تاریکی اطرافش را احاطه کرده بود، به گونه ای که چشم چشم را نمی دید و از سرمای زیاد دستانش کرخت شده بود.میلرزید و همچنان پیش میرفت.صدایی در سرش میگفت نباید متوقف شود.راهپیمایی به اندازه ی یک عمر طول کشید تا بالاخره آن را دید.
قلعه ای تاریک با برج و باروهای سربه فلک کشیده.
ابهت قلعه هولناک بود. سایه اش گویی دنیا را در کام خود فرو میبرد.باد در میان سنگ زوزه میکشید.
جلوی قلعه ایستاد و به بالای کنگره چشم دوخت.به خیال خودش سایه ای آن بالا دیده بود. به یک باره صدایی همچون رعد در میان فضا پیچید :
_ ادموند...ادموند...
صدا ترسناک بود و پر هیبت.در میان زوزه ی باد فریاد زد :_ تو کی هستی؟
صدا باز هم در فضا پیچید :_ ادموند...به سمت من بیا..
******
_ادموند...ادموند بیدار شو
با صدای نویان که اون را تکان میداد از خواب پرید.عرق کرده بود و میلرزید.نمیدانست سردش شده یا از ترس است. وجودش هنوز آکنده از ترس بود.اطراف را نگاه کرد.آتش خاموش شده بود و دود باریکی از آن بلند میشد.چهره ی مضطرب نویان را دید
_ چی شده ؟
نویان که با نگرانی به تاریکی اطراف چشم داشت گفت :
_ صدایی شنیدم.احساس کردم کسی مارو زیر نظر داره. باید هرچه زودتر حرکت کنیم.
هشدارش باعث شد هشیاری ادموند کامل برگردد.با عجله وسایلشان را برداشتند و راه افتادند.کوره راه را به سمت دشت در پیش گرفتند.راه سرازیری بود و بر سرعتشان اضافه میکرد.نویان جلوتر بود پرسید:
_ کابوس می دیدی؟
ادموند سعی کرد انکار کند: _ چطور مگه؟توی خواب چیزی گفتم؟
نویان در حالی که تخته سنگی که سد راهشان بود را دور میزد گفت : _ نه.فقط ناله میکردی و میلرزیدی .بد جوری هم عرق کرده بودی...
_ فقط یه خواب بود.
اما بازهم آن صحنه ها و صدای هولناک در ذهنش تداعی شد و لرزه بر اندامش انداخت.سعی کرد ذهنش را منحرف کند، برای همین پرسید :
_ نویان اونجا واقعا چیزی دیدی یا الکی شبونه به دل جاده زدیم؟
سپیده ی صبح کم کم از راه میرسید و راهش را از میان ظلمات باز میکرد.نویان لبخند همیشگی اش را زد و گفت :
_ باید جانب احتیاط رعایت میکردیم.نباید کوچکترین خطری رو قبول کنیم.
پس از صرف صبحانه ای سرد و سرسری، بجز چند مورد توقف کوتاه، یک نفس راه رفتند و کوه ها را پشت سرگذاشتند.حالا زمین هموار بود و بلندی ها شامل تپه های کوتاه میشد و پشته های پوشیده از بید. نهرهای کم عمق دل زمین را میشکافتند و چند کیلومتر جلوتر به رودخانه ای پرآب و عمیق میپیوستند.
پاییز سایه اش را روی زمین پهن کرده بود و علف ها رو به خشکی میرفتند و درختان بید با ریختن برگهایشان خود را برای خواب زمستانی آماده میکردند.
حوالی ظهر در میان بیشه ای در میان تپه ها توقف کردند.باد از ساعتی پیش بر شدت وزیدنش افزوده بود و ادموند را در برپایی آتش آزار میداد. نویان که تقلای او را میدید خنده ای کرد و خواست خودش آتش را روشن کند.اما باد به او هم مجال نمیداد و نویان که ناکام مانده بود، غرولندش بلند شد.
ادموند به تنه ی افتاده ی درختی لم داده بود و به این تلاش بی حاصل میخندید.نویان که لجش گرفته بود زیر لب ناسزایی گفت و به یک باره آتش کوچکی شعله کشید و لبخند ادموند محو شد.
_ چطور این کارو کردی؟
نویان که میخندید گفت : _ شانسی بود.داشتم ناامید میشدم.
جرقه ای در ذهن ادموند زده شد اما زبانش را بست و حرفی نزد و بلند شد تا از چشمه ی زیردرختان کتری را پرکند.دلش را برای خوردن قهوه صابون زده بود.وقتی که برگشت نویان را دید که کنار درختی زانو زده بود و زمین را بررسی میکرد.با دیدن چهره ی نگران او احساس خطر کرد.
_ چی شده؟
نویان بلند شد و گفت : _ قهوه رو فراموش کن.باید بریم.زود باش ، وسایل جمع کن.زود باش.
نیاز به هشدار دیگری نبود چون وخامت موضوع از چهره ی مضطربش پیدا بود.وسایل را جمع کردند و راه افتادند.
کمی جلوتر نویان ایستاد و اطراف را بررسی کرد.ادموند با دلشوره پرسید : _ چی شده ؟اونجا چی دیدی؟
سکوت سنگینی بینشان برقرار شد و تنها صدای باد فضا را پر کرده بود.نویان پس از لحظاتی که به نظر ساعتها میرسید، گفت :
_ باید از هم جدا بشیم.چند کیلومتر پاینتر یه شهر هست.شهر ریورهال.اونجا برو و منتظرم باش.باید چیزی رو بررسی کنم.توی مهمونخونه ی شهر میبینمت.
_چی؟ از هم جدابشیم؟؟
ادموند که عصبی و مضطرب بود سعی کرد که مخالفت کند ولی لحن جدی نویان حرف آخر را زد.
_ به من اعتماد کن پسر. اونجا همدیگه رو میبینیم.حالا برو.رودخانه رو دنبال کن...