آلبرون روی تپه ای سنگی مشرف به شهر ایستاده بود و تکاپوی مردم ، که از آن بالا مانند لشکر مورچگان به نظر می رسیدند را تماشا میکرد.
قرن ها پیش شهر را در کنار دریاچه بنا کرده بودند و با گذشت سالیانه پرفراز و نشیب تا پای کوهستان و از آن سو تا دشت امتداد یافته بود.دژ اصلی شهر روی تپه ای چسبیده به سینه ی کوه قرار داشت و دیواری سنگی آن را از باقی شهر جدا میکرد و دیواری دیگر را دورتا دور شهر کشیده بودند و هفت دروازه در بخش های مختلف دیوار قرار داشت.
زیر نور آفتاب غروب، سطح دریاچه به رنگ فیروزه میدرخشید و آلبرون همیشه از تماشای آن لذت میبرد.رفت و آمد مردم را تماشا میکرد که پس از یک روز کاری اسکله را ترک میکردند.نقشه ای در ذهنش در حال شکل گرفتن بود.
پس از شکست مفتضحانه ی هفته ی پیش و برباد رفتن ماه ها تلاش ، باید چاره ی دیگری می اندیشید ولی قبل از هرچیزی نیاز به اطلاعات موثق داشت.
ناخواسته مچ دستانش را مالید.چند سالی بود به این کار عادت داشت، در واقع از زمانی که از اسارت گریخته بود. با اینکه آثار سالها اسارت هنوز هم روحش را آزار میداد اما چندسالی بود که آثار زنجیرهای یخ زده از دستانش پاک شده بود اما هنوز هم سردی آنها را احساس میکرد و هروقت مضطرب میشد ناخواسته دستانش را میمالید.
سالها اسارت در سیاهچالی سرد و تاریک هر کسی را به مرز جنون میکشاند اما او دوام آورد ،آن هم نه به خاطر زندگی و نه با آتش عشقی در سینه اش، که سالها پیش همه را از دست داده و تنها حس انتقام برایش مانده بود.همین حس انتقام بود که به او نیرو میداد...
سر وصدایی از پشت سر بلند شد و او را از افکارش خارج کرد.به سمت صدا برگشت.دو تن از زیردستانش که رداهای سیاه همیشگی را به تن داشتند، شخص سومی را با دستان بسته در حالی که پارچه ای را روی سرش کشیده بودند ،به زور میکشیدند و به سمت او می آوردند.
شخص زندانی سعی میکرد با چرب زبانی آنها را متقاعد کند اما سیاه پوش ها او را کشان کشان پیش آوردند.
آلبرون اشاره کرد که پارچه را بردارند و جوانک اسیر با باز شدن چشمانش لبخند مزحکی روی صورتش نشاند و گویی سعی میکرد ترس خود را پنهان کند:
_ سرورم، بهشون گفته بودم نیازی به این کار نیست،خودم داشتم میومدم خدمتتون...
آلبرون نگاهی سرد به چهره ی ژولیده و لباسهای مندرس جوان انداخت و با لبخندی تصنعی گفت :
_ درسته درسته، برای همین افرادم چند کیلومتر اونطرفتر در حالی که داشتی شهرو ترک میکردی گرفتنت؟پس داشتی میومدی خدمت ما.
جوان لبخندش پهن تر شد و با چرب زبانی گفت : _ درسته سرورم، من خدمتگذار شمام.
خنده از چهره ی آلبرون رفت و عصبانیت جایش را گرفت.جوان در بند هم ترسید و نگاهش را دزدید.
آلبرون با عصبانیت گفت :_ کافیه دلقک، یک بار دیگه بخوای از دست ما فرار کنی میگم پاتو قطع کنن...
جوان وحشت زده تته پته کنان خواست چیزی بگوید که آلبرون دستش را بالا برد و مانع شد.
_ کافیه...
لحن عصبی ارباب باعث شد سکوت کند.سپس آلبرون کمی لحنش را نرم تر کرد و گفت :
_ تو خوب به ما خدمت کردی و البته پاداش خوبی هم نصیبت شده.
جوان که میدید عقوبتی در انتظارش نیست چهره اش بازتر شد.آلبرون ادامه داد:
_ الان هم ماموریت دیگه ای برات دارم، میخوام یه نفرو برام پیدا کنی و به من گزارش بدی.
سپس به زیردستش اشاره ای کرد و او هم کیسه ای کوچک به دست ارباب داد.آلبرون کیسه ی سکه را جلوی چشم جوان گرفت و پرسید: _متوجه شدی؟ این بارهم کارتو درست انجام میدی.
با لبخند سردش به او فهمان که در غیر اینصورت عقوبتی در کار است.
جوان کیسه را قاپید و با سرزندگی گفت : _ چشم قربان، حتما. فقط بگید کجا باید برم.
آلبرون به سمت دریاچه چرخید و با حرکت دستش اشاره کرد که برود : _افرادم تو رو شیرفهم میکنن،حالا از اینجا برو.
جوان این پا و آن پا کرد و گفت : _ قربان، فقط یه چیزی ازتون میخوام.
آلبرون که دوباره محو تماشای رنگ فیروزه ای دریاچه شده بود پرسید : _ چی میخوای؟
_ سازم قربان، افرادتون سازمو گرفتن...