ریورهال دهکده ی نسبتا بزرگی بود که در کنار رودخانه ی خروشان کاروا قرار داشت،به گونه ای که نیمی از روستا،ساحل شرقی و نیمی در ساحل غربی بنا شده بود.دهکده ،متشکل از چندین خانه ی چوبی بود و تک و توکی خانه های سنگی دیده میشد .اسکله های چوبی فراوانی را روی رودخانه بسته بودند و در بعضی قسمت ها که اسکله عریض تر بود کلبه های چوبی روی آن ساخته بودند وکنار اسکله ها قایق های ماهیگیری قرار داشتند.
از دیرباز به این مکان دهکده ی ماهیگیران میگفتند زیرا شغل بیشتر اهالی، ماهیگیری بود.ماهی های دهکده به شهرها و دهکده های اطراف فرستاده میشد که البته در سالهای اخیر به خاطر شرایط سخت مملکت، رو به افول گذاشته بود، اما با این وجود بازهم جمعیت زیادی به این سو روانه میشد.
ادموند نیز قاطی همین مردم وارد دهکده شد و یکراست به سمت مهمانخانه رفت. از کنار اسکله و از بین جمعیتی که مشغول خرید و فروش بودند عبور کرد و جلوی تنها مسافرخانه ی دهکده توقف کرد.
مسافرخانه ی روباه سرخ، ساختمانی بزرگ و دوطبقه ساخته شده از سنگ سرخ بود .داخل، گرم و دم کرده بود و اشخاص زیادی دور میزها نشسته بودند و نوشیدنی میخوردند و چپق دود می کردند.ابری از دود بالای سر جمعیت شناور بود و با ورود ادموند به صورتش خورد و او را به سرفه انداخت و همین باعث جلب توجه چند نفری شد که برگشتند و ورود او را تماشا کردند.
ادموند که معذب شده بود با عجله خود را به پیشخوان رساند.زن جوانی با موهای بافته شده از قفسه ها بطری نوشیدنی بر میداشت.ادموند سرفه ای کرد تا حضورش را اعلام کند.زن به سمت او برگشت و با خوشرویی گفت :
_ سلام، تازه واردی؟
_ بله، میشه یه نوشیدنی به من بدید؟
زن پیشخدمت لیوانی آبجو برای او ریخت و گفت : _ غذامونم آماده س، میل داری؟
ادموند با لبخندی تشکر کرد. از گرسنگی داد معده اش درآمده بود و از هر غذایی استقبال میکرد.بعد از دادن سفارش ، رفت و سر میزی که گوشه ای دنج بود نشست.کمی بعد پیشخدمت کاسه ای سوپ گوشت به همراه قرص نانی روی میز گذاشت و پرسید :
_ چیز دیگه ای نمیخوای؟
ادموند با کم رویی از او تشکر کرد و مشغول خوردن شد.مهربانی بیش از حد زن، معذبش میکرد.اولین قاشق سوپ را که به دهان برد هر فکر دیگری را از سرش پراند.خیلی وقت بود غذایی به آن لذیذی نخورده بود.شاید از زمان مرگ مادرخوانده اش.
در حین خوردن، گوش تیز کرد. مشتاق شنیدن هر خبری بودو مهمانها که گرم گفتگو بودند عامل مناسبی برای این منظور محسوب میشدند .یکی از آنها گفت :
_ میگن دوباره داره جنگ میشه.سربازای زیادی میرن سمت جنوب...
مرد چاقی که چپق بلندی به لب داشت پوزخندی زد و گفت : _ مگه این برات تازگی داره؟از وقتی یادم میاد اوضاع همین بوده.
مرد اولی که کچل بود و لباسی مندرس به تن داشت گفت : _ اون لعنتیا میان و جوونارو میبرن، تعداد کمی بر میگردن.
چندنفر دیگر هم لب به شکوه و گلایه گشودند.درب ورودی باز شد و مرد جوانی که شنل قهوه ای رنگی پوشیده بود، وارد شد.چشم ادموند به ساز بزرگی افتاد که از شانه اش آویزیان بود.به نظر میرسید چندتن از مهمانها او را میشناسند زیرا با ورود او شروع به تشویق کردند.ورود جوان به کلی فضا را تغیر داد.
_ چرا انقد دیر کردی پسر، منتظرت بودیم...
در میان هیاهو و تشویقها، چند نفری لیوانهایشان را روی میز کوبیدند و کم کم کل مهمانها با آنها ضرب گرفتند و یک صدا داد میزدند : _ موسیقی....موسیقی...موسیقی
مرد جوان کنار پیشخوان ایستاد و دستش را بلند کرد تا جمعیت را ساکت کند.لیوانش را لاجرعه سرکشید و سازش را کوک کرد.
دستان هنرمندی داشت و نوای خوش موسیقی فضا را پر کرد.از کنار میزها میگذشت و ساز میزد و آواز میخواند.
با تداعی شدن خاطرات تلخ در ذهن ادموند ، چشمانش پر از اشک شد.هول و هراس فرار از کوهستان باعث شده بود کمتر درگیر غم و اندوهش شود.
چندنفری شروع به همخوانی با نوازنده کردند و ادموند هم که با آهنگ نواخته شده بیگانه نبود ،زمزمه وار همراهی میکرد.
ترانه ی اول که تمام شد صدای تشویق ها دو چندان شد و جوان نوازنده لبی تر کرد و سازش را آماده کرد تا ترانه ی بعدی را بخواند...
دوباره در مهمانخانه باز شد.این بار چند سرباز در زره های سیاه وارد شدند.تصویر اژدهای سرخ، نشان خاندان پادشاه غاصب روی سینه شان قلاب دوزی شده بود.با ورودشان سکوت برفضا حاکم شد.هیچکس نفس هم نمیکشید.مرد جلودار که به نظر میرسید سردسته باشد بادیدن چهره های هاج و واج مهمانها گفت :
_ چیزی برای نگرانی وجود نداره.فقط اومدیم یه چیزی بخوریم.
سربازها دور میزی در نزدیکی ادموند نشستند و ترس باز هم به دل ادموند افتاد.یکی از آنها را میشناخت.روز حمله به دهکده او را دیده بود.همان سروان بدخلقی بود که دستور حمله را داده بود.خشم وجودش را فرا گرفت ولی عاقلانه تر این بود که هرچه زودتر از آن مکان خارج شود.پیش خودش گفت پس همه شان طعمه دیوها نشده اند و این خطرناک بود.اگر او را میشناخت چه؟؟
همان زمان که ادموند با خود در کلنجار بود، جوان نوازنده دور از جشم دیگران به آرامی به سمت در پشتی رفت و از مهمانخانه خارج شد که البته از چشم ادموند دور نماند.
پیشخدمت با عجله برای تازه واردها نوشیدنی و غذا آورد و با عجله هم دور شد.مهمانهای دیگر هم از آنها واهمه داشتند و نگاهشان را میدزدیدند و سعی میکردند صدایشان را تا حد ممکن پایین بیاورند .
ادموند هم که موقعیت را دریافته بود خود را با خوردن مشغول کرد و در عین حال گوش تیز کرد تا حرفهایشان را بشنود.سربازها برخلاف بقیه باصدای بلند بلند میخندیدند و حرف میزدند.
_ تا یه مدت همچین جای گرم و آبجوی خوش طعمی گیرت نمیاد.تا میتونی بخور تامی..
سربازی که از بقیه چاق تر بود قهقه ای زد و لیوانش را سر کشید.ادموند که آنها را سرگرم میدید، بلند شد تا خارج شود.
از کنار سربازها که میگذشت توجه سروان جلب شد.نیم رخ جوان را دید و تصویر آشنایی در ذهنش نمایان شد و همین که ادموند دست دراز کرد تا در را باز کند صدایی از پشت سر گفت :
_ هی تو...
منتظر حرف دیگری نماند و با عجله خارج شد.پشت سرش صدای کشیده شدن صندلی ها را روی زمین میشنید.اطراف را رصد کرد و چند اسب را دید که کناری بسته شده بودند.
بدون جلب توجه از کنار چند رهگذر عبور کرد وافسار نزدیک ترین اسب را گرفت و سوار شد.صدایی بلند شد :_ هی چه غلطی داری میکنی؟
منتظر نماند و به سمت دروازه تاخت و از دهکده بیرون زد و تا چند کیلومتر آنطرفتر توقف نکرد.
سربازها از مهمانخانه بیرون زدند و افرادشان که کنار اسکله پرسه میزدند و مردم را وارسی میکردند را صدا زدند.سروان با عصبانیت فریاد میزد و به زیردستانش فحش میداد.
ادموند همچنان در میان تپه ها می تاخت...
هیجان و ترس دیدش را تار میکرد.بالاخره در کنار پشته ای که بیشه ای از درختان کاج اطرافش روییده بود توقف کرد.اسب را به شاخه ای بست و دستی به یالش کشید و گفت :
_ ازت ممنونم پسر.خطر از بیخ گوشم گذشت.
صدایی از پشت سر غرید : _ زیاد مطمئن نباش.
ادموند وحشت زده به سمت صدا برگشت.در همین لحظه ضربه ی سختی به سرش خورد و دنیا جلوی چشمانش تیره و تار شد...