آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل سیزدهم _به سمت سرنوشت

نویسنده: M_b

نویان سرحال و قبراق نشسته بود و قهوه می خورد. چند ساعت استراحت و غذایی کامل، باعث شده بود انرژی اش را به دست آورد. ماجرا را برایش تعریف کرده بودند و او هم لبخند به لب گوش میداد. 
ادموند از او پرسید : _ تو بگو.چرا یه دفه تصمیم گرفتی منو تنها بفرستی ریورهال و کجا رفتی؟چطور اسیر شدی؟ 
نویان بابت قهوه از آراس تشکر کرد و گفت : 
_ فهمیدم تعقیبمون میکنن. ردپاشونو دیدم و وقت رو تلف نکردم.تو که رفتی تمام آثار حضورتو پاک کردم و کشوندمشون سمت خودم. 
سپس به ماتئو و آراس اشاره کرد و ادامه داد: 
_ تو هم بیکار نبودی.دوستانی پیدا کردی و به لطف شما ، من دوباره آزادم و میتونم مزه ی این قهوه ی خوش عطر رو بچشم.
آراس گفت : _ دوست من تو همیشه همه چیز رو به شوخی میگیری و بدون کوچکترین فوت وقت خودت رو فدا میکنی.من همیشه این کارتو ستایش کردم. 
نویان رو به ماتئو که گوشه ای کز کرده بود گفت : 
_ تو چی دوست جوان.چرا خودت رو برای نجات ادموند عزیز ما به خطر انداختی؟ 
ماتئو من منی کرد و ادموند میان حرفش پرید : _ منم جونمو مدیون اونم.اگه منو نجات نداده بود معلوم نبود چی میشد. 
نویان که قانع نشده بود مشکوکانه جوان آوازخوان را نگاه کرد و گفت : 
_ خب به خاطر این کارش ازش ممنونیم ولی باید از هم جدا بشیم.ما ماموریتی داریم که بهتره یه غریبه رو همراهمون نبریم. 
ماتئو سراسیمه گفت : _ چی؟یعنی منوتنها میزارین؟ اونا میان دنبالم. 
ادموند هم زبان به شکایت گشود و با این کار مخالف بود.آراس پا در میانی کرد و گفت : 
_ به نظرم حق با اوناس.تا به شهر برسیم بهتره همراهمون باشه ولی از اونجا دیگه هرکسی باید راه خودش رو بره. 
نویان مخالفتی نکرد و همگی با نظر او موافق بودند.

پس از استراحتی کامل، راه شمال را در پیش گرفتند.ادموند که با نویان گام بر میداشت پرسید : 
_ نویان الان باید چکار کنیم؟نقشه ت چیه؟ 
_ میریم سمت شمال تا به رود آلاری برسیم.از اونجا یه راست میریم تورپاراوت. 
ادموند با ناراحتی گفت : _ بریم سمت شهری که غاصب روی تخت شاهی نشسته؟ با پای خودمون میریم توی دام. 
نویان خنده ای کرد و گفت : _ باید این خطرو قبول کنیم.چیزی اونجاست که باید به دستش بیاریم. 
_ اون چیه که انقد مهمه؟ 
نویان نگاهی به چشمان او انداخت و گفت : _ حق آبا و اجدادی تو. شمشیر پادشاهان. 
_ افتاده دست غاصب؟ چطور باید پسش بگیریم؟ 
نویان که اضطراب او را دید خنده ای کرد و گفت : _ نگران نباش، اون دستش به شمشیر نخورده.ولی یه جایی پنهان شده، حدس میزنم توی همون قلعه س.باید قبل از اینکه کسی بویی ببره بریم و به دستش بیاریم. 
ادموند لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس پرسید : _ راستی اون کی بود؟ برادر دوقلوی پدرم.هیچوقت فرصت پیش نیومد در موردش بپرسم. 
نویان نگاهی به چشمان کنجکاو مرد جوان انداخت و گفت : 
_ پدرت تصمیم گرفت کنار خانوادش بمونه ولی برادرش آلبرون راه دیگه ای انتخاب کرد.اون میخواست حق اجدادیشو پس بگیره، هنوزم میخواد.شاید حدس زده باشی ، اونم دنبال شمشیره. 
لحظه ای سکوت بینشان حاکم شد و نویان که چهره ی درهم ادموند را میدید در توضیح گفت : 
_ اون مرد راهش رو گم کرده.باید بدونی اون هرکسی هم بوده الان دیگه عوض شده،کور شده.میخواد به هر قیمتی شده قدرت اجدادش رو به دست بیاره.ولی پدرت فرق میکرد، هدفش به دست آوردن قدرت نبود و فقط میخواست راه درست رو بره و این انتخابیه که جلوی روی تو هم هست.جایی میرسه که باید انتخاب کنی. 
ادموند که سردرگم بود پرسید : _ چه انتخابی ؟ 
_ انتخاب بین خیر و شر. این راهیه که جلوی پای اجدادتت بود و متاسفانه بعضی هاشون راه رو اشتباه رفتن و باعث شد کار به اینجا بکشه.قرار بود تاریکی برای همیشه دربند باشه ولی انتخاب اونا تاریکی بزرگتری رو به ارمغان آورد.حالا این وظیفه به تو رسیده، امیدوارم بهترین راهو انتخاب کنی.
 ادموند که از عصبانیت مشتش را می فشرد گفت : _ من اشتباه نمیکنم. 
نویان لبخند از روی رضایت زد و سری تکان داد.آراس هم که با فاصله ی کمی از آنها پشت سرشان می آمد گفت : 
_ تو باید خیلی چیزا یاد بگیری.باید وقتی باهاش روبرو میشی آماده باشی. 
نویان حرف او را تایید کرد و در ادامه گفت :_ اون میتونه شمشیر زنی رو بهت آموزش بده.کمتر کسی هست که به خوبی اون باشه. 
آراس لبخندی زد و گفت : _ اون اغراق میکنه.ولی خوشحال میشم بهت یاد بدم. 
ادموند که خوشحال شده بود از پیشنهاد آنها استقبال کرد و گفت : 
_ باعث افتخاره.نویان اغراق نمیکنه، اون شب دیدم که چطور اون دیو کشتی.انگار یه سرباز ساده بود.

                                                                        ************* 
حوالی بعد از ظهر در میانه ی دشت به محلی پوشیده از تپه های سنگی رسیدند که بیشه ای کوچک در دامنه اش دیده میشد. ماتئو که جلوتر رفته بود اطراف را دید بزند برگشت و گفت : 
_ خبری از دشمن نیست. شهر نزدیگه.زودتر بریم یه ساعت دیگه میرسیم. 
ادموند با ذوق پرسید : _ کدوم شهر؟ 
اگر شهری بود پس مسافرخانه ای هم در کار بود و این یعنی غذای گرم و جای خواب.اما نویان که فکر او را خوانده بود با تشر گفت : 
_ رفتن به اونجا خطرناکه. حتما دنبالمون میگردن.از طرفی هم به اسب احتیاج داریم، بیشتر از این پیاده روی جایز نیست.
آراس گفت : _ نویان درست میگه.شاید این دوست نوازنده مون بتونه کاری انجام بده.ما دوستانی در شهر داریم.امشب رو به اونجا برو.کسی به یه نوازنده ی دوره گرد شک نمیکنه. ترتیبی میدم با دوستم ملاقات کنی.صبح  اسب ها رو بگیر و به اینجا برگرد. 
ماتئو که از این نقشه استقبال میکرد سازش را در دستش گرفت و روی تارها زد و گفت : 
_ چه فکر بکری. وقتی من توی مسافرخونه آبجو میخورم و کیف میکنم شما هم توی این جای نمور و تاریک خوش باشید. 
نویان که چهره ی در هم رفته ی ادموند را می دید تشر زد : 
_ برو دیگه پسر حراف .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.