آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل سوم _ نویان - بخش اول

نویسنده: M_b

از زمان رویارویی با گرگ سیاه و زیردستانش ، فکری مانند خوره به جانش افتاده بود.مدام حرف های آلبرون در ذهنش تکرار میشد : (( اون تنها راه حله)) ، (( خودش اینو بهم گفت)) 
به خودش نهیب زد (( یعنی اهریمن بیدار شده و داره تلاش میکنه از زندانش آزاد بشه؟)) 
البته از خیلی قبل تر این امر پیش بینی شده بود .هرچه باشد از زندانی شدنش هزار سال می گذشت و نشانه هایی از قدرت گیری دوباره ی اهریمن دیده میشد.جنون پادشاهان راستین و پس از آن ظهور غاصب و اتفاقات دیگر که هرکدام با خود شری به همراه داشتند گواه این امر بود. ردپای اهریمن را نمیشد از طالع این سرزمین پاک کرد. 
اینها افکاری بود که از ذهن نویان میگذشت.چند روز پیش به محض بیرون زدن از غار و دور شدن از سیاه پوش ها، به سراغ چند دوست قدیمی رفت و برای چند نفر دیگر هم پیغام فرستاد.نباید تعلل میکرد و هرچه زودتر باید خود را برای مواجه شدن با سخت ترین مشکلات آماده میکرد. ولی قبل از هرچیزی باید برگ برنده ای رو میکرد وگرنه جنون آلبرون کار دستشان میداد.از همین رو بدون فوت وقت راهی شرق شد. از دشت ها و کوه ها و تپه ها گذشت و در تمام طول راه خود را از سربازان پادشاه مخفی کرد.
 زلزله های رعب آور هم که در طول هفته گذشته رخ دادند خود دلیل دیگری برای نگرانی بود.گویی زمین هم برای روزهای سخت خود را آماده میکرد. 
به کوهستان شرق که رسید به محل وعده اش با دوستانی که برایشان پیغام فرستاده بود رفت اما هنوز کسی نیامده بود.برای آنها پیغام جدیدی فرستاد و به تنهایی راهی دره ی نقره شد. 
کوهستان، پوشیده از درختان بلوط و راش و افرا بود و قدمت هرکدامشان به بلندای خود آمالیا بود. 
آمالیا ،سرزمین پریان که روزگاری بهشت روی زمین خوانده میشد، الان زیر چکمه های آهنین ارتش غاصب خرد شده و جولانگاه دیوها و اهریمنان بود.تنها این کوهستان دور افتاده گویی از گزند روزگار در امان مانده بود.پرنده ها زیر سایه ی خنک درختانش آواز میخواندند و گله گله گوزن و آهوی چابک در میان بیشه ها پرسه می زدند. 
پس از روزها اسب سواری زیر سایه ی درختی مشرف به دره ی نقره لم داد و آهی از سر آسودگی کشید.دره زیر پایش بود و آبشار خروشان در کنارش نعره ی زندگی سر میداد.رودخانه از آن بالا به پایین سرازیر میشد و از میان دره میگذشت، از میان مزارع تازه درو شده و بیشه های انبود و از کنار دهکده عبور میکرد چند کیلومتر پایین تر به سمت غرب می پیچید و به سمت دشت میرفت. 
اولین چیزی که در ورودی دره نظرها را جلب میکرد لاله های نقره ای بودند که سرتاسر دره را پوشانده بود.گویی دستی از غیب رنگ نقره را روی دامن طبیعت پاشیده باشد.همه جا پر بود از لاله های نقره ای، لابه لای چمن های بلند سبز و درختان سربه فلک کشیده و بوته های تمشک وحشی و آن پایین میان جنگل کاج و کناره ی رودخانه،همه جا از رنگ نقره می درخشید. 
نویان سری تکان داد گویی بخواهد مگس مزاحمی را از خودش دور کند، افکار را از ذهنش کنار زد و بلند شد.کاری برای انجام داشت و هر لحظه حیاتی بود. 
غروب بود و تا از کوه پایین برود و خود را به دهکده برساند شب شد.اما آن شب با تمام شب ها فرق داشت.صدها فانوس فضای دهکده را روشن کرده بود.روی ایوان ها، روی دیوار ها و زیر سقفهای کاهگلی و کنار جوی آب وسط کوچه ها از نور فانوس ها روشن بود.


از اینکه عجله و افکارش باعث شده بود زمان را فراموش کند خنده اش گرفت.تقریبا فراموش کرده بود جشنی در پیش است.البته سالها بود که بیشتر مردم این شب را فراموش کرده بودند ولی جشن نورهای بی پایان مهمتر از آن بود که او فراموشش کند.


سالها پیش را به یاد می آورد که با بقچه ای در آغوش که حاوی نوزادی بود به این دهکده آمد و جلوی خانه ی آهنگر گذاشت.با یادآوری آن بازهم لبخند زد و به سمت خانه ی آهنگر رفت ولی خیلی زود پشیمان شد و با خود گفت حتما به جشن رفته اند.به سمت مهمانخانه رفت.


صدای موسیقی و کرکر خنده ی اهالی از دور شنیده میشد.اسبش را زیر سایبانی بست و وارد مهمانخانه شد.در را که باز کرد موج صدا و شدت دود چپق ها به صورتش خورد و احساس سرزندگی کرد.اما با ورود او سکوتی یر فضا حاکم شد.همه ی سرها به سمت غریبه ی تازه وارد چرخید.


مرد میانسالی جلو آمد و پرسید : _ کی هستی غریبه؟


نویان لبخندی زد و با کمال احترام گفت: _ مسافرم، برای دیدن یه دوست قدیمی اومدم
مرد که قانع نشده بود تازه وارد را از سرتاپا وارسی کرد و پرسید:_ دوستت کیه؟


نویان نگاهی به چهره های کنجکاو انداخت که مشتاقانه نگاهش میکردند.


_ من از دوستان قدیمی والدر آهنگرم.برای دیدن اون اومدم


پسر جوانی از میان جمعیت جلو آمد.هفده یا هجده ساله می نمود.برق خاصی در چشمان نویان درخشید.


: _ پدرم اینجا نیست.باید برای دیدنش تا صبح صبر کنی


نویان لبخندی زد و پرسید : _ تو باید پسرش باشی.مگه نه؟ادموند جوان


ادموند که تا به حال غریبه را ندیده بود سری تکان داد و قبل از اینکه حرفی بزند کدخدا گفت :


_ تو شب مبارکی برای دیدن دوستت انتخاب کردی تازه وارد.امشب رو در گوشت و شراب ما مهمان باش


نویان که از این دعوت استقبال میکرد با کمال میل دعوت را پذیرفت و اهالی از برگشتن آرامش بینشان هورا کشیدند و جشن را از سر گرفتند و صدای موسیقی و هیاهوی جمعیت باز هم فضا را پر کرد.


نویان به دعوت کدخدا که مردی چاق و کوتاه قامت بود ،رفت و کنار آنها نشست تا چپق دود کند و نوشیدنی بخورد.






دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.