آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل پانزدهم _ الف ها

نویسنده: M_b

 چاراکس شهری نسبتا بزرگ با خیابان های شلوغ و پرسرو صدا بود.شهر را حول تپه ای سنگی ساخته بودند و قلعه ی حاکم شهر روی تپه بنا شده بود و مابقی ساختمان ها دور تپه به شکل دایره واری قرار گرفته بودند و دیواری سنگی همه را احاطه میکرد.
 بیرون دیوار به فاصله ی چند کیلومتر زمین های کشاورزی قرار داشتند و این فصل سال کشاورزان که فارغ از وظایفشان بودند بیشتر وقت خود را در مسافرخانه ها و قهوه خانه ها می گذراندند. وجود یک ترانه سرا و نوازنده آنها را به وجد می آورد و همین امر باعث شد از ماتئو استقبال گرمی به عمل بیاورند. 
پسرک نوازنده سر راهش به مسافرخانه چند جایی توقف کرد و کارهایی را انجام داد.طبق دستورات آراس به ملاقات اصطبل دار چاقی رفت و پس از آن پیغامی پنهانی فرستاد. 
با فرا رسیدن شب ، خبر وجود نوازنده ای تازه وارد در آن حوالی پیچید و جمعیت زیادی به مسافرخانه سرازیر شد.صدای موسیقی و هیاهوی جمعیت تا نیمه های شب ادامه داشت.

                                                                                   *********************

 نویان کنار آتش لم داده بود و تمرین شمشیرزنی ادموند و آراس را تماشا میکرد. 
_ بالا.... بالا... پایین....یک...دو..... 
آموزش از همان شب شروع شده بود و تمرین تا ساعتی ادامه داشت و پس از آن ادموند که خسته و کوفته بود به درخواست نویان رفت تا از چشمه ای آنطرف بیشه، مشک ها را پر کند. 
در بین راه با فکر این که ماتئو همان زمان در مسافرخانه ای گرم و راحت نشسته و دلی از عزا در می آورد زیر لب ناسزایی گفت.شکمش قار و قور میکرد و از شام سرد متنفر بود. 
در میان درختان و در بین چند بوته ی در هم تنیده چشمه را پیدا کرد.اما همین که خواست مشک را پر کند صدای خش خشی از بین تاریکی بلند شد.کمی بعد سایه ای را دید و بدون معطلی خود را بین درختان پنهان کرد به صورتی که میتوانست چشمه را زیر نظر بگیرد. 
کم کم سایه هویدا شد.شخصی بی سر و صدا به سمت چشمه می آمد و آنطور که در آن تاریکی پیدا بود شخص دیگری هم پشت سرش می آمد.صدای پچ پچی گفت :



_ آولین خطرناکه.انگار یه نور اون پشت میبینم.ممکنه ما رو ببینن. 
_ نترس داداش بزرگه فقط مشکارو پر کنیم و بریم. 
در همان لحظه نور ماه که از پشت ابر خارج شده بود روی سایه ها افتاد. نفس ادموند بند آمد. دو شخصی که کنار چشمه آمده بودند هیکل هایی باریک و خوش تراش داشتند.اولی دختری بود با چهره ای زیبا و پشت سرش پسری بود که به زیبایی خواهرش بود.هردو لباس چرمی پوشیده بودند و شمشیر به پهلو داشتند.با اینکه اولین بار بود آنها را می بیند ولی فورا فهمید که آنها الف هستند.اجنه ی باستانی که ادموند تنها در قصه ها در موردشان شنیده بود.اما در این مکان چه میکردند؟.... 
صدای شکستن شاخه ای الف ها را هشیار کرد و ادموند خود را در سایه پنهان کرد و همین که دوباره سرش را بلند کرد آنها رفته بودند.میخواست از مخفیگاهش خارج شود که دستی از تاریکی بیرون آمد و جلوی دهانش را گرفت.



نزدیک بود از ترس زهره ترک شود ولی صدای آراس را شنید : 
_ هیس...بزار برن.
 ادموند که به نفس نفس افتاده بود گفت : _ اونا... 
_ میدونم.الف بودن.درست نیست توی تاریکی سر راه اجنه سبز بشی.عاقبت خوشی نداره. 
پس از دقایقی که در سکوت گذشت ادموند پرسید :



_ اونا اینجا چکار میکردن؟ 
_ کار اجنه به خودشون مربوطه ولی هرچی که هست فکر نکنم بخوایم بدونیم. 
وقتی به سمت اردوگاهشان برمی گشتند ادموند پرسید : _الف ها کجا زندگی می کنن؟ 
نویان کنار آتش به خواب رفته بود. آراس نشست و شروع کرد به تمیز کردن شمشیرش. 
_ یه جای دور اونطرف کوهستان سفید.خدا می دونه چی اونارو به اینجا کشونده.البته اونا مردم آزادی هستن و میتونن هرجایی بخوان برن ولی بعد کشتار بزرگ کمتر اینطرفا آفتابی می شن. 
ادموند گفت : _ تا حالا الف ندیده بودم.خیلی زیبا بودن. 
_ نزار چشمات گولت بزنه.اونا واقعا زیبان ولی خطرناکن.خیلی خطرناک.قدرت یه الف با ده مرد برابری میکنه.بهتره طرف اونا باشی تا در مقابلشون. 
ادموند دقایقی به فکر فرو رفت و سپس پرسید : _ در مورد اونا برام بگو.الف ها.اونا از کجا اومدن و درسته که عمر جاودان دارن؟ 
_ اونا خیلی قبل تر از اینکه اجداد ما از دریا بگذرن و به این سرزمین پا بزارن امپراتوری قدرتمندی داشتن.در مورد گذشته ی اونا فقط چندتا ترانه ی قدیمی مونده.اینطور که پیداست حمله ی اهریمن شهرهاشونو ویران کرد.تمدنشون رو به افول گذاشت، بعدشم که ما پیدامون شد. بعد اینکه به کمک دست آهنین تونستن تاریکی رو شکست بدن به سمت جنوب رفتن.اگه بری جنوب شاید پیداشون کنی.در مورد سوال دومت هم باید بگم آره اینطور پیداست. 
صدای زوزه ی گرگی سکوت شب را شکست.وقتی دوباره تکرار شد ادموند مضطربانه اطراف را نگاه کرد و خنده به لب آراس آمد. 
_ نترس با ما کاری ندارن.نزدیک آتش نمیان.
وقتی دوباره صدای زوزه ی گرگ ها بلند شد، ادموند چوب بیشتری در آتش ریخت و لبخند آراس پهن تر شد. 
_ الف ها خدای روشنایی رو پرستش میکنن. جلوی آتش می ایستن و دعا میکنن.اونا اعتقاد دارن تاریکی گذراست و در پایان، نور همه ی دنیا رو فرا می گیره. ولی انگار روز به روز همه جا تاریک تر میشه. 
نویان در خواب غلتی زد و گفت : _ این حرفا توی تاریکی شب شگون نداره.بهتره انقد حرف نزنید و استراحت کنید.فردا سفر طولانی در پیش داریم. 
ادموند و آراس هردو خندیدند و ادموند که صدایش را در حد زمزمه پایین آورده بود پرسید : 
_ فقط یه سوال.ممکنه سفرمون به جنوب ختم بشه؟
آراس برق خاصی را در چشمان مرد جوان می دید.شاید واقعا شوق دیدار الف ها را داشت. 
_ فعلا که مسیرمون به سمت شماله.باید ببینیم چی میشه.من نوبت اول نگهبانی میدم.تو بخواب.به وقتش بیدارت میکنم 
ادموند غرق خیالاتش کنار آتش دراز کشید.آن شب رویایی متفاوت دید.دوشادوش الف ها شمشیر می زد. همه جا غرق خون بود.دورتادو چرخید،همه جا جسدهای تکه پاره شده را می دید و موجودات سیاه که محاصره شان کرده بودند.سنگینی شمشیر را در دستانش احساس می کرد.صدایی از دل تاریکی بیرون آمد : _ به من ملحق شو جنگجو ... 
در حالی که خیس عرق بود از خواب پرید.آراس  شمشیر به دست، کنار آتش نشسته بود و او را تماشا میکرد. 
_ نترس.کابوس می دیدی.
شاید تنها یک کابوس بود.اما آن صدا...
ترس عجیبی در آن صدا احساس می کرد.وقتی در ذهنش تداعی می شد ترس به دلش می انداخت.صدایی که قبلا بارها در رویایش شنیده بود آرامش خاصی به همراه داشت اما این یکی انگار از قعر دوزخ می آمد...
نگاهی به آتش انداخت.در دلش میل عجیبی به دعا در کنار آتش احساس میکرد.
گرگ ها همچنان زوزه می کشیدند...



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.