داستان کوروش : مرگ سایه ها

نویسنده: Dio

دنیای خواب رؤیا
آسمان برف می‌گریست و برف‌های روی زمین به خون آغشته شده بودند. صدای فریاد بلند مادران و گریه معصومانه کودکان در فراق از دست دادن همراهان زندگی‌شان در گوش می‌پیچید. پسرک مو سیاه، در حالی که اشک از چشمانش بی‌اختیار می‌ریخت، سر بی‌جان مادرش را در دستانش داشت و بلند نعره می‌کشید. نفیس به پسرک خیره شده بود، در حالی که دست و پایش از ترس می‌لرزید؛ چرا که او صحنه وحشتناک قتل را با چشمانش دیده بود. این اولین سفر نفیس در دنیای خواب رؤیا بود. در این رؤیا، بخشی از خاطرات کوروش و بخشی دیگر واقعیت قتل خانواده کوروش بود.
نفیس آن موجود عجیب را که در هاله‌ای از ابهام پوشیده بود، با چشمانش دید. موجود عجیب پس از نبردی طولانی که با پدر او داشت، او را به طرز فجیعی در جلوی چشمان همسرش کشت، سر همسرش را قطع کرد، سپس در چشم به هم زدنی، مانند رعد و برق از جلوی چشمان نفیس محو شد.
نفیس به کوروش خیره شده بود. کوروش دندان‌هایش را محکم در هم فشار می‌داد و چشمانش پر از خشم و قصد قتل بود که ناگهان هاله‌ای شوم از بدنش مانند انفجاری ساطع شد و کل روستا را در خود فرو برد و بسیاری از کودکان و مادرانی که در عزای زندگی از دست رفته‌شان بودند را زنده زنده خورد و پس مانده‌شان را تبدیل به خاکستر کرد.
نفیس با دیدن این هاله وحشتناک، دست و پایش می‌لرزید؛ چرا که کلمه‌ای در دنیا تا به حال ندیده بود که چنین هاله شوم و عجیبی را از خود ساطع کند. ناگهان دستی سنگین در میان این هاله عمیق و شوم بر گردن کوروش فرود آمد و او را بیهوش کرد.
دستی که بر گردن کوروش فرود آمد، دست سیاژ بود. سیاژ به دنبال قاتلان دوستش رفته بود و در نبردی کوتاه همه آن‌ها را سلاخی کرده بود، اما کسی که پدر کوروش را کشته بود، از چنگش با همکاری دیوی قدرتمند فرار کرد.
سیاژ: «این هاله رو فقط چند بار دیدم و خوب یادمه. این هاله یه کلمه فرا مقدس یا همون الهیه. این کلمه به کوروش ارث رسیده یا به دستش آورده؟ چطور رامش کرده؟ امکان نداره یه بچه مثل اون بتونه همچین کلمه‌ای رو تحمل کنه که هنوز به سن بلوغ نرسیده. اگه یه کم دیرتر رسیده بودم، این کلمه وجودشو می‌خورد.» در ذهن سیاژ سوال‌های بسیاری می‌پیچید که چرا کوروش حاوی یک کلمه الهی است و چطور آن را به دست آورده؟ سوال‌هایی که پاسخش را نمی‌دانست و با توجه به شخصیت کوروش، پیدا کردن جواب سوالات بسیار سخت بود.
نفیس که به سیاژ خیره شده بود، با خود گفت: «پس یازده سالی که همه فکر می‌کردن تو اینجا بودی...»
سیاژ کیسه سیاهی احضار کرد و تمام اجساد روستاییان را در آن گذاشت، سپس با احترام سر مادر کوروش را به بدنش پیوند زد و مادر و پدرش را نیز در همان کیسه جادویی سیاه رنگ قرار داد و در چشم به هم زدنی از جلوی چشمان نفیس محو شد.
نفیس به دور و برش نگاهی انداخت. ناگهان پسری را دید که با خشم و هاله ترسناکی به خانه کوروش خیره شده است. از چشمانش خون می‌بارید، در حالی که خاکستری سیاه رنگ در دستانش بود. پسرک موهایی زاغ مانند داشت که باد آن‌ها را می‌رقصاند و چشمانی مانند شب داشت.
در همین حین، پسرک به سمت نفیس رفت و جمله‌ای در گوش او زمزمه کرد: «به کوروش بگو که تا وقتی که اونو مثل مادرم که خاکسترش کرد نکنم، مرگ رو قبول نمی‌کنم.» سپس جسم پسرک با وزیدن بادی مانند توهمی از بین رفت و چشمان خیس نفیس باز شد و به سقف سیاه رنگ بالای سرش خیره شد و سپس سرش را برگرداند و به کوروش نگاهی انداخت.
پس از قرارداد دوستی، او منوچهر را از یاد برده بود؛ چرا که منوچهر خود را فدا کرد و کاملاً از خاطرات همگان جز کوروش، رستم و سیاژ حذف شد و دیگر هیچکس او را به یاد نخواهد داشت.
دنیای رؤیا - جهان بیرونی
پسرک سیاه مو در غاری پر از مشعل، روی میزی نشسته بود. غار بسیار وسیع بود و بیش از هزار متر طول و عرض داشت که در آن سالنی بزرگ و مجلل بود که با رنگ‌های خاکستری و سیاه تزئین شده بود. فرش‌های قرمز رنگی روی زمین و در امتداد این فرش‌ها تختی بود که زنی با موهایی قرمز سرش را روی دستش تکیه زده بود و روی آن تخت نشسته بود. زن شبیه انسان‌ها بود، اما دو شاخ روی سرش او را از انسان‌ها متمایز می‌کرد.
زن از تختش بلند شد، قدم‌هایش استوار بود و به سمت پسرک مو سیاه رفت. دستی را روی موهای پسرک کشید و گفت: «پیامت به قاتل مادرت رسید. توهمت در دنیای خواب از بین رفت، اما برام عجیبه که کی تونسته تو این دنیا خواب ببینه، این خیلی عجیبه و نادره و تو از کجا اون شخص رو می‌شناسی، کیانوش؟»
کیانوش در حالی که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد و دستش را مشت کرده بود گفت: «اون شخص اسمش کوروشه، یه پسر بچه، یه پسر بچه عجیب و غریب که تو این سال‌های دراز بعد از شناختنش فقط از زبونش احوالپرسی شنیدم. خیلی کم حرف می‌زنه، اما اون شب عجیب غریب بعد از حمله آدمای ناشناس به دهکده، من رفتم از مادرش خواهش کنم برادرمو از مرگ نجات بده، اما بعد کوروش بعد از دیدن مرگ پدر و مادرش یه هاله عجیب از بدنش بیرون زد و با چشمای خودم مرگ مادرمو دیدم در حالی که برادر زخمیمو بغل کرده بود. اون باید همونجوری که برادر و مادرمو کشت بمیره، باید تاوان پس بده. از شما بابت کاری که کردین ممنونم استاد.»
زن مو قرمز در حالی که در فکر فرو رفته بود گفت: «تنها دلیلی که شاگردیت کردم و جون بی‌ارزشتو نجات دادم، علاقه کلمه بنیادیم به توئه.»
کیانوش: «لطف دارین بانو.»
زن مو قرمز در ذهنش زمزمه کرد: «اون پسر... من باید اون پسر رو هر جور شده به دست بیارم.»
دنیای رؤیا - کلبه سیاه
سیاژ در حالی که گوشت را می‌بلعید گفت: «کوروش، دیگه حق نداری اون کلمات رو جلوی هر کسی تکرار کنی.»
کوروش: «کدوم کلمات؟»
سیاژ: «همونایی که باعث درست شدن آتیش شدن.»
کوروش: «چرا؟»
سیاژ: «چراشو نفیس بهت می‌گه.»
رستم، کوروش و سیاژ هر سه سرشان را به سمت نفیس برگرداندند.
نفیس به آن‌ها نگاهی انداخت، ناگهان شکمش صدایی از شکمش آمد و این صدای گرسنگی بود. سیاژ لبخندی زد و نفیس را به میز غذا دعوت کرد. نفیس در حالی که لباسش پر از خون بود به سمت میز غذا آمد و مودبانه با رفتار اشراف زاده‌ای خویش روی میز نشست و با آرامش شروع به خوردن غذا کرد.
کوروش که به دنبال جوابش بود، اجازه داد تا نفیس غذایش را تمام کند، سپس به سمت آتش رفت و با آب جوش چای دم داد.
نفیس خوردن غذا را تمام کرده بود و رستم و کوروش غذاها را از روی میز جمع کردند و سپس رستم چای را جلوی نفیس و بقیه گذاشت. سپس کوروش از نفیس پرسید: «چرا بهم حمله کردی؟»
نفیس: «چون آتیش وجودیت که یه بخش از روحته خرابه و آتیش وجودیت سیاهه و آتیش سیاه فقط مال موجودات خرابه.»
کوروش: «آتیش وجودی چیه؟»
نفیس: «حتماً سخنرانی زوهراد رئیس مدرسه رو یادت هست. هر آدمی تو وجودش یه نوری داره که بهش می‌گن آتیش وجودی، آتیش وجودی از روح آدم تشکیل می‌شه، معمولاً همونطور که همه هسته آدما سیاهه، آتیش وجودیشون معمولاً قرمزه، آتیش سفید توشون نادره، اما آتیش
آتیش سیاه فقط مال موجودات خرابه، به همین دلیل بهت حمله کردم، البته بابتش معذرت می‌خوام.»
کوروش: «نیازی به معذرت خواهی نیست، خیلی ممنون بابت توضیحاتت.»
سیاژ: «خب حالا فهمیدی چرا بهت حمله کرد؟»
کوروش: «آره.»
سیاژ: «من خودم نمی‌دونم چرا روحت فاسد شده، اما شاید تو دلیلشو بدونی. می‌دونم اگه بپرسم مثل دفعه قبل با سفسطه می‌خوای منو گمراه کنی، اما امیدوارم روزی که بهم اعتماد کامل داشتی دلیلشو بگی.»
کوروش به سخنان سیاژ گوش داد، اما پاسخی برای آن‌ها نداد و سرش را پایین انداخت و سکوت اختیار کرد.
رستم بی‌تفاوت چایش را می‌خورد، در حالی که نفیس از عدم پاسخ کوروش کمی متعجب شده بود.
نفیس: «کوروش تو چند سالته؟»
کوروش: «من یازده سال، تو چی؟»
نفیس: «من بیست سالمه، ولی سیاژ چطور بدنی که به بلوغ نرسیده می‌تونه کلمه‌ها رو تحمل کنه و بیدار بشه؟»
سیاژ: «نمی‌دونم، اما همیشه استثناهایی وجود داره.»
در حالی که هر چهارتای آن‌ها در حال نوشیدن چای بودند، ناگهان پشت سر کوروش دروازه پورتال مانندی باز شد که بر بالایش دو خط عجیب داشت و درونش تاریکی محض بود و مانند مکشی انسان را درون خود می‌کشید. سیاژ با دیدن دروازه بدنش لرزید و چشمانش از حدقه بیرون آمد. سپس دستان کوروش و رستم را گرفت تا سریع به درون دروازه نروند. گفت طلسم شما را برای آزمون دوم انتخاب کرده. «نمی‌دونم چرااا؟ اما یادتون باشه همیشه در کنار یکدیگر باشین و اگه در کنار هم نبودید همدیگر رو پیدا کنین و به جز خودتون به هیچ موجودی اعتماد نکنید. تنها راه نجاتتون حل آزمون طلسمه یا جنگیدن تا زمانی که من بتونم منبع آزمون رو پیدا کنم.»
کوروش کمی ترسیده بود، اما رستم بی‌تفاوت به سخنان سیاژ گوش می‌داد.
نفیس در حالی که دستان کوروش را گرفته بود تا درون طلسم کشیده نشود، با چهره‌ای نگران رو به سیاژ کرد و گفت: «این چیه سیاژ؟»
سیاژ چهره‌ای نگران به خود گرفته بود و عرق از سر و رویش می‌ریخت. گفت: «این آزمون طلسمه که رستم و کوروش رو برای حل کردن خودش انتخاب کرده.»
دستان رستم و کوروش مانند ذرات شن نورانی از هم جدا شد و ذره ذره به درون آزمون طلسم رفت.
آخرین سخنان سیاژ را شنیدند که گفت: «هرگز به کسی جز رستم اعتماد نکن.»
سپس هر دو به درون طلسم رفتند در حالی که در آسمان بودند.
طلسم شروع به سخن گفتن در گوششان کرد:
[شما به آزمون طلسم دعوت شده‌اید]
[به دنیای مرگ سایه‌ها خوش آمدید]
[تعداد افراد دعوت شده برای حل آزمون دنیای مرگ سایه ها هشت نفر]
سپس کوروش و رستم از هوش رفتند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.