دهکده ی گردا جایی دور افتاده در میان کوهستان شرقی در دره ای موسوم به نقره قرار داشت.گفته شده اولین بار که انسان ها از دریا گذشتند و پابه این سرزمین گذاشتند در کوهستان ساکن شدند و این دهکده از اولین سکونتگاه های آنهاست.
می توانستی گرد سالیان دراز را بر چهره ی دهکده ببینی. روستا مشتی ساختمان سنگی با سقف های کاه گلی محصور در میان زمین های کشاورزی بود. در نگاه اول جایی دلگیر و سوت و کور به نظر می رسید اما در واقع فراتر از اینها بود و اهالی خون گرم و مهربانی داشت که در موقع خطر دلیر و بی باک بودند و با اینکه در طول سالها خطرات بیشمار و مشکلات فراوانی یقه ی سرزمین را گرفته بود باز هم زندگی در رگهای دره ی نقره جریان داشت.
ادموند جوانک هفده ساله شاگرد تنها آهنگری دهکده بود که با پدرخوانده اش والدر آهنگر زندگی میکرد. زمانی که نوزادی بیشتر نبود والدینش را از دست داده و والدر سرپرستی او را به عهده گرفته بود.
ادموند موهایی سیاه به رنگ پرهای کلاغ و چشمانی قهوه ای با نگاهی نافذ داشت و سالها کار در آهنگری و چکش زدن باعث شده بود بدنی ورزیده داشته باشد.
پاییز بود و کشاورزان مشغول کار در مزارع مملو از خرمن های تازه برداشت بودند. روزها دهکده خلوت بود ولی شب ها اهالی داخل مهمانخانه و بعضی ها جلوی ایوان خانه ها جمع می شدند و نوشیدنی می خوردند و قصه های قدیمی را با آب و تاب تعریف می کردند.با رسیدن زمان جشن نورهای بی پایان جنب و جوش خاصی در دهکده دیده می شد و اهالی سرزنده تر بودند و فکر جشن و تدارکات خاص آن شور خاصی در دلشان انداخته بود.
ادموند نیز پا به پای بقیه ی اهالی در تدارک جشن کمک میکرد.چند روز قبل زلزله ی خوفناکی اتفاق افتاده بود و پس لرزه های ترسناک تری هم در پی داشت که باعث وحشت اهالی شده بود و کسی از برگزاری جشن مطمئن نبود اما روز قبل از جشن ،کدخدا اعلام کرده بود جشن طبق روال همیشه برگزار میشود و این باعث شادمانی اهالی شده بود.
ادموند به همراه چند جوان دیگر به دل کوهستان زدند و گراز بالغی را شکار کردند و پس از آن به کمک بیرگیت پیر،مهمانخانه دار رفت و در چیدن بشکه ها ی نوشیدنی به او کمک کرد.
هریک از اهالی با خود پیشکشی به جشن می آورد و در آن روز همگی در غذا و نوشیدنی با هم شریک بودند و تمام طول شب و روز بعدش را جشن می گرفتند و پایکوبی می کردند.البته پادشاه که او را غاصب می نامیدند سالها بود برگزاری این جشن را ممنوع اعلام کرده بود ولی گوش اهالی دره نقره به این حرفها بدهکار نبود زیرا کمتر پیش می آمد که افراد پادشاه به این نقطه ی دورافتاده بیایند.
شب جشن ادموند سری به مهمانخانه زد.هنوز خلوت بود ولی کم کم اهالی از راه می رسیدند.سری چرخاند و دنبال والدر پیر گشت ولی او را نیافت برای همین به سمت آهنگری رفت که پشت ساختمان اصلی قرار داشت.کوره روشن بود و هوای داخل گرم و دم کرده بود اما صدای همیشگی ضربه ی پتک نمی آمد.
اطراف را گشت و والدر را در حالی یافت که بطری شرابی در دست داشت و از حال و روزش معلوم بود در نوشیدن افراط کرده است. او با دیدن ادموند خنده ای کرد که به سکسکه منتهی شد.
_ ادموند پسرم تو باید توی جشن باشی
_ سلام پدر، منم توقع داشتم تو اونجا باشی
سه سال قبل که مری همسر والدر در بستر مرگ افتاده بود واقعیت را برای ادموند فاش کرده بود و ادموند آن روز فهمید که پدر و مادر واقعی اش سالها قبل از دنیا رفته اند اما همچنان والدر و مری را پدر و مادرش میدانست زیرا آنها از هیچگونه محبتی در حق او کم نگذاشته بودند.
_ بابا نباید زیاده روی میکردی
کنار آهنگر روی زمین نشست و چشمان آهنگر پر اشک شد
_ خودت میدونی که بعد مری اومدن به این جشن برام بی معنیه.اون این جشنو خیلی دوست داشت
ادموند هم با شنیدن نام مادر خوانده اش متاسف شد و سری به نشانه ی تایید تکان داد.
_ بهترین لباسشو میپوشید و کل شب می رقصید.منم دلم براش تنگ شده پدر
آهنگر سکسکه ای کرد و گفت : _ متاسفم پسرم که مجبور شدی دو بار مادرتو از دست بدی
معلوم بود حواسش سرجایش نیست زیرا هیچوقت بحث والدین واقعی ادموند را پیش نمی کشید ولی امشب حال دیگری داشت.ادموند هم از موقعیت استفاده کرد و پرسید:
_ هیچوقت در موردشون حرفی نزدی.اونا کی بودن؟
_ من اونا رو ندیدم.فقط هفده سال پیش یه روز صبح که مری از خونه می رفته بیرون جلوی در یه سبد پیدا میکنه که یه بچه توش بوده.ما بچه ای نداشتیم.مری از خوشحالی بال درآورد.اولش فکر کرده بود من قبول نمیکنم ولی من حاضربودم هرکاری بکنم که اون خوشحال بشه
سپس جرعه ای دیگر از نوشیدنی خورد و با انگشت به ادموند اشاره کرد و ادامه داد:
_و تو، وقتی تورو توی سبد دیدم به چشمات نگاه کردم و فهمیدم تو همون پسری هستی که همیشه آرزوشو داشتم
قطره اشکی از گوشه چشمان ادموند چکید. این را اولین بار بود می شنید.یعنی چه کسی او را به اینجا آورده.حتما آهنگر را می شناخته و میدانسته در حسرت فرزندی هستند.
برای هزارمین بار از داشتن پدرخوانده و مادر خوانده اش خدارا شکر میکرد. دوران کودکی اش در آغوش والدینی مهربان گذشته بود و تا سه سال قبل خانواده ای شاد بودند اما با مرگ مادرخوانده، اوضاع تغییر کرده بود و آهنگر روز به روز افسرده تر میشد.ادموند هم خود را به کار آهنگری مشغول کرده بود توانسته بود در کارش پیشرفت چشمگیری کند تا جایی که عملا او آهنگری را میگرداند و والدر بیشتر روز را گوشه ای کز میکرد و نوشیدنی میخورد.
چند باری هم به سرش زده بود برود و والدین واقعی اش را پیدا کند اما حس وظیفه شناسی اش اجازه نمیداد پدرخوانده اش را تنها بگذارد.خود را مدیون او میدانست.
بلند شد وکمک کرد تا پدرخوانده اش به رختخوابش برود و سپس خود را به مهمانخانه رساند.جلوی در نفس عمیقی کشید تا غم ها را دور کند و وارد مهمانخانه شد.
تا آن زمان دیگر تقریبا کل اهالی داخل مهمانخانه جمع شده بودند و دور میزها نشسته بودند و نوشیدنی میخوردند و باصدای بلند میخندیدند.جوانترها با صدای موسیقی میرقصیدند و بزرگترها آن بالا دور میز نشسته بودند و چپق دود میکردند.
هاله ای از دود مانند ابر بالای سرجمعیت شناور بود و صدای موسیقی و خنده و هیاهوی داخل ،گوش را کر میکرد.
ده ها شمع گوشه و کنار روشن بودند.روی میزها،روی طاقچه ها، همه جا دیده می شدند.جشن نورهای بی پایان بود و آتش داخل شومینه ی سنگی زبانه میکشید.
آبجو و شراب مانند رود جاری بود و خیلی زود بشکه های خالی و استخوانهای نیم خورده پشت ساختمان روی هم تلنبار شدند.
جشن تا نیمه های شب ادامه داشت...