آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : سرآغاز_ بخش دوم

نویسنده: M_b

مرد جلودار که طلسمی باستانی را باطل کرده بود به زیردستانش دستور داد جلو بیایند
 _ بشکنیدش.اون باهاش دفن شده 
زیردستانش با پتک های سنگین فولادی به جان مقبره افتادند و او به کناری رفت و کف دست زخمی اش را مالید. همین که دوباره دستکشش را می پوشید اثری از زخم نبود. 
صدای برخورد فولاد با سنگ فضا را پرکرد ..... 
در میان هیاهوی دنگ دنگ پتک ها به یک باره صدای ضعیفی از ناله و درد از دور به گوش رسید و برای لحظه ای سیاه پوش ها مردد شدند. لحظه ای بعد کسی از ورودی غار داد و فریاد میکرد و این بار همگی با شمشیرهای آخته خود را آماده کردند. برای لحظاتی غار در سکوت فرو رفت .دوباره صدای برخورد فولاد با فولاد به گوش رسید و رییس زیر لب دشنامی گفت و شمشیرش را کشید. 
_ گفتم که ممکنه تعقیبمون کنن،نباید بزاریم دستشون بهش برسه 
همگی با حواس جمع چشم به ورودی غار دوخته بودند.لحظاتی بعد تازه واردی پدیدار شد.قامتی بلند و چهار شانه داشت و زرهی جنگی به تن کرده بود اما صورتش در تاریکی غار ناپیدا بود. 
مردان سیاه پوش این پا و آن پا میکردند وبرای گرفتن دستور منتظر رییسشان بودند اما او به تازه وارد زل زده بود و انگار چیزی را که می دید باور نمیکرد.او مرد تازه وارد را می شناخت و توقع دیدارش را در اینجا نداشت.
 مرد تازه وارد همین که شروع به حرف زدن کرد صدای محکمش در فضا منعکس شد :


_ آلبرون.هیچوقت فکر نمیکردم مثل یه دزد بیای اینجا ولی باید بدونی که امروز چیزی عایدتون نمیشه 
آلبرون که همان مرد جلودار بود لبخندی تصنعی زد و گفت :


_ نویان...خیلی دل و جرات به خرج دادی که اومدی اینجا پیرمرد..خونت پای خودته...بکشیدش 
به دستور او پنج مرد به سمت نویان حرکت کردند اما مابقی سرکارشان که خرد کردن مقبره بود، برگشتند.


نویان با خونسردی تمام شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت :
 _این کارت اشتباهه آلبرون، یا بهتره بگم گرگ سیاه ، بیداری اون به تو کمکی نمیکنه.. 
او عمدا آلبرون را با لقبش صدا زده بود تا چیزی را به او یادآوری کند اما آلبرون که انگارکمترین علاقه ای به این موضوع نداشت شمشیرش را کشید و همین طور که نیم نگاهی به افرادش که مقبره را می شکستند داشت به سمت نویان رفت. 
شش مرد او را محاصره کردند اما او شمشیرزنی بی نظیر بود و در چشم به هم زدنی دوتن از سیاه پوش ها را نقش زمین کرد.صدای جیرینگ جیرینگ شمشیرها از یک سو و صدای برخورد پتک های فولادی با سنگ مرمرین از سویی دیگر در فضا می پیچید. 
همین که نفر بعدی توسط شمشیر نویان نقش بر زمین شد آلبرون با عصبانیت فریاد زد :


_ کافیه...جنگ تو با منه پیرمرد..پس با من بجنگ.... 
به دستور او افرادش کنار رفته و فضا را برای مبارزه ی آنها باز کردند.نویان شمشیرش را به سمت او گرفت و گفت:_ برادرتو به یاد بیار مرد، اون هیچوقت اجازه ی این کارو نمیداد 
هردو حول دایره ای فرضی رودر روی هم حرکت میکردند اما هیچکدام نمیخواست اول حمله کند.


آلبرون که شنیدن نام برادر عصبانی ترش کرده بود فریاد زد: _ اون یه احمق بود.تاوانشم داد 
_ اون یه مرد بزرگ بود، یه جنگجوی بی نظیر، تو مایه ی ننگ اون و پدرانتی 
_ پدران من ضعیف بودن، من اشتباه اونا رو تکرار نمیکنم 
هردو در شمشیر زنی بسیار ماهر بودند و هیچ یک بر دیگری برتری نداشت.شمشیرها با هم تلاقی کرده و هرکدام سعی میکرد دیگری را مغلوب کند.... 
نویان که خیس عرق شده بود گفت : _ این کار جنون محضه،خودتم میدونی اون بهت کمکی نمیکنه 
اما آلبرون که شرارت در چشمانش برق می زد گفت : _ شماها همیشه فکر میکنین از همه داناتر و عاقل ترین.تو بازمونده ی شورایی هستی که دیگه وجود نداره. اون خودش بهم گفت ،تنها راهش همینه 
نویان که جا خورده بود لحظه ای از نبرد دست کشید و با تعجب زمزمه کرد ((خودش..)) 
آلبرون هم از این وقفه ی پیش آمده استفاده کرد و نگاهی به مقبره انداخت.کار تقریبا تمام بود و فقط کافی بود چند دقیقه ای دیگر نویان را سرگرم کند.برای همین ادامه داد : 
_ اون تنها کسیه که میتونه اوضاع درست کنه... 
نویان که برای اولین بار خشم از چشمانش بیرون میریخت تقریبا فریاد زد:


_ علاقه ت به اون تخت کورت کرده، اون هیچ چیزی بجز بدبختی با خودش نمیاره 
آلبرون که میدید حقه اش کارساز شده لبخندی زد و گفت :


_ کی اینارو گفته؟شماها؟ شما خودتون عامل بدبختی بودین...به خاطر شما هزاران نفر از بین رفتن 
نویان که داشت از کوره در می رفت فریاد زد :


_ به خاطر ما یا جنون اجداد تو...؟ حالا می بینم تو هم به اندازه اونها دیوانه ای... 
در همان لحظه ضربات نهایی زده شد و مقبره با صدایی شبیه به انفجار شکست. همگی برگشتند و به آن سمت نگاه کردند و دیدند که یکی از سیاه پوش ها چیزی از داخل مقبره برداشت و همینطور که بالای سرش نگه داشته بود فریاد زد : _ قربان پیداش کردیم.. 
_ بندازش.. 
زیردست اطاعت کرد و شمشیر خاک گرفته را که از مقبره بیرون آورده بود را به سمت رییسش انداخت اما نویان پیش دستی کرد و آن را روی هوا قاپید.آلبرون که عصبانیتش چندین برابر شده بود به او هجوم برد و ضربه ی مهلکی را به شمشیری که در دست نویان بود وارد کرد . 
صدا در فضا پیچید و شمشیر در دست نویان به دو نیمشد. 
همه خشکشان زد.آلبرون با ناامیدی به تیغه ی شکسته نگاه میکرد. یک جای کار می لنگید، نباید اینطور میشد چون این شمشیر جادویی بود... 
نویان متوجه موضوع شد و لبخندی از روی رضایت زد. آلبرون تا لبخند او را دید ناامیدیش جای خود را به عصبانیت داد و فریاد زد : _ اینا همش زیر سر تو بوده پیرمرد 
_ انگار محاسباتت درست از آب در نیومد. 
آلبرون سر زیردستانش فریاد زد : _ بگیریدش 
اما افرادش هنوز از جایشان تکان نخورده بودند که صدای دنگی بلند شد و سپس دود فضا را پر کرد به گونه ای که جایی دیده نمیشد.دقایقی بعد که دود و گرد و خاک خوابید ، نویان غیبش زده بود. 
آلبرون فریادی از روی عصبانیت کشید... 
به یک باره زمین به لرزه در آمد و صدای غرشی وحشتناک از کوه بلند شد.مردان سیاه پوش وحشت کردند.


زمین میلرزید وقسمت هایی از سقف غار شروع به افتادن کرد.کوه شروع به ریزش کرده بود. 
آلبرون فریاد زد : _ فرار کنید. 
یکی از سیاه پوش ها که زخمی شده بود سعی می کرد بلند شود ولی نمی توانست.آلبرون دوید و او را به دوش گرفت و به سمت خارج از نقب دوید.
کوه همچنان می غرید و دقایقی بعد که مردان از غار خارج شدند سقف غار کاملا فرو ریخت و دهانه غار بسته شد.


زمین لرزه تا دقایقی همچنان ادامه داشت....




دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.