آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل ششم _ بلایی بزرگتر

نویسنده: M_b

 خاطرات تلخ آن روز هیچگاه از ذهن ادموند پاک نشد.ترس و وحشت از یکسو و غم و اندوه از سویی دیگر بر کل دهکده حاکم شده بود.بعداز ظهر همان روز جسدها را دفن کردند،حتی اجساد دشمنانشان را، با این تفاوت که سربازها را دورتراز دهکده کنار تپه ای خاک کردند. 
نیروهای شاه هم به بالای آبشار بازگشتند و منتظر فرصت ماندند.شاید میخواستند شبانه حمله کنند و شاید هم طبق گفته خودشان منتظر نیروی کمکی بودند. 
آن روز جلسه ای داخل مهمانخانه تشکیل شد و نویان متهم اصلی این جلسه بود.عده ای به او ناسزا میگفتند و عده ای میخواستند هرچه زودتر او را تحویل دهند، حتی چندنفری میخواستند اورا زیر مشت و لگد بگیرند ولی با مخالفت ریش سفیدهای ده مواجه شدند .در تمام طول این مدت هم او بدون کوچکترین حرفی نشسته بود و گوش میداد. 
ادموند هم مانند بقیه وحشت زده بودو بعد از اتفاقات صبح آن روز ترس او دوبرابر هم بود زیرا یک گوشه ی دلش میدانست حرفهای نویان واقعیت دارد و خودش را مسبب تمام اتفاقات میدانست.دلش میخواست همراه نویان آنجا را ترک کند اما باز هم دلش راضی نمیشد در این موقعیت سخت مردمش را تنها بگذارد. 
ریش سفید های ده بالای سالن دور میز نشسته بودند و راه حلی را میجستند.جوانترها میگفتند باید پیش دستی کنند و شر سربازهارا برای همیشه کم کنند ولی عده ای هم عقیده داشتند باید به کوهستان بگریزند تا شاید در امان بمانند و عده ای هم طالب سنگربندی دهکده بودند. 
یکی از اهالی رو به نویان کرد و پرسید:_ اصلا اونا چرا تورو میخوان؟ مگه تو کی هستی؟ 
نویان خواست جواب بدهد که والدر پیش دستی کرد :

_همونطور که گفت از دوستای منه.پادشاه دنبال بهانه ای میگشت که ما رو از بین ببره و حالام بدستش آورده، چه فرقی میکنه بهانه شون چیه. 
یکی از ریش سفیدها گفت :_ ما هیچوقت میونه ی خوبی با غاصب نداشتیم و هرگز براش خراج نفرستادیم.اون همیشه دنبال بهانه بود تا قدرتشو به رخ ما بکشه. 
هیاهویی دیگر به پا شد و باز هم جوانترها خواستار حمله پیشدستانه شدند. والدر در میان هیاهو بلند شد و باصدای بلند طوری که باعث سکوت بقیه شد،گفت: 
_ هم ولایتی ها گوش کنید.ما باید بهترین تصمیم رو بگیریم ولی فعلا غروب نزدیکه و ما نمیدونیم دشمن چی در سر داره.باید امشب رو هوشیار باشیم.فردا باز هم وقت برای تصمیم گیری هست. 
نظر او در وضعیت کنونی به نظر همه معقولانه آمد و حرفهایی در مورد شیفت نگهبانی زده شد و تصمیماتی گرفته شد.نویان هم از شلوغی جمعیت استفاده کرد و بی سرو صدا از مهمانخانه خارج شد که البته از چشم ادموند دور نماند. 
نویان که دلشوره یک لحظه هم رهایش نمیکرد رفت تا نگاهی به اردوگاه دشمن بیاندازد.اینبار باید هم از چشم دشمن و هم از نگاه دیدبانهای دهکده مخفی میماند برای همین رفتنش تا نزدیک آبشار کمی بیشتر طول کشید و تا به آبشار رسید تقریبا شب شده بود.از تاریکی استفاده کرد و خود را تا نزدیکی اردوگاه دشمن رساند. 
مشعل های اردوگاه دشمن را که دید لابه لای درختان پنهان شد و پاورچین پاورچین جلوتررفت.باید از نزدیک اوضاعشان را میدید.داخل اردوگاه چند آتش روشن بود ولی عجیب بود که کسی را نمیدید.سربازها آنجا نبودند. 
یک لحظه ترس برش داشت که نکند به سمت ده رفته باشند و بخواهند غافلگیرشان کنند.در همین فکر بود که صدای خش خشی از پشت سر شنید.قلبش داشت از سینه اش بیرون میزد، به سمت صدا رفت.به جای دشمن، ادموند را یافت که پای بوته ای خود را پنهان کرده بود. 
با عصبانیت یقه اش را گرفت و با صدای آهسته گفت :_ اینجا چه غلطی میکنی؟ 
_ خودت اینجا چکار میکنی؟ 
نویان خواست حرفی بزند که صدای نعره ای از سمت اردوگاه بلند شد.کسی از ترس داد میزد ولی خیلی زود صدایش خاموش شد. 
پاورچین پاورچین به سمت اردوگاه رفتند و زیر سایه ی بوته ای دراز کشیدند و اطراف را زیر نظر گرفتند.باز هم سکوت به اردوگاه بازگشته بود ولی اینبار سایه ای هولناک در حرکت بود.نزدیک آتش که شد توانستند او را ببینند. 
نویان مجبور شد جلوی دهان ادموند را بگیرد تا از ترس داد نزند.لو رفتنشان به قیمت جانشان تمام میشد. 
موجودی عظیم الجسه که از بلندقامت ترین مردان یک سرو گردن هم بلند تر بود با قامتی خمیده و دست و پاهایی بزرگ و عضلانی که دوشاخ کوچک روی سرش قرار گرفته بود،از کنار آتش گذشت و در تاریکی ناپدید شد.بوی بد و آزاردهنده اش پشت سرش به جا ماند. 
زبان ادموند بند آمده بود.نویان او را کشید و از اردوگاه دور کرد و تا یک کیلومتر پایین تر جرات نکردند حرفی بزنند و لابه لای سایه ها حرکت کردند تا هرچه زودتر از آن موجود وحشتناک فاصله بگیرند. 
دورتر که شدند زبان ادموند باز شد و در حالی که ترس از صدایش میبارید پرسید :

_ اون چی بود؟ 
نویان اطراف را رصد کرد.در تاریکی شب چیزی پیدا نبود.هوا را هم بو کشید و سپس گفت : 
_ اون یه دیو بود.اونطور که معلومه شر سربازارو کم کرد ولی خدا به دادمون برسه... 
_ برای چی؟ 
نویان به راه افتاد و گفت : _خداکنه اون چیزی نباشه که تو فکر منه.. 
ادموند که کم کم داشت متوجه وخامت اوضاع میشد با ترس گفت :

_ باید بهشون خبر بدیم.پدرم، کل اهالی در خطرن. 
اما هنوز راهی طی نکرده بودند که سرو صدا از سمت دهکده بلند شد و شعله های آتش تاریکی شب را شکست. 
دیوانه وار به سمت دهکده دویدند.بدترین افکار به ذهن ادموند هجوم آوردند.باخودش میگفت :

_ نمیتونه اینطور تموم بشه.نه نمیتونه... 
نزدیک دهکده که شدند آتش در بیشتر خانه ها شعله میکشید و صدای جیغ و داد تا آسمان میرفت.جنگی خونین در حال وقوع بود ولی اینبار کشاورزان گردا تاب مقاومت در مقابل این یکی را نداشتند و بیشتر شبیه قتلگاه بود.دیوها به کسی رحم نمیکردند و مرد و زن و کودک برایشان فرق نداشت.آنها همه را سلاخی کردند. 
قبل از اینکه نویان بتواند جلوی ادموند را بگیرد پسرک را دید که دهکده را دور زد و به سمت آهنگری رفت.
در از لولا در آمده و داخل آهنگری به هم ریخته بود و قسمتی از آن آتش گرفته بود.معلوم بود در آنجا هم جنگی اتفاق افتاده.
 ادموند دیوانه وار به دنبال پدر خوانده اش گشت.گریه میکرد و اسمش را صدا میزد.لحظاتی بعد ناله ای ضعیف از گوشه ی آهنگری جایی که میز واژگون شده بود، به گوش رسید.هراسان خود را به محل صدا رساند و میز راجابه جا کرد و هیکل مچاله شده ی والدر آهنگر را پیدا کرد. 
_ بابا...بابا بلند شو.. 
کنار پدر زانو زد و سر او را روی زانویش گذاشت.والدر که نیمه جان بود چشمانش را باز کرد 
_ پ..پسرم. باید...از اینجا بری..برو 
_نه پدر تورو تنها نمیزارم.. 
_

برو ... 
چشمان والدر آهنگر برای همیشه بسته شد و ادموند برای پدر سوگواری میکرد و زجه میزد. 
صدای زجه های او توجه دشمن را جلب کرد.قبل از حضورش بوی تعفن در آهنگری پیچید و لحظاتی بعد خرخر کنان سر و کله اش پیدا شد. 
ادموند که از وحشت خشکش زده بود فقط توانست خود را عقب بکشد و به دیوار تکیه بزند و منتظر مرگ بماند.دیو بالای سر او آمد و شمشیر کوتاه خمیده اش را بالا گرفت و نعره کشید.اما نویان در حالی که از شمشیرش خون سیاه دیوها میچکید وارد آهنگری شد و دادزد : _با من بجنگ ای دیو پلید.
 دیو به سمتش هجوم برد و با هم گلاویز شدند.دیو دیوانه وار ضربه میزد و نویان با مهارت دفع میکرد ولی یک جایی نویان کم آورد و زمین خورد و دشمن بالای سرش آمد و خواست ضربه نهایی را بزند... 
ادموند که وخامت اوضاع را دید بر ترسش غلبه کرد و بلند شد و دیوانه وار اطراف را برای یافتن سلاحی نگاه کرد.چشمش به نیزه ای افتاد و آن را برداشت و همین که دیو غرید و خواست ضربه بزند، نیزه را در پشتش فرو کرد. 
نویان که فکر میکرد کارش تمام است دید که دیو غرید و نیزه ای از بدنش بیرون زد اما از پا در نیامد و به سمت دیگر چرخید و با دست بر سینه ی ادموند زد و او را به دیوار کوبید.نویان هم از فرصت استفاده کرد و بلند شد و باضربه ای سر هیولا را از تن جدا کرد.سپس به سمت ادموند رفت که بر اثر ضربه ی هیولا گیج و منگ بود. 
_ بلند شو پسر، باید از اینجا بریم.. 
آتش داشت هرلحظه بیشتر زبانه میکشید و بزودی آهنگری را در کام خود فرو میبرد.با عجله از آهنگری بیرون زدند.هنوز هم صدای جیغ و داد از گوشه و کنار به گوش میرسید. 
_ باید بهشون کمک کنیم. 
اما نویان او را کشید و به سمت حاشیه ی ده برد. 
_ دیگه خیلی دیر شده، اونا از دست رفتن.باید تورو نجات بدم. 
ادموند اشک میریخت و طالع شومش را نفرین میکرد.کم کم صدای جیغ و فریادها خاموش شد و تا آنها از مخمصمه دور شدند، دهکده یکپارچه آتش شد.
گویی دشمن داشت بقایا را از بین میبردو نام دهکده ی گردا را از حافظه ی این سرزمین پاک میکرد.



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.