جلوتر میریم تا مسیرو بررسی کنیم. 
نویان بار دیگر کوره راه را از نظر گذراند و گفت : _ فکر خوبیه،با دشمن درگیر نشید،مراقب باشید. 
آراس و همراهانش آنها را ترک کردند و ادموند که به صخره ای تکیه داده بود پرسید : _ به نظرتون توی این شرایط جدا شدن فکر درستیه؟ 
ماتئو کنار چشمه ولو شد و گفت : _ شاید بد نباشه نفسی تازه کنیم،سخت نگیر اونا کارشونو بلدن. 
فرمهر که روی صخره کشیک می داد گفت : _ منم با ادموند موافقم،باید کنار هم بمونیم. 
ادموند که از تایید او خشنود شده بود نگاهی به نویان انداخت.جادوگر پیر شانه ای بالا انداخت و گفت :

_ نباید کورکورانه عمل کنیم.بهتره چشم و گوشمون باز باشه. 
زمان به کندی می گذشت و از آراس و همراهانش خبری نبود.بالاخره نویان بلند شد و گفت :

_ دیر کردن،بهتره حرکت کنیم. 
ترس و دلهره در بین گروه مشهود بود.هرلحظه توقع برخورد با دشمن را داشتند.سکوت کوهستان نیز بر ترسشان می افزود.
پس از بالارفتن از سراشیبی خسته کننده و راه های پر پیچ و خم کوهستانی بالاخره وارد زمینی هموار شدند که دور تا دورش را تخته سنگ ها احاطه کرده بودند.از آن محل تا قله ی کوه کمتر از دویست مترمانده بود.باد سردی می وزید و با خود قطرات سرد باران را به همراه داشت.نویان خطاب به ادموند گفت :

_ دیگه رسیدیم .صبر کردم به اینجا برسیم و مطلبی رو یادآوری کنم. 
ادموند پرسید: _ چه مطلبی؟ 
_ چیزی که در انتطارته در انتهای این محوطه س.اونجا دروازه ی زندان اهریمنه که خود بالدور دست آهنین ساخته.قدرتی که تنها با کمک دو چیز دسترسی بهش هست،اون شمشیر و خون خود دست آهنین که در رگهای تو جریان داره.به حرفایی که میزنم به دقت گوش کن،اونجا باید جادویی که قرنها پیش قرار داده شده رو تجدید کنی و این فقط با کمک اراده ی تو امکان پذیره. 
ادموند دسته ی شمشیر را در دست فشرد و گفت : _ من آماده م.نگران نباش.
 از میان صخره های پیش رو سایه ای بیرون آمد.

_ انقد به خودت مطمئن نباش جوان،ارباب تاریکی رو دست کم نگیر. 
حکیم ارشد پیش رویشان ظاهر شده بود...

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.