آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل بیست و هشتم_بازگشت

نویسنده: M_b

ادموند چشمانش را باز کرد.روی برگ های خشک، کف جنگل دراز کشیده بود.به یک باره خاطره آنچه اتفاق افتاده بود به ذهنش هجوم آورد.
ناخوادآگاه دستی به پهلویش کشید.اثری از جای زخم و جراحت نبود.بلند شد و اطراف را نگاه کرد.حتما این یک رویای شیرین بود.شاید هم مرده بود،کسی چه می دانست.
زیر لب گفت((حتما مردم و اینجام دنیای بعد از مرگه))
در جنگل شروع به قدم زدن کرد.ترس و دلهره اش را روی همان پرتگاه جا گذاشته بود،احساس آرامش خاصی می کرد.
لاله های نقره ای نظرش را جلب کرد.آن مکان به طرز باور نکردنی برایش آشنا بود.
مسیر جنگلی را گرفت و پیش رفت.صدای آبشار را که شنید بر سرعتش افزود و به سمت صدا دوید.
کنار آبشار که رسید ایستاد و غرق تماشای دره ی پیش رو شد.او به خانه برگشته بود.
((درست حدس زدی،اینجا همونجاییه که فکرشو میکنی))
صدا از پشت سرش آمد و او را از جا پراند.به سمت صدا برگشت.الف بانویی زیبا با لبخندی مهربان روی صورتش روبرویش ظاهر شده بود.
((سلام ادموند،منتظرت بودم))
اشک در چشمانش حلقه زد.ناخواسته زمزمه کرد((مادر..))
((پسر قشنگم،خوشحالم می بینمت))
به سمت الف بانو رفت و به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتند.ادموند که هق هق گریه می کرد پرسید :
((چطوری؟من چطوری اومدم اینجا؟اینجا کجاست؟))
مادرش شانه های او را گرفت و غرق تماشای پسر شده بود،پسری که هیچوقت فرصت دیدنش را نداشت.
لبخندی زد و گفت ((تو چی فکر میکنی؟))
ادموند بار دیگر نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: ((من مردم؟))
((هنوز نه،ولی می تونی انتخاب کنی،می تونی با من بیای))
دستش را به سمت پسر دراز کرد.اما ادموند با نگرانی گفت :
((من که هنوز ماموریتمو کامل نکردم،اون آزاد شد،دوستام...دوستام اسیر شدن...الان نه...هنوز نه))
سایه ای روی صورت مادر افتاد‌.با نگرانی گفت ((تو حریفش نمی شی،اون قویه و خادمای زیادی داره،من برای تو نگرانم پسرم))
ادموند نفس عمیقی کشید و گفت :((باید وظیفمو به سرانجام برسونم،به خاطر تو،به خاطر دوستانم،به خاطر پدرم))
اشک در چشمان مادر حلقه زد.((پدرت راهشو گم کرد،تو باید کمکش کنی،باید کمکش کنی))
ادموند که متوجه منظور او نمیشد با سردرگمی پرسید((منظورت چیه؟من باید چکار کنم؟؟))
الف بانو برای لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت ((برو پسرم،من منتظرت می مونم،برو و کاری که لازمه انجام بده))
ادموند خواست بار دستان مادر را بگیرد اما او رفته بود.به یک باره همه جا تاریک شد.تاریک و سرد...
سردی آب را احساس می کرد و دستان سنگینی که او را از آب بیرون می کشید.
کنار رودخانه افتاده بود و سرفه می کرد.دهانش مزه ی خون میداد و پهلویش تیر می کشید.سرفه ای کرد و خون را از دهانش تف کرد.
به سختی چشمانش را باز کرد.دیدش تار بود و سرش گیج می رفت.
آلبرون را دید که بالای سرش ایستاده بود.دوباره سرفه کرد و باز هم دهانش مزه ی خون گرفت.
آلبرون کشان کشان او را روی ساحل سنگی کشید.
_پیش خودت چی فکر می کردی؟فکر کردی شکست دادنش به همین راحتیاس؟؟
صدایش مملو از نفرت بود،شاید هم ترس.ادموند خواست جوابش را بدهد ولی رمقی برایش نمانده بود.آلبرون که حال و روزش را دید با تاسف سری تکان داد و خطاب به شخصی که همراهش بود گفت :_کمک کن ببریمش یه جای امن،هر لحظه ممکنه بیان سراغش،ممکنه زنده نمونه.
صدایی در جواب گفت :_شما آدما هفت تا جون دارین،نترس چیزی نمیشه.
فرد همراه به طرز باور نکردنی قدی کوتاه اما عضلانی داشت.موی سر و صورتش بلند و حنایی رنگ بود.ادموند پیش خود فکر کرد ((یه دورف...))
لبخند کمرنگی روی صورتش نشست.دورف که لبخند را دید گفت :_نگفتم،طرف شمشیر رفته تو شکمش،از یه کوه افتاده پایین،اونوقت داره لبخند میزنه.
آلبرون غرو لندی کرد و وزن ادموند را روی شانه اش انداخت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.