این بار فضای زیرزمین به طرز عجیبی بسیار تاریک بود و هیچ نوری در آن نمیتابید. هر سه پس از گذشتن از پلهها به کف زیرزمین رسیدند، در حالی که چشم چشم را نمیدیدند. سیاژ دستان کوروش و رستم را گرفت. ناگهان تغییراتی در زیرزمین شکل گرفت و پس از برخورد سنگهای سیاه و چسبیدن به هم، دری پر از نور در جلوی چشمان هر سه نمایان شد. کوروش با دیدن این در از جا پرید، در حالی که رستم و سیاژ بیتفاوت به آن خیره بودند. سیاژ گفت: «خب کوروش، وقت عمل کردن به اولین قولته.» هر سه با هم، در حالی که دستان رستم و کوروش در دستان سیاژ بود، به سمت دروازهای که با سنگهای سیاه ساخته شده بود، رفتند.
از دروازه رد شدند و ناگهان در دنیای عجیب پا گذاشتند. در این سرزمین شگفتانگیز، آسمان همچون یک بوم هنری بیپایان به نظر میرسید که با ستارههای درخشان و پرنور پر شده بود. هر ستاره، داستانی از دوردستها را روایت میکرد و درخشششان به قدری خیرهکننده بود که گویی در هر لحظه میخواهند از آسمان جدا شوند و به زمین بیفتند. در مرکز این آسمان، یک سیاهچاله بزرگ و زیبا وجود داشت که با قدرتی مرموز، نورهای اطرافش را به خود میکشید و به طرز شگفتانگیزی در تاریکی، جاذبهای خاص داشت.
در حالی که خورشید در اینجا غایب است، نوری ملایم و سحرآمیز از عمق این زمین به بیرون میتابد. این نور، رنگهای گرم و نرم را به زمین میبخشد و فضایی رازآلود و زیبا ایجاد میکند. درختان این سرزمین، با رنگهای غیرمعمول و جذاب، دنیای خاص خود را به تصویر میکشند. برخی از درختان به رنگ قرمز آتشین و پرشور، همچون شعلههای زندهای هستند که در نسیم ملایم میرقصند. درختان دیگر، با رنگ سیاه عمیق و مرموز، مانند نگهبانان رازهای کهن به نظر میرسند، به طوری که حس میکنید هر کدام از آنها داستانی را در دل خود نهفتهاند.
رنگ سبز، که معمولاً نشانه حیات و سرزندگی است، در اینجا به طرز کمتری به چشم میآید و این خود به این مکان حس خاصی از عدم تعادل و زیبایی میدهد. زمین زیر پا، با بافتی نرم و مرموز، به شما احساس میکند که در یک دنیای دیگر و فراتر از واقعیت قدم میزنید. در اینجا، تمام عناصر به هم پیوستهاند تا فضایی بسازند که همزمان هم زیبا و هم ترسناک است.
کوروش با چشمانش این شگفتی را دید و شگفتزده شد. در دور خودش چرخید و به همه جا نگاه کرد. همه چیز به طرز عجیبی وحشتناک و زیبا بود. اما چیزی که بسیار توجه کوروش را جلب کرد، هزاران کیلومتر آنطرفتر برجی بیانتها بود که در آسمان میدرخشید. برج به رنگ سفید بود، گویی که از ستارهای درخشان ساخته شده و در آنجا خودنمایی میکند.
کوروش با دیدن این برج ناگهان دچار حمله قلبی شد. دستش را به سمت قلبش برد، اما درد شدیدتر شد و خون بالا آورد. چشمانش روشنایی خود را از دست داد و در حالی که صدای ناواضحی میشنید که با نگرانی او را صدا میزد، کوروش بیهوش شد.
**دنیای خواب رویا**
زنی گریان در برابر چشمان کوروش ایستاده بود. چهرهاش پر از احساساتی عمیق و پیچیده بود. پوستش کاملاً سیاه به تاریکی شب بود، گویی درخشش شب را به خود گرفته و به آن زندگی بخشیده است. چشمانش به رنگ آبی روشن و درخشان، مانند دو سنگ قیمتی در دل شب میدرخشید. این چشمها، پر از داستانها و احساسات نهفته بودند و وقتی به آنها نگاه میکردید، حس میکردید که میتوانید به عمق روح او نفوذ کنید. اشکهایش که بر روی صورتش میچکید، همچون مرواریدهای درخشان بر روی سیاهی پوستش میدرخشیدند و زیبایی غمگین او را دوچندان میکردند.
موهایش، سفید و نرم، همچون برف تازهای که بر روی زمین نشسته است. این موها با حرکتی ملایم و آزاد به دور صورتش میافتند و تضاد زیبایی با رنگ تیره پوستش ایجاد میکنند. با هر وزش نسیم، این موها به آرامی به رقص در میآیند و حالتی شاعرانه به تصویر او میبخشند.
زن گریان به کوروش خیره شده بود و سه جمله را با صدایی بسیار زیبا و پر از بغض تکرار کرد:
«کوروش فرزندم، منو نجات بده»
«کوروش فرزندم، منو نجات بده»
«کوروش فرزندم، منو نجات بده».
پس از آن، ناگهان صدایی وحشتناک در گوش کوروش پیچید. پرده گوشش در دنیای خواب و رویا پاره شد و از خواب پرید. چشمانش را باز کرد و خود را در بغل مردی مو طلایی با چهرهای نگران دید. او سیاژ بود، در حالی که رستم با چهرهای بیتفاوت به او خیره شده بود.
سیاژ گفت: «کوروش، چی شد یهو؟حالت خوبه؟» از گوش کوروش خون جاری بود و صدا را به وضوح نمیشنید. سیاژ معجون بلورینی را که در دستش داشت، دوباره به سمت لبان کوروش آورد و کوروش پس از خوردن آن التیام یافت.
کوروش پس از بهتر شدن حالش از آغوش سیاژ بیرون آمد و ایستاد و به برج نگاه کرد. سوالات بسیاری در ذهنش آمد و اولین سوال را به زبان آورد: «سیاژ، اون برج چیه؟» سیاژ بدون پرسیدن سوالی درباره وضعیت جسمی کوروش پاسخ داد: «اون برج بهش میگن برج مرگ. چون هرکس تا حالا به سمتش رفته، هرگز برنگشته و مرگ تنها چیزیه که در این مسیر در انتظار افرادیه که برای رفع کنجکاوی به سمت برج میرن.»
کوروش پرسید: «حتی تو؟» سیاژ پاسخ داد: «حتی من. گرچه یه بار سعی کردم به سمتش برم، اما اون برج مثل سرابه و در این مسیر سراب، هرچه بیشتر حرکت میکنی، ازش دورتر میشی. حتی اگر از سراب جان سالم به در ببری، هیولاهای فاسدی که در این مسیر در انتظارت هستند، قطعا باعث مرگت میشوند.»
کوروش پس از شنیدن پاسخ کمی ناامید شد، چون به چیزی که میخواست دست نیافت، اما مطمئن بود که برج مرگ قطعاً ربطی به خوابش دارد. رستم ایستاده و بیتفاوت به برج خیره بود.
کوروش و رستم با راهنمایی سیاژ به سمت کلبه سیاهرنگی که در میان جنگل پر از درختان سر به فلک کشیده بود، رفتند. در مسیر رفتن به کلبه، سیاژ شروع به سوال پرسیدن از کوروش کرد.
سیاژ: «کوروش، اونجا چه اتفاقی افتاد؟»
کوروش: «نمیدانم، پس از نگاه کردن به برج فشار عجیبی رو حس کردم.» کوروش تا الان به هیچکس راجع به دنیای خوابش نگفته بود، چون هر شخص برای خودش اسراری دارد.
سیاژ: «عجیبه، من بارها بهش نگاه کردم، اما هیچ اتفاقی برایم نیفتاده.»
کوروش: «نمیدونم، اگر دلیلش رو فهمیدم حتما بهت میگم.»
سیاژ: «باشه.»
کوروش: «حالا راجب این دنیا بهم بگو.»
سیاژ: «این دنیای رویاست . این دنیا هیچ پایانی ندارد و هیچ کس نمیداند پایانش کجاست. طبق گفتهها، هزاران سال قبل، بعد از تشکیل طلسمی، دروازهای در زمین باز شد و باعث کشف این دنیا شد. همه میگن مبدأ طلسم اینجاست، اما هیچکس نمیدونه از کجا آغاز شد و دلیل آغازش چیه!»
کوروش: «دنیای رویا؟ چرا بهش میگن دنیای رویا، مگ دنیای رویا فقط در خواب اتفاق نمیافته؟»
سیاژ: «رویا قبلاً فقط در خوابها اتفاق میافتاد، اما خیلی وقته کسی در این زمین رویا نمیبیند و خواب دیدن دیگه معنایی نداره.»
رستم در شک افتاد و از کوروش پرسید: «مگه تو رویا میبینی؟»
کوروش: «رویا؟ نه، ولی از پدرم شنیدم که رویا در خواب اتفاق میافته، به خاطر همین پرسیدم.»
رستم سری تکان داد و هر سه به کلبه سیاهرنگ رسیدند که با چوبهای عجیبی ساخته شده بود. مانند همیشه، علاقه بسیار سیاژ به رنگ سیاه در کلبه نمایان شده بود.
همه چیز با رنگ سیاه تزئین شده و دیوارهای کلبه با رنگی مات در چشم دیده میشد. سیاژ کیسه سیاه رنگی را احضار کرد و مواد غذایی را بیرون آورد و به کوروش داد و گفت: «امیدوارم به قولت عمل کنی. این همون خونهایه که باید کارهای تمیزکاریاش را انجام بدی.»
کوروش سری به نشانه تایید تکان داد و مواد را در دست گرفت. سیاژ: «خب، من و رستم میریم برای تمریناتش و تا اون موقع غذا رو برامون حاضر کن، باشه؟»
کوروش سری تکان داد و گفت: «باشه.»
سیاژ سنگی سیاهرنگ را احضار کرد و در دستان کوروش گذاشت. سیاژ: «اگر اتفاق خطرناکی قبل از اومدن ما افتاد، این سنگ رو بشکن.»
کوروش: «باشه، حتما.»
سیاژ: «رستم، بریم.»
رستم و سیاژ از کلبه خارج شدند و کوروش آستینهایش را بالا زد، در حالی که در فکر بانوی گریان بود.
کوروش در حال تمیزکاری خانه، در فکر با خودش حرف میزد. «یعنی اون زن کی بود؟ چرا من رویا میبینم و بقیه نمیبینن؟ چرا این رویاها انقدر واقعی هستند؟ من کیام؟ چرا ...؟سوالات زیادی به ذهنش خطور کرد اما برای هیچکدام پاسخی نداشت.»
**دنیای رویا**
سیاژ بر روی درختی قرمز رنگ تکیه زده بود، در حالی که داشت میوهای به شکل انار به صورت دانهای جدا میکرد و بر روی کف دستش میگذاشت و سپس میخورد. رستم نفسنفس میزد و شمشیر آبی رنگش را در دستانش محکم گرفته بود. زخمی بر روی بدنش خون میریخت، در حالی که موجودات فاسد او را احاطه کرده بودند.
موجودات فاسد شکلیهای عجیبی داشتند، اکثرشان ارتفاعی بیش از دو متر، موهایی قرمز با دو گوش تیز و هیکلی عضلانی به مانند میمونها، اما بر روی صورتشان چشمی نداشتند. بیش از ده موجود به سمت رستم حملهور شدند.
رستم در حالی که در مرکز میدان مبارزه ایستاده بود، به دیوارهای خالی و درختان سرسبز اطراف نگاهی انداخت. سر و صدای موجودات فاسد به گوشش میرسید و احساس میکرد که هر لحظه باید آماده باشد. با هر قدمی که به سمت آنها برمیداشت، زمین زیر پایش به شدت لرزید.
موجودی با قد بیش از دو متر و موهایی قرمز، به سمت او حملهور شد. رستم با یک چرخش سریع، شمشیرش را به سمت او فرستاد و ضربهای به سینهاش وارد کرد. موجود با نالهای عمیق به زمین افتاد، اما دیگران به سمت او هجوم آوردند.
صدای طلسم در گوشش پیچید:
[شما یک موجود فاسد بیدار را کشتید]
[هسته شما قوی تر شد]
رستم در حالی که از زخمهای قدیمیاش خون میریخت، به سمت یکی دیگر از موجودات دوید. او شمشیرش را بالا برد و با یک ضربهی محکم، سر موجود را از بدنش جدا کرد.صدای طلسم دوباره در گوشش پیچید. صدای تند و برش شمشیر در هوا پیچید، و بلافاصله بعد از آن، رستم به سمت موجودی دیگر که از سمت چپش حمله میکرد، چرخید.
این بار، موجود با چشمان خالیاش سعی کرد تا رستم را با ضربهای به زمین بیندازد، اما رستم در آخرین لحظه به عقب پرید و با یک ضربهی چرخشی، پاهای موجود را به زمین کوبید. موجود با صدای بلندی به زمین افتاد و رستم از این فرصت استفاده کرد و شمشیرش را به سمت قلبش فرستاد.
در میانهی مبارزه، رستم متوجه شد که به شدت خسته شده و زخمهایش بیشتر از قبل درد میکند. اما او تسلیم نمیشد. با هر ضربهای که به موجودات میزد، روحیهاش بیشتر و بیشتر قوی میشد. او از تکنیکهای مختلفی بهره میبرد: ضربات چرخشی، حرکات سریع، و حتی استفاده از زمین برای بالا بردن قدرت خود.
موجودی دیگر با قدرت به سمتش حمله کرد، اما رستم با یک چرخش و ضربهی ناگهانی، آن را به زمین انداخت. سپس به سرعت به سمت دیگران حمله کرد. او با هر ضربهای که به بدن موجودات میزد، مانند رعد و برق عمل میکرد.
در نهایت، رستم با زخمهای عمیق و نفسنفسزنی، به آخرین موجود نزدیک شد. او با نگاهی مصمم، شمشیرش را بلند کرد و با تمام قدرتش، ضربهای نهایی به آن وارد کرد. موجود با نالهای بلند به زمین افتاد و دیگر هیچ صدایی از آنها به گوش نرسید. برای اخرین بار صدای طلسم در گوشش پیچید.
رستم به دور و برش نگاهی انداخت، صدای سوت باد درختان و سکوتی که بر فضا حاکم شده بود، نشان از پیروزی او داشت. سیاژ به مانند پری بر روی زمین آمد و به دور برش نگاهی انداخت. چوبی شکسته از روی زمین برداشت و در یک لحظه به رستم حملهور شد.
ضربهای محکم بر روی شکم رستم فرود آمد و خون بسیاری از دهانش بیرون آمد. سیاژ گفت: «ضعیفی، خیلی ضعیفی. با این قدرت میخوای از ایروا محافظت کنی؟» رستم در دلش با خود گفت: «ضعیف؟ من همیشه ضعیف بودم، اما این بار قرار نیست ضعیف باشم.»
رستم بر روی پاهایش ایستاد و گفت: «دفعه بعد قول میزنم بهتر عمل کنم.» سیاژ دستی بر موهایش زد و گفت: «خوبه، خوبه! خب، بریم به سمت کلبه.»