آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل هفدهم _ پل سنگی

نویسنده: M_b

 پل سنگی از آثار به جا مانده از دوران طلایی الف هاست که گفته شده محل وقوع نبردی در گذشته ی دور موسوم به نبردرودخانه، این مکان بوده است. 
شهر تورپاراوت آنسوی پل و در کنار کوهستان سایه قرار داشت و نزدیک ترین راه رسیدن به شهر ،گذشتن از رودخانه بود. ادموند و همراهانش در بین مسافران از جاده ی جنگلی جنوب به سمت پل می رفتند.
 جلوتر راه توسط سربازان شاه مسدود شده بود و مسافران را بازرسی میکردند.سردسته شان مردی چاق با ریش انبوه بود که روی کنده ی درختی نشسته بود و هر از گاهی سوالی می پرسید .

_ تو...از کجا اومدی؟ 
مرد میانسالی که دختر بچه ای در بغل داشت جواب داد : _ از شرق میایم.میریم پیش اقواممون توی شهر.
 سردسته غرولندی کرد : _ آره ...آره این روزا همه میرن دیدن اقوام و توی شهر جا خوش میکنن.
 مرد میانسال با ترس و لرز او را نگاه میکرد. 
_ سه نفر میشه شش سکه نقره... 
اینطور که معلوم بود از مسافران عوارض میگرفتند و زمانی که یکی از رهگذران لب به شکایت گشود ، او را زیر مشت و لگد گرفتند.
 ادموند با دیدن این صحنه عصبی شد و دندان قروچه ای کرد.آراس که کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود دستش را روی شانه ی او گذاشت و زمزمه کرد : 
_ آروم باش.کار احمقانه ای نکن. 
نویان و ماتئو جلو تر قاطی جمعیت بودند و با پرداخت سکه ها عبور کردند ولی زمانی که نوبت به ادموند و آراس رسید کار خوب پیش نرفت. 
سردسته ی سربازان که بدخلق تر شده بود سکه ها را گرفت و خواست دستور حرکت بدهد که چشمش به ادموند افتاد. 
_ هی پسر،شماها از کجا میاین؟ 
آراس خواست پا در میانی کند که سرباز مانع شد. 
_ بزار خودش حرف بزنه.
 ادموند من و منی کرد و سرباز رو به همرزمش گفت : _ اون کاغذو بیار ببینم.
 طوماری را آوردند و نگاه دقیقی به آن انداخت و سپس گفت : _ این چهره به نظرم آشناس.
 حرف دیگری لازم نبود.آراس معطل نکرد و خنجرش را در گردن سربازچاق فرو کرد.

ولوله ای به پا شد.مسافران هراسان خود را میان درختان پنهان میکردند.زنها با هر ضربه ی شمشیر جیغ میزدند و بچه ها گریه می کردند. 
در گیر و دار نبرد، یکی از سربازان سوتی به دهان گرفت و در آن دمید.ادموند سریعا خود را به او رساند و با ضربه ای کارش را ساخت اما دیر شده بود.

نویان که از شمشیرش خون میچکید داد زد : 
_ الانه که بقیه شون سربرسن. فرار کنید. 
اما هنوز به اسب ها نرسیده بودند که فوجی از سربازان سر راهشان سبز شدند.ماتئو فریاد زد :

_ حالا چه غلطی بکنیم؟ 
نویان دور خودش چرخی زد و اطراف را بررسی کرد . 
_ بین درختا.زود باشید. 
ادموند در کنار دوستانش اسب درشت اندام سیاهش را هی کرد و به تاخت از مهلکه دور شدند.اما دشمن دست بردار نبود.اسب ها و سگ های شکاری که دیوانه وار پارس میکردند در تعقیبشان بودند. 
یک کیلومتر پایین تر به دوراهی رسیدند.نویان از راه سمت چپ تاخت و ماتئو پشت سرش بود و پس از او آراس. اما اسب ادموند ناخواسته به راه سمت راست کشیده شد.هرچه تلاش کرد نمیتوانست کنترل اسب را در دست بگیرد.گویی بوی خون دیوانه اش کرده بود. 
اولین کسی که متوجه نبود ادموند شد، آراس بود. داد زد تا دوستانش را متوقف کند.نویان که دشمن را از دور میدید فکری به سرش زد. 
_ تو برو دنبالش.ما دشمن رو گمراه میکنیم.هرطور شده پیداتون میکنم.بروووو...
 آراس در میان درختان پنهان شد تا فوج سربازان عبور کردند و سپس به دنبال ادموند راهی شد.
 ادموند همچنان سعی میکرد کنترل اسب را در دست بگیرد اما بیهوده بود.چندکیلومتر را همانطور تاخت.کوره راه به رودخانه ختم میشد و اسب به محض اینکه آب عمیق را دید رم کرد و روی دوپای عقب بلند شد و سوارش را زمین زد و سپس با سرعت دور شد. 
ادموند به میان رودخانه افتاد.سرتاپایش خیس بود و نفس نفس میزد.به هرزحمتی شده خود را از آب بیرون کشید و روی برگ های خشکیده کف جنگل ولو شد. 
وقتی نفسش جا آمد و سعی کرد بلند شود پای چپش تیرکشید.لنگ لنگان بلند شد و پای خون آلودش را نگاه کرد.افتادن روی سنگ های بستر رودخانه زخم نسبتا عمیقی روی ساق پایش گذاشته بود.زیر لب دشنامی داد و اطراف را نگاه کرد.حالا باید چه میکرد و کجا می رفت؟ 
غرق تفکراتش بود که صدایی از بین درختان شنید.کمی بعد سرو کله ی گرگ قهوه ای پیدا شد که خرخر کنان یکراست به سمت او می آمد.چند گرگ دیگرپشت سرش بودند.ادموند سرجایش خشکش زد.جرات نمیکرد دست به شمشیر ببرد. 
گرگ ها جلو آمدند و در یک قدمی او توقف کردند.برای دقایقی چشم در چشم ادموند دوختند و سکوت سنگینی بینشان برقرار شد.نفس ادموند در سینه حبس شده بود و جرات تکان خوردن نداشت. 
گرگ قهوه ای جلو آمد و سرش را به پای ادموند مالید و زوزه ی آرامی کشید.گویی از او می خواست نوازشش کند، مانند فرزندی که تشنه ی محبت والدینش باشد.
صدای شکسن شاخه ای سکوت را شکست و اسبی شیهه کشید. ادموند به سمت محل صدا برگشت وهمین که سرش را برگرداند گرگ ها را دید که در بین درختان ناپدید می شدند. 
آراس که افسار دو اسب را در دست گرفته بود با چهره ی مبهوت از درختان بیرون آمد.ادموند بادیدن اسب سیاهش لبخندی زد و لنگ لنگان به سمتش رفت. 
_ تا حالا این کارو کرده بودی؟ 
ادموند که اسب را نوازش میکرد پرسید : _ چه کاری؟ 
_ کاری که با اون گرگ کردی؟
 _کاری نکردم.در واقع انقد ترسیده بودم که نفهمیدم چی شد. 
آراس اسب ها را به بوته ای بست و رفت تا به زخم ادموند رسیدگی کند. 
_ اگه چشمام درست دیده باشه این کاری نیست که هرکسی قادر به انجامش باشه.اونا گرگای وحشی بودن ولی مثل توله سگای دست آموز برات زوزه میکشیدن.الف ها بهش میگن قدرت روح.کاری که تو کردی. 
ادموند که در پا آزارش می داد با ناراحتی گفت : _ گفتم که کاری نکردم.یهو از وسط جنگل اومدن طرفم .من فقط خشکم زده بود.
 آراس خنده ای کرد که بدتر لج ادموند را در آورد.نمیدانست نگاه آن گرگ عصبی اش کرده یا درد پا. 
_ جادو اشکال مختلفی داره ولی قدرت روح تنها در خالص ترین روح ها وجود داره. 
_ اینو قبلا هم دیدی؟ 
آراس کار پانسمان را تمام کرد و زمانی که دستانش را در نهر می شست گفت : 
_  در بین الف ها شایع تره ولی هستن انسان هایی که این موهبت داشته باشن.فکر می کنم تو یکی از اونا باشی. 
ادموند خواست اعتراض کند که آراس مانع شد. 
_ گوش کن.میدونم گیج شدی ولی با خونی که در رگهاته تعجبی نداره.دست آهنین قدرت روح داشت و تونست اژدهای سرخ رو رام کنه. 
ادموند خنده ی عصبی کرد و گفت : _ من انقد احمق نیستم. 
آراس سری تکان داد وگفت : _ منم نگفتم یه روزه می شه اژدها رام کرد ولی می گم میتونی به اونجا برسی.به هر حال این حرفا الان مهم نیست.باید یه راهی برای گذشتن از رودخونه پیدا کنیم.گذشتن از پل فعلا به صلاح نیست. 
ادموند خواست حرفی بزند که صدای یورتمه ی اسب از دل جنگل به گوش رسید.سواره ای به سمت آنها می آمد...





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.