آتشدانها مانند ستارهای میدرخشیدند و زوهراد به پایان سخنرانیاش رسید. فضایی تاریک به فضایی نورانی تبدیل شد. سیاژ لبخندی عمیق بر لب داشت و به زوهراد نگاه میکرد، در حالی که بقیه دانشآموزان از شنیدن این سخنرانی عمیق و زیبا به فکر فرو رفته بودند.
کوروش با شنیدن این موضوع به یاد حرفهای پدرش افتاد که زمانی که خون سیاه او را احاطه کرده بود، میگفت: «به دنبال نور با چشمانت نگرد، به درونت نگاه کن؛ خودت نوری.» این تشابه سخنان پدر کوروش با سخنان زوهراد کمی برایش عجیب بود و فکر کرد که شاید پدرش روزگاری در این مدرسه تحصیل کرده است. اما پدرش بیسواد و آدمی صافساده بود که کارش چوپانی و دامداری بود و این شک و شبهههای ذهنش را دوچندان میکرد.
در ذهن با خود گفت: «حتماً رئیس مدرسه ربطی به پدرم داره و شاید اونو بشناسه.» رئیس مدرسه شروع به معرفی خود کرد: «من زوهراد، رئیس این مدرسم و امسال هم مثل سالهای قبل، حضور شما در اینجا باعث خوشحالی منه. اینجا هیچ خونی بر دیگری برتری نداره و تنها تفاوت شما در استعدادتونه.»
سپس به قوانین مدرسه پرداخت: «اگر کسی رو به قتل برسونید، مرگ هم به سراغ شما میاد. نقش اساتید خیلی مهمه و حتی اگر فرزند شاه باشید، اجازه ندارید بهشون بیاحترامی کنید. بدون لباس فرم اجازه ورود به مدرسه رو ندارین و در پوشیدن هر نوع لباسی آزاد نیستید.»
کوروش در میان بقیه دانشآموزان مانند گرگی سیاه در میان گلهای از شغالان و گرگان سفید رنگ بود و دلیل این تفاوت سیاژ بود. «بدون اجازه از اساتید نمیتونید به جنگلهای پشت مدرسه برید. بقیه قوانین رو اساتید در کلاسهاشون به شما خواهند گفت. حالا منتظر تکتک شما هستم تا در دفتر با شما ملاقات کنم.»
سپس زوهراد به سمت دفتر مدرسه رفت و دانشآموزان نوبتی به سوی دفتر رفتند تا خودشان را معرفی کنند و زوهراد با آنها آشنا شود. پس از گذشت ساعتی، نوبت آخرین نفرات رسید و رستم و کوروش به همراه سیاژ به سمت داخل دفتر رفتند.
به داخل رفتند و زوهراد با قامت بلند در جلوی رویشان نشسته بود و با لبخندی معنادار به آنها خیره شده بود. اتاق زوهراد بسیار ساده بود؛ یک فرش زیبا بر روی زمین و یک میز به رنگ طبیعی خود با چند تابلو نقاشی از مناظری عجیب. پس از نشستن کوروش در سمت راست و رستم در سمت چپ، زوهراد به پرونده آنها نگاهی انداخت و به هر دو خیره شد.
اولین سوال را پرسید: «چند وقته که بیدار شدین؟»
کوروش: «چهار روزه.»
رستم: «فکر کنم یک سالی میشه.»
زوهراد سوال دوم را پرسید: «سن واقعیتون رو بگید.»
کوروش: «من تقریباً سه ماه دیگه میرم تو دوازده سال.»
زوهراد با شنیدن این موضوع کاملاً متعجب به کوروش خیره شد و رستم هم همینطور، چون او فکر میکرد با کوروش همسن است. اما سیاژ چندان شگفتزده نبود، چون از روز تولد همراه کوروش بود.
زوهراد در ذهن با خود گفت: «امکان نداره که یک انسان بتونه در سن دوازده سالگی یه کلمه رو تحمل کنه و روحش از هم میپاشه. غیرممکنه! بیداری از سن چهارده سالگی شروع میشه. این پسر یه استعداد نادره.»
رستم در پاسخ گفت: «من یک ماه دیگه میرم تو چهارده سالگی.»
زوهراد باز هم متعجب شد و با خود گفت: «سیاژ دو تا هیولا رو به شاگردی گرفته و این واقعاً جالبه، اما از پسر زال انتظار میرفت.»
زوهراد سوال سوم را پرسید: «آیا مایلید نقص قدرتتون رو بگید؟»
کوروش و رستم هر دو جواب رد دادند، در حالی که راجع به نقص یکدیگر کنجکاو بودند. سپس برنامه روزانه درسی خود را تحویل گرفتند و فهمیدند که برای سطحبندی قرار است فردا یک امتحان داشته باشند. زوهراد هر دو را به بیرون هدایت کرد و سپس به سمت سیاژ با هالهای عجیب و ترسناک که در خودش غم عجیبی داشت، حرکت کرد.
سیاژ روبهروی او ایستاد و به او با حالتی از تأسف نگاه میکرد. اما ناگهان زوهراد به سمت آغوش سیاژ یورش برد و او را محکم در آغوشش گرفت. سیاژ هم دستانش را محکم گره زده بود، انگار که سالهاست منتظر این دیدار بوده است.
زوهراد شروع به مکالمه ذهنی با سیاژ کرد: «این یازده سال هر روز و هر ساعت به دنبال ردی از تو بودم، اما هیچوقت نتونستم پیدات کنم. فکر کردم بعد از اون شب و اون زخمای سنگین، مرگ به سراغت اومده و تبدیل به یکی از عناصر طبیعت شدی، اما خیلی خوشحالم که برگشتی، برادر.»
سیاژ: «احمق ! فکر کردی من انقدر ضعیفم؟ نگران نباش، حتی مرگ هم از برادرت میترسه. الان قویتر از اون چیزیم که کسی بخواد باهام دشمن بشه.»
زوهراد: «کلمت بالاخره تکمیل شد؟»
سیاژ: «آره، بالاخره تکمیلش کردم.»
زوهراد: «خیلی خوبه؛ شاید الان امیدی برای نجات ایروا باشه.»
سیاژ: «امید؟ زوهراد، تو از من داناتری، اما میدونی که تا زمانی که زال با ما نباشه، هیچ امیدی نیست.»
زوهراد: «من هم کلمم رو تکمیل کردم، نگران نباش.»
سیاژ: «چی؟ این فوقالعادهست!»
سپس از آغوش هم جدا شدند، در حالی که برادرانه به یکدیگر نگاه میکردند.
سیاژ و زوهراد برادر نبودند، بلکه با هم مراسم برادری را در جوانی انجام داده بودند و با خون و کلمه برادر با یهم پیمان برادری بستند.
سیاژ دستی بر شانه زوهراد زد و گفت: «من باید برم، اما همونجای همیشگی همدیگر رو میبینیم.»
زوهراد: «حتماً؟ اما اینطور آمدنت باعث میشه دشمنات دوباره حرکاتی بکنن.»
سیاژ: «برام مهم نیست، دشمنان من فقط مرگ در انتظارشونه.»
زوهراد با خاراندن سرش گفت: «میدونم، میدونم.»
سیاژ: «وقت رفتنه، باید برم. امشب همونجای همیشگی میبینمت.»
زوهراد: «حتماً.»
سیاژ در را باز کرد و به همراه کوروش و رستم به سمت بازار مرکزی برای خرید رفتند.
---
**دربار پادشاهی - دیوان اشرافزادگان**
در اتاقی طلایی رنگ که معماری فوقالعاده و وسیعی داشت، دو نفر گرداگرد بر روی میزی با نه صندلی به یکدیگر خیره شده بودند، در حالی که عصبانیت و ترس بر ذهنشان چیره بود. پیرمرد مو سپید به نام هرمَذ شروع به سخن گفتن کرد: «سیاژ مگه یازده سال پیش نمرده بود؟ چرا هنوز زندست؟ تو نگفتی با چشمای خودت مرگشو دیدی، اما اون برگشته و داره خاندانهای پادشاهی رو تحقیر میکنه و ما نمیتوانیم کاری در مقابلش بکنیم.»
مرد مقابل هرمَذ موهایی سیاه با چشمانی که سیاهی در آن ،بیانتها بود، شراب را جرعهجرعه مینوشید. لیوان شراب را بر روی میز گذاشت و گفت: «هرمَذ نگران نباش، تا زمانی که زال حرکتی نکنه، سیاژ نمیتونه بر علیه پادشاه حرکتی انجام بده. با وجود اینکه شش خاندان از نه خاندان به اون خیانت کردن و کینه عمیقی داره، هنوز نمیتونه اقدامی کنه که به ما ضرر برسونه. گرچه من هم برگ برنده خودم رو دارم.»
هرمَذ دستی به ریشش زد و گفت: «بندافروز، اگر او اون آزمون ششم رو به چالش بکشه، چی؟»
بندافروز خندهای بلند زد و گفت: «پس مطمئن میشیم که سیاژ قطعاً خواهد مرد.»
هرمَذ: «اما زال اگه اون اقدامی علیه ما بکنه، قطعاً همه ما محکوم به مرگیم. یادت میاد آخرین بار به تنهایی بیش از بیست هزار مستبد رو فقط با دست خالی خاکستر کرد؟»
بندافروز: «آره، چون خودم با چشمام دیدم که اون چقد وحشتناک قدرتمنده، اما اون پایبند به کلمه سرنوشته و در اون نبرد، یادته که خیلیها از اون خواستند تا جونشون رو نجات بده، اما اون در ازاش چه گفت؟ 'در این دنیا قهرمانی وجود نداره، تنها کسی که میتونه تو رو نجات بده، خودتی، پس انقدر رقتانگیز نباش و مرگ رو بپذیر.' این به این معنیه که زال قرار نیست نجاتدهنده کسی باشه.»
سیاژ در دستانش کاغذی پر از مواد غذایی و ادویه داشت و با رستم و کوروش به سمت خانه میرفتند. ناگهان سیاژ یک کیسه سیاه رنگ رو احضار کرد و همه آنها را قبل از رسیدن به خانه در آن پنهان کرد.
رخسا در خانه بود و در حال خواندن کتابی در دستانش بود. بوی غذا در خانه میپیچید و غذا بر روی میز حاضر بود. این بار غذا قورمه سبزی بود، غذایی خوشمزه و مقوی. با دیدن کوروش و رستم، رخسا لبخندی پر از مهر مادرانه زد و آنها را به سمت میز غذا برد و گفت: «نبینم چیزی توی ظرف غذا بمونه.»
رستم و کوروش که گرسنه بودند، با ولع شروع به خوردن کردند و سیاژ در روز سوم تنبیهش مثل همیشه شروع به خوردن نان به همراه آب کرد. پس از تمام شدن غذا، سیاژ کوروش و رستم را به سمت زیرزمین برد.