آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل بیست و هفتم_شکست

نویسنده: M_b

لرد سالوسار بالای جسد غرق در خون نویان ایستاد.قبلا به دستور او همگی از محوطه بیرون رفته بودند.تنها ادموند شمشیر به دست کمی آنطرفتر ایستاده بود.
لرد سالوسار نگاهی به خون سرخ که روی سنگ سیاه روان بود انداخت و گفت : _این کار لازم بود،الان متوجه می شی.
سپس روی زمین زانو زد و دستش را روی سنگ گذاشت و شروع کرد وردی را زیر لب زمزمه کردن.
کلمات به گوش ادموند آشنا نبود.
سالوسار باصدای بلند جمله ای را تکرار می کرد:_نمایان شو....نمایان شو..
ناگهان زمین لرزید و شیارهایی روی سطح صیقلی سنگ نمایان شد.
خون داخل شیارها راه پیدا کرد و حول دایره ای چرخید.در مرکز دایره سنگی سیاه سربر آورد و هرلحظه بزرگتر میشد.سنگ های دورتا دور محوطه هم شروع کردند به بلندتر شدن و مانند پنجه های سیاه رشد میکردند.
با به اتمام رسیدن لرزش زمین،سنگ به اندازه ی دوبرابر قد ادموند،روبروی او ظاهر شده بود.
لرد سالوسار عقب رفت و ادموند ناخودآگاه قدم جلو گذاشت.پیش پای سنگ شکافی قرار داشت که خون های جاری در آن نفوذ میکرد و ناپدید میشد.صحنه هایی از خاطراتی گنگ در ذهن ادموند زنده شد.شمشیر را بلند کرد و در شکاف فرو کرد.
نفس ها در سینه حبس شد.باد هم آرام گرفته بود.گویی کوهستان هم نفسش را نگه داشته بود.
پس از لحظاتی که در سکوت گذشت،به یک باره صدای دنگی بلند شد و سنگ ترک برداشت.
ادموند میدانست چه چیزی در راه است،شمشیرش را محکم در دست گرفت.صدای نویان در گوشش زنده می شد((حرفامو به یاد بیار))،((تو آخرین امید مایی))
سنگ سیاه به صورت دود در آمده بود و در پس آن سایه ای پدیدار شد.
اهریمن قدم به بیرون گذاشت.در نگاه اول شبیه الف ها می نمود.اما ادموند می توانست پس آن ظاهر فریبنده را ببیند.موجودی ترسناک با قامتی بلند که آتش هیکلش را در بر گرفته بود با چشمانی سرخ که شرارت در آن موج می زد.
اما در نگاه دیگران قامتی الف گونه داشت با موهای خاکستری بلندو ردایی سیاه به تن .
لرد سالوسار زانو زد و پس از او دیگران نیز به زانو افتادند.
_سرورم،من خدمتگذار شما هستم.
اهریمن به سمت سالوسار برگشت و لبخندی موذیانه زد اما خیلی زود متوجه جوانی شد که با شمشیری سرخ در دست ایستاده بود و نگاهی خشمگین داشت.
ادموند شمشیرش را در دست فشرد و خواست حمله کند اما متوجه شد که توان حرکت ندارد.جادویی غریب او را در بند کرده بود.
اهریمن ،جوان را از نظر گذراند و نگاهی به شمشیر سرخ انداخت.
_این شمشیر رو به خاطر میارم.زانو بزن تا جان ناقابلتو ببخشم جوان.
ادموند که همچنان سعی میکرد خود را از بند رها کند گفت:_هرگز،من هرگز در مقابل تو سر فرود نمیارم.
اهریمن قهقهه ای زد.
_تو به مانند او لج باز و کله شقی،فکر نمیکردم انقدر خواهان مرگ باشی.
سالوسار قدم به جلو گذاشت.
_سرورم ،این جوان...
_ساکت....
با فریاد اهریمن،باز هم سکوتی مرگبار برفضا حاکم شد.
_من خوب می دونم اون کیه،حالا که تصمیم خودشو گرفته بزار ببینم چی در چنته داره.
ادموند احساس کرد بند دست و پایش باز شد و بار دیگر قادر به حرکت بود.شمشیرش را رو به جلو گرفت و حمله کرد.اما به راحتی کنار زده شد و حمله اش ناکام ماند.چند بار دیگر حمله کرد و این بار هم کاری از پیش نبرد.
حساب کار دستش آمد و فهمید با موجودی با قدرتی استثنایی روبروست که به راحتی میتواند قویترین جنگجو ها را هم با حرکت انگشتی نابود کند.شک داشت اگر نویان هم زنده می ماند میتوانست کاری از پیش ببرد.
خسته و درمانده روی زانو افتاد.اهریمن نگاهی سرد به او انداخت و گفت :_ روی زانوهات بمون بچه،تو کوچکتر از اونی که در مقابل من بایستی.
اما ادموند کوتاه بیا نبود و حاضر نمیشد به راحتی شکست را قبول کند.بلند شد و نفس گرفت و فریاد زد :_به خاطر نور...
اهریمن که از این کلمات بیزار بود غرید:_حالا که اینطور میخوای باشه...
ادموند شمشیرش را به سمت دشمن تاب داد اما اهریمن این بار کنار نرفت.به راحتی شمشیر را از دست او خارج کرد و در یک لحظه چرخاند و شمشیر را در پهلوی ادموند فرو کرد.
فرمهر جیغ کشید و ماتئو فریاد زد:_نهههههه....
اهریمن فریاد زد :_ساکت...
صداها در گلو خفه شد و چشمان ادموند روی دسته ی شمشیری که در بدنش فرو رفته بود دو دو می زد.تلو تلو خورد و عقب رفت و از لبه ی پرتگاه سقوط کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.