آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل بیست و چهارم _ عزم راسخ

نویسنده: M_b

  نویان مشغول مداوای دختر زندانی بود و ادموند وردستش بود و سعی میکرد کمکی کرده باشد. 
_ اون کیه ؟ 
نویان که زخمی را بررسی میکرد جواب داد : _ اسم این دختر فرمهره.دختر شیراک ماکرال.اون باید در جنوب می بود،خدامی دونه چطور از اینجا سر در آورده. 
در همین لحظه دخترک ناله ای کرد و تکانی حورد.گویی داشت به هوش می آمد.ادموند گفت :
_خب فکر کنم میتونیم ازش بپرسیم. 
_ کمی طول میکشه،فعلا بهتره بزاریم استراحت کنه. 
دخترک تکانی خورد و بیدار شد.به محض باز شدن چشمانش گویی که در کابوسی گیر افتاده باشد هراسان شد و چشمانش دو دو می زد.اما نویان در کنارش نشست و گفت : _نگران نباش دخترم.دیگه در امانی،الان دیگه در بین دوستانتی. 
دختر اطرافش را از نظر گذراند و نگاهش در نگاه ادموند قفل شد.ادموند که معذب شده بود لبخندی زد و نگاهش را پایین انداخت.اما فرمهر جوان که همچنان به او زل زده بود گفت :
_تو توی رویاهام بودی.تو رو می دیدم .... 
سپس گویی که خاطراتی در ذهنش تداعی می شد گفت : _ نه...نه...تو نمی تونی اون باشی.
 نویان گفت : _ آروم باش،کابوس دیدی،دشمن ذهنتو مسموم کرده،طول می کشه تا کاملا از ذهنت پاک بشه. 
سپس مشک آب را جلوی دهانش گرفت و گفت : _ از این آب بنوش،حالتو بهتر میکنه. 
دخترک که همچنان مصر بود گفت: _ اما اون... 
نویان به ادموند اشاره کرد و گفت : _ این جوون ادمونده، اون از همراهان ماست.نگران نباش. 
ادموند که از رفتار فرمهر جاخورده بود از آنها فاصله گرفت و کنار تخته سنگی نشست.هنوز هیجان فرار از غار در وجودش بود و باعث میشد آرام و قرار نداشته باشد.شمشیر سرخ را از غلاف بیرون کشید و روی زانویش گذاشت.
نگاه کردن به رنگ سرخی که در تیغه موج می زد باعث آرامشش می شد.لحظاتی گذشت و با صدای نویان به خودش آمد. 
_ اون شکنجه شده و دروغ های زیادی به خوردش دادن،عجیب نیست که ذهنش به هم بریزه. 
_ولی انگار چیزی در مورد من دیده،شاید الهامی از اونچه که پیش رومونه. 
نویان دستی روی شانه ی مرد جوان گذاشت و گفت : _نگران نباش پسر،به زودی همه چیز تموم میشه.فقط شجاع باش،الان شجاعت بزرگترین سلاح ماست.اهریمن با از بین بردن شجاعت یه فرد اونو زیر یوغ خودش میکشونه.فقط شجاع ترین ها می تونن در مقابلش بایستن. 
ادموند سر پا ایستاد و گفت : _ از کجا میدونی اون یه نفر منم،شاید منم در مقابلش کم بیارم.شاید این راهی که داریم میریم اشتباهه. 
نویان روی تخته سنگ نشست و او را نیز به نشستن دعوت کرد. 
_ تا حالا در مورد پدرت بهت نگفتم.ولی فکر میکنم الان وقتشه واقعیت رو بدونی. 
_چه حقیقتی؟ 
نویان نفس عمیقی کشید و گفت : _ ازت میخوام به همه ی حرفام گوش کنی و صبر داشته باشی.
 ادموند سری به نشانه ی تایید تکان داد و او ادامه داد :
_راهی که الان ما در اون قدم گذاشتیم در گذشته یک بار دیگه تکرار شده.درست قبل از به دنیا اومدن تو.من و پدرت همین مسیر رو طی کردیم اما پدرت در بین راه منصرف شد.با چیزی روبرو شد که تحملشو نداشت. 
_با چی؟ 
نویان که از به یاد آوردن گذشته غم مانند غباری روی دلش نشسته بود گفت : _واقعیت، اون واقعیتی که انکار ناپذیر بود رو دید.اون زمان مادرت تو رو باردار بود و ما مجبور بودیم اونو در جایی که به خیال خودمون امن بود تنها بزاریم چون برای این سفر توانایی کافی رو نداشت.پدرت آینده ای دید که در اون تو و مادرت به دست دشمن کشته شدین و به محض دیدن این چیزی که به نظر من یک رویا بود، سفر رو رها کرد و هراسان نزد مادرت برگشت اما دشمن رد مارو دنبال کرد و مخفیگاه مادرت آشکار شد.دشمن اونا رو کشت و در
لحظات پایانی عمرش من تونستم تو رو نجات بدم. 
اشک گونه های ادموند را تر کرده بود.بغضش را فرو داد و پرسید : _ پدرم چی؟هیچوقت نگفتی کجا دفنشون کردی؟ 
نویان که دماغش را بالا می کشید گفت : _ نتونستیم جسدشو پیدا کنیم.اونو با خودشون بردن و هیچوقت نفهمیدم چرا... 
ادموند که شمشیرش را محکم در دست می فشرد بلند شد و گفت : _ به خاطر اونا و به خاطر مردمی که این همه سال در رنج و عذاب بودن نمیزارم منم شکست بده.من تمومش میکنم. 
لبخندی روی لب نویان نشست .
_از تو بجز این هم انتظار نمیره.پدرت اگه بود بهت افتخار میکرد.
 در این حین سرو کله ی آراس پیدا شد که برای گشت زنی به اطراف رفته بود. 
_اوضاع خوب نیست.راه کوه بسته س.فکر نکنم بدون درگیری بشه از کوره راه گذشت. 
نویان قد راست کرد و نگاهی به ادموند انداخت و سپس گفت : _پس با جنگیدن راهمونو باز میکنیم. 
با بلند شدن صدای او توجه همگی جلب شد و نویان نگاهی به چهره ی همراهانش کرد و گفت :
_ دوستان من،تا اینجا مدام از بیراهه اومدیم و سعی کردیم از چشم دشمن دور باشیم و این باعث شده از هدفمون دور بشیم.دیگه وقت پنهان کاری گذشته ، وقتشه تیزی شمشیرمونو به دشمن نشون بدیم. 
ماتئو که از صخره ای پایین می آمد گفت : _ علامتی میبینم. 
نویان شتابان به سمتش رفت و به نقطه ای که او اشاره میکرد خیره شد. 
_ حکیم ارشده.اونا به کوه رسیدن.باید بریم دوستان،یک بار برای همیشه شر تاریکی رو از سر این سرزمین کم کنیم.



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.