داستان کوروش : مرگ اوژان

نویسنده: Dio

سرما در کوهستان موج می‌زد و آسمان برف می‌گریست. در دلِ رشته‌کوه دماوند، دو جنگجو به پایان راه رسیده بودند. لحظه خداحافظی فرا رسیده بود. قطرات سرخِ خونشان با سپیدی برف درآمیخته بود. یکی می‌گریست و از چشمانش خون می‌چکید. دیگری، با وجود درد، تبسمی تلخ بر لب داشت. چه صحنه شاعرانه و فوق‌العاده‌ای!
اوژان با نگاهی غم‌زده به آسمان چشم دوخت. زخم عمیقی که شاری بر سینه‌اش نشانده بود، جانش را می‌مکید. در ذهنش زمزمه کرد:
- تا پایان، برده هدف هایی موندم که هرگز به اون‌ها نرسیدم.
شاری با چشمان سرد و بی‌روحش، به چهره اوژان نگاه کرد. همچون گذشته، شکوه از سر و رویش می‌بارید. چشمانش چون خورشید می‌درخشید. گیسوانش به سان پرِ زاغ، سیاه و براق بود. سیمایش استخوانی اما دلربا، همچون پادشاهی باوقار جلوه می‌کرد. اشک‌های خونین شاری بر برف می‌چکید و در دم یخ می‌بست. به نرمی، پیکرِ زخمی اوژان را بر زمین نهاد. ناگهان خنده‌ای تلخ بر لبان اوژان نشست و گفت:
- این چهره نحس و زشتت رو، این همه سال چطوری تحمل کردم مغز عضله‌ای؟
قطره‌ای سرخ بر گونه اوژان غلتید. دستش را بالا آورد، اشک‌های شاری را از گونه زرد و بی‌روحش پاک کرد و لب گشود:
- نذار مرگم بی‌فایده باشه.
شمشیرش را خواست. با دست راست، آن را گرفت و در حرکتی سریع، مچ چپش را بُرید. دستِ بُریده را در پنجه‌های سیاه و خون‌آلود شاری گذاشت و زیرلب گفت:
- آخرین هدیه‌ام به تو.
سپس از شدت درد بیهوش شد.
بغض گلوی شاری را می‌فشرد. ناگاه صدایی شیطانی در گوشش پیچید:
- به قلعه جاودان برگرد. اون دست رو برام بیار.
صدای سروهِ ظالم بود.
می‌خواست بماند. می‌خواست پیکر دوستش را به خاک بسپارد. اما او برده‌ای بیش نبود و این بود سزای ضعف در این جهان بی‌رحم.
به سمت اوژان خم شد، پیشانی‌اش را بوسید و در گوشش زمزمه کرد:
- مرگ رو به تموم کسانی که باعث مرگت شدن، هدیه می‌دم.
سپس قدمی برداشت و چون نسیمی در آسمان محو شد.
سرفه‌های خونین اوژان را به هوشیاری آورد. خون از تنش چون چشمه‌ای کوچک می‌جوشید. گرمای خونش برف را می‌گداخت، اما اندکی دورتر دوباره یخ می‌بست.
به آسمان خیره شد و فریاد:
- خدایان! این همه تلاشم برای چی بود؟ مگه نگفتین هر کسی پاداش رنجش رو می‌گیره؟ راه روشنایی برای همه چنین سرانجامی رو داره؟ من از سرنوشتم گله ندارم اما...
بانگِ فریادش، آسمان را شکافت و او با خشمی آشکار ادامه داد:
- لعنت به شما! نفرین به سرنوشتی که برام رقم زدید! لعنت به آزمایش‌هاتون که من‌ رو مثل بره‌ای به سوی گرگا فرستاد! امیدوارم روزی برسه مه چنین گرگی به جونتون بیفته، گلوی تک‌تک شما رو پاره کنه و سرنوشت رو به تسلیم خودش در بیاره!
سرش را به سوی چپ چرخاند. خون دیگر نمی‌جوشید. رگ‌هایش تهی شده بود و زخم سینه‌اش همه خون را مکیده بود. نگاهی به خون یخ زده‌اش انداخت. خون یخ‌زده‌ی گرداگردش او را به یاد مردم ایروا انداخت. مردمانی که همچون خونش، در یخ‌بندان زندگی می‌کردند. نیاکان دلیرشان را از یاد برده بودند، آنان که مرگ را بر بندگی ترجیح می‌دادند.
مردمان ایروا اکنون خود را به شیاطین فروخته بودند. جان و تنشان را به تازیانه آنان سپرده بودند. گویی می‌خواستند در این ذلت بمیرند تا شاید به بهشت دروغین خدایان راه یابند. همان خدایانی که گفته بودند: «خود را به دام تاریکی نیندازید. اگر به دام افتادید، به قلبتان رجوع کنید و نور را بجویید. مردمانی که ظلم را بپذیرند از حیوانات پست‌ترند! چون تفاوت انسان با حیوانات در آزادی عمله، زمانی که شما ظلم را بپذیرید یعنی برده شدید؛ برده حاکمانی که به شما زور می‌گویند، برده ایدئولوژی و افکار آن ها؛ با قلاده هایی بر گردن شما، به هر سو که می‌خواهند شما را می‌برند و اختیار را از شما می‌گیرند و هرکاری بخواهند با شما می‌کنند تا زمانی که در این ذلت بمیرید.»
اوژان غرق در خون، برای واپسین‌بار به آسمان گرگ‌ومیش بالای سرش نگریست و گفت:
- زندگی رؤیایی گذراست. مثل شبنم سحرگاهی، مثل گل شبانه. مثل سایه حباب، ناپایداره. بدون جاودانگی، حتی زیباترین چیزها مثل تصویرِ ماه در آبه، ارزششون تنها در لطافت همون لحظه‌ست.
این آخرین سخنان اوژان در کالبد خاکی‌اش بود. روحش از قفسِ تن رها شد و به آغوش مرگ شتافت. از بند همه چیز آزاد شد. اندیشه، اندوه، تنهایی، کینه، خشم و انتقام. به قلمرو چهارم پیوست، سرزمین ارواح.
روحش سبک‌بال بود. آزادانه پرواز می‌کرد. سرما برایش چون نوازشِ شمعی در طوفان، دلپذیر بود. به پیکر بی‌جانش نگریست. چشمان خورشید مانندش دیگر نمی‌درخشید. زخم عمیق سینه‌اش تمام خون را مکیده بود. اندوه در دلش نشست. می‌دانست که جسمش خوراک اهریمنان برفی خواهد شد و نامش از یادها خواهد رفت.
ناگهان طلسمی در کفِ دستش درخشید.
لبخندی زد:
- اون احمق مغز عضله‌ای، طلسم محافظت مرحله شش رو برام گذاشته.
طلسمی که می‌توانست پیکرِ مردگان را از گزند شیاطین و پوسیدگی حفظ کند.
صدایی از پشت سر شنید. نسوش، دیو روح‌خوار آمده بود. هیولایی دوسر با سه دهان؛ دو بر سر و یکی بر شکم. پوستش به سیاهی شب، در هاله‌ای از ارواح اسیر پوشیده بود. چون برق می‌جهید.
اوژان ترسید و با خود گفت:
- حتی پس از مرگمم هم آرامش ندارم.
دیو به او رسید. چنگالِ استخوانی‌اش را دراز کرد تا گردنش را بگیرد، اما ناگاه نسیمی خنک و آرامش‌بخش وزید. اوژان را در خود پیچید و فرسنگ‌ها دورتر، کنارِ درختی در جنگل رها کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.