آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل چهارم _ سربازان شاه-بخش دوم

نویسنده: M_b

نویان از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.کنار میدان اصلی دهکده سربازان زره پوش در صف های منظم ایستاده بودند و مردی که به نظر میرسید سردسته باشد بالای سکویی رفته بود و مردم را فرا میخواند. 
_زود باشید.به نام پادشاه از خونه هاتون خارج بشید.
 والدر به همراه چندمرد دیگر به سمت میدان رفتند اما نویان از در پشتی خارج شد و گوش به زنگ ایستاد. 
سردسته ی سربازان سروانی بود کم طاقت و بدعنق و مدام این پا و آن پا میکرد و کم مانده بود شروع به فحاشی کند که چند نفر از اهالی که مرد کوتاه قامته چاقی جلودارشان بود به سمت میدان آمدند.مطمئن بود باقی اهالی هم پشت درها و پنجره ها گوش به زنگ ایستاده اند.برای همین باصدایی بلند گفت : 
_ به دستور پادشاه والاهان فاتح بزرگ ،شما باید این مرد رو تحویل ما بدید.جاسوسان ما دیدن که به این سمت میومده 
او به زیردستانش اشاره کرد و آنها نقاشی را بالا گرفتند تا همگی بتوانند آن چهره را را ببینند. 
کدخدا که پیشاپیش مردان دهکده ایستاده بود تا نقاشی را دید چهره ی نویان تازه وارد را سریعا تشخیص داد.زیر لب دشنامی داد و آن مرد را که پای نحس سربازان پادشاه را به دهکده باز کرده بود،لعنت کرد.اما از طرفی نمیخواست باج بدهد و بنابراین گفت : 
_ این مرد دیشب رو در مهمانخانه ی دهکده سر کرده،صبح هم پولشو داد و رفت.مسافر بود و غریبه. 
سروان لبخند تصنعی زد و گفت : _ که اینطور، پس نباید مشکلی باشه اگه افراد من دهکده رو بررسی کنن. 
چند نفر خواستند جلوی سربازها در بیایند که کدخدا مانع شد و به دستور سروان، سرباز ها بین دهکده پخش شدند. 
خیلی زود داد مردم درآمد.سربازها به خانه ها هجوم بردند و هرجا در را برایشان باز نمیکردند ، در را میشکستند.اولین نفری که جلویشان درآمد کارسون کشاورز بود.او که از دست درازی یکی از سربازان به خانواده اش عصبانی شده بود دست به نیزه برد ولی متاسفانه به دست سربازان کشته شد. 
کدخدا عصبانی شد و داد زد: _ چه غلطی دارین میکنین.اونا باید مجازات بشن. 
اما سروان که طاقتش طاق شده بود سرش داد کشید : _ خفه شو پیر مرد.ما سربازای پادشاهیم، حالا اگه میخوای اینجا رو به قبرستون مبدل نکنیم دهنتو ببند و اون مردو تحویل ما بده. 
اما کدخدا و اهالی کوتاه بیا نبودند و شروع به فحاشی کردند و هرکسی با هر سلاحی که داشت خودش را مسلح کرد .والدر پتک آهنگریش را برداشت و کدخدا هم نیزه ای بلند در دست گرفته بود.عده ای هم شمشیر برداشته بودند و چند نفری هم چنگک کشاورزیشان را دست گرفته بودند و جلوی سربازان ایستادند.سروان که کفری شده بود دستش را بالا برد و گفت : 
_ باشه، باشه، شما بردین.پس میخواین که ما از اینجا بریم. 
کدخدا که خشم از چشمانش می بارید داد زد : _ همین امروز و همین الان... 
سروان خنده ای کرد و سکوت ترسناکی بر فضا حاکم شد. 
_ باشه میریم..ولی اول... 
در یک لحظه او غافلگیرانه نیزه ی یکی از سربازان را از دستش قاپید و در شکم کدخدا فرو کرد. 
_ همه شونو بکشید، کسی رو زنده نزارید. 
این دستور سروان بود که شمشیرش را کشید و مانند دیوانه ها فریاد می زد... 
زن ها جیغ میزدند و مردها فریاد نبرد سر میدادند.عده ای سعی میکردند کودکان را از زیر دست و پا در بیاورند و به جایی امن ببرند. 
همه جا خون بود و جنازه و اعضای قطع شده.بعد از کدخدا پنج نفر دیگر هم به خاک افتادند اما در مقابل اهالی هم توانستند چندین سرباز را زمین گیر کنند. ولی آنها زره و کلادخود فولادی داشتند و کشتنشان به این راحتی نبود. 
والدر با پتکش زره سینه ی سربازی را خرد کرد، چند کشاورز به کمک هم با چنگک هایشان سرباز دیگری را کشتند ولی در عوض تعدا بیشتری از اهالی با شمشیر و نیزه ی سربازان به خاک افتادند. 
کم کم کل اهالی شانه به شانه ی هم روبروی سربازان قرار گرفتند و برتریشان را به رخ کشیدند. 
نویان دیوانه وار به دنبال ادموند میگشت و. او را در حالی دید که خود را به شمشیری مسلح کرده و به همراه یکی از جوان ها با سربازی درگیر بودند.خیلی زود جوان همراه ادموند کشته شد و سرباز که از شمشیرش خون میچکید به سراغ ادموند رفت اما نویان پیش دستی کرد و با ضربه ای کارش را ساخت.



ادموند هراسان بود فقط توانست بگوید : _ پدرخونده م...



نویان که نفس نفس میزد در جواب گفت : _ توی میدون وسطه درگیریه.تو به جای امنی برو من میرم کمکشون



_ نه...باید بهشون کمک کنیم



نویان که یکی به دو با او را بیهوده میدید با عجله به سمت محل درگیری رفت و ادموند به دنبالش روان شد.از کنار چندین جسد گذشتند و تا آنها به میدان برسند درگیری تقریبا تمام شده بود.سرباز ها یک سوی میدان به حالت آماده باش ایستاده بودند و اهالی این طرف میدان دوشادوش هم سلاح هایشان را به طرف دشمن گرفته بودند و رجز میخواندند.



سروان داد زد : _ حمله به سرباز پادشاه تاوان سنگینی داره، مطمئن باشید جواب این کارتونو به زودی میبینین...



والدر که پتک خون آلودش را با عصبانیت بالای سرش نگه داشته بود در جواب او گفت : _ گم شو و برو پیش شاهت.اینجا جایی برای سگهایی که واق واق میکنن نیست.
سروان روی زمین تف کرد و گفت :


_ بزودی با نیروهای بیشتری بر میگردیم...


سپس رو به سربازانش کرد و دستور عقب نشینی داد.اهالی هورا کشیدند و نعره ی پیروزی سر دادند ولی این پیروزی در کامشان تلخ بود .در درگیری ها پانزده نفر از اهالی از جمله کدخدا کشته شده بودند و در مقابل تنها جسد هفت سرباز روی زمین بود.



خطر هنوز رفع نشده بود...



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.