رستم بیتفاوت در پشت سر سیاژ قدم برمیداشت، در حالی که از زخمهای سطحیاش کمی خون میریخت.
سیاژ مثل همیشه شیشه بلورین را احضار کرد و جرعهای به رستم داد.
در جنگل، صدای فریاد حیوانات، صدای شکسته شدن درختان و صدای پرندگان در هم آمیخته شده بود.
و سیاژ و رستم به آرامی به سمت کلبه قدم برمیداشتند.
کلبه سیاه.
کوروش تمیزکاری خانه را تمام کرده بود و به سمت آشپزخانه رفت تا شروع به پختوپز غذا کند.
قابلمه را برداشت و در آن کمی روغن ریخت و به سمت سهپایهای رفت که زیر آن باید چند تکه چوب میگذاشت تا آتشی روشن کند و شروع به پختوپز کند.
در کنار سهپایه، یادداشتی با دستخط سیاژ بود که در آن نوشته بود: «یادم رفته بهت بگم برای آتش نیاز نیست چوب بسوزونی. در کنار سهپایه فقط هفت کلمه بگو: «ای نور، با آتشی بر من بتاب.»
کوروش متعجب به شروع به گفتن کلمات کرد و ناگهان در زیر سهپایه آتشی سفید رنگ که همراه با لکههای سیاهی بود، شعلهور شد.
قابلمه را بر روی آتش گذاشت و به سمت میز رفت تا پروسه غذا درست کردن را آغاز کند.
چاقو را برداشت و شروع به خلالی کردن پیازها کرد.
کوروش تصمیم گرفته بود که امروز چلوگوشت درست کند.
پیازهای خلالی را درون روغن ریخت و کمی تفت داد.
سپس زردچوبه را اضافه کرد.
بعد از آن، ماهیچه گوسفندی را به تکههای مساوی تقسیم کرد و آنها را درون قابلمه ریخت و کمی تفت داد تا کمی تغییر رنگ بدهند.
سپس سیر، چوب دارچین، هل، برگ بو و فلفل سیاه را اضافه کرد.
آنها را کمی تفت داد، سپس دو لیوان آب جوش درون قابلمه ریخت و درب آن را بست.
به سمت سهپایه دیگر رفت و با تکرار همان جملات، آتش سفید با لکههای سیاه رنگ شعلهور شد.
قابلمه دیگری برداشت تا برنجی که از قبل خیس خورده بود را درست کند.
آب را درون قابلمه ریخت تا جوش شود. پس از گذشت چندین دقیقه، آب جوش حاضر شد و بعد از آن برنج را اضافه کرد و سپس آن را آبکشی کرد.
کف قابلمه روغن ریخت و سیبزمینیهای گرد بریده شده را گذاشت، برنج آبکش شده را اضافه کرد و مقداری کره حیوانی به آن اضافه کرد و درب قابلمه را بست.
بر روی میز نشست و به قابلمهها خیره بود. ناگهان یاد روزهایی افتاد که مادرش برایش غذا میپخت.
چلوگوشت غذای محبوب پدرش بود و هر چهارشنبه مادرش برایش میپخت.
اشکی مروارید مانند از گونه چپش سرازیر شد و با دستش آن را پاک کرد و به آن خیره شد و گفت: «خوبه، هنوزم انسانم.»
ناگهان صدای قدمهای شخصی را پشت در شنید.
کوروش به سمت در رفت و درب را باز کرد، اما چیزی را که دید، باور نمیکرد.
زنی در مقابلش با چشمانی درشت و موهایی گرهخورده و سیاه رنگ که در مقابلش ایستاده بود.
بدنو لباس سفیدش پر از خون موجودات فاسد بود، و انگار به تازگی از نبردی سهمگین برگشته بود.
زن به کوروش خیره شده بود و ناگهان در یک چشم به هم زدن، از جلو روی کوروش ناپدید شد و مقابل قابلمهها ایستاد و به آتش سفید خیره شده بود.
زن سرش را برگرداند و با خشمی عجیب به کوروش نگاه میکرد. کوروش که هاله قتل را احساس کرده بود، سنگ سیاه را در دستانش گرفت و آن را شکست.
هاله قتل زن آنقدر وحشتناک بود که کلبه به لرزه درمیآمد.
کوروش سروین را احضار کرد و نفسی عمیق کشید و در ذهنش گفت: «امیدوارم قبل از برگشتن سیاژ نمیرم.»
کوروش به زن خیره شده بود و زن یک قدم به سمت کوروش برداشت.
کوروش به دقت به زن خیره شده بود: «باید تمرکز کنم. ترس بزرگترین دشمن منه! چی امکان ندار...» کوروش از وسط به دو تکه مساوی تقسیم شد و به بیرون از کلبه افتاد.
کوروش ضعیف بود و مرگ برای ضعیفان امری واجب.
ناگهان چشمان کوروش باز شدند، در حالی که زانو زده و عرق ریخته، شمشیر بر دست بیرون کلبه بود.
کوروش: «پس این یه توهم بیشتر نیس. این چه تکنیکیه؟ میتونم باهاش مقابله کنم؟»
کوروش به زن دوباره خیره شده بود، ناگهان سر از تنش جدا شد.
کوروش: «بازم یه توهم دیگه؟»
کوروش به همین منوال در همین چند ثانیه به شکلهای متفاوت بیش از صد بار در توهم مرد.
ناگهان هاله سیاه رنگ عظیمی که قتل عجیبی از خودش منتشر میکرد، در پشت سر کوروش ظاهر شد.
دستی آغوش کوروش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.
دستان رستم بود، در حالی که سیاژ جلوی روی زن سیاه مو قرار گرفته بود.
کوروش به همراه رستم به آن دو خیره شده بود.
سیاژ: «چه تاوانی قراره برای اذیت کردن شاگردم بدی و به چه جراتی اونو در توهم مرگ گرفتار کردی، نفیس؟»
نفیس در حالی که شمشیرش را احضار کرده و آن را به سمت سیاژ نشانه رفته بود، گفت: «به آتش وجودی شاگردت یه نگاه انداختی؟ اون لایق مرگه، گرچه نکشتمش.»
سیاژ با شنیدن این حرف خنده بلندی سر داد و گفت: «مرگ؟ تو کی باشی که برای مرگ بقیه تصمیم بگیری؟» در ادامه انگشت اشارهاش را بلند کرد و گفت: «اینجا تنها کسی که میتونه برای مرگ بقیه تصمیم بگیره منم.»
کوروش تعجب کرده بود که چرا لایق مرگ، در حالی که رستم بیتفاوت به سیاژ و نفیس خیره بود.
سیاژ شمشیر سیاه رنگ و زیبایش را که رگههای نقرهای داشت احضار کرد و در دستانش گرفت و گفت: «همه چیزو در یک ضربه شرط بندی میکنیم.»
نفیس شمشیرش را محکم در دستانش گرفت و گفت: «اژدهای مغرور، از خشم پادشاه نمیترسی؟»
سیاژ: «خشم؟ پادشاه؟ پادشاهتون میتونه بره درشو بزاره.»
نفیس خشمگین شد و رگهای صورتش زد بیرون و شروع به احضار کلمات کرد.
نفیس: «ای آسمان، بر شمشیر من بتاب و گواه باش که این شمشیر در مسیر عدالت میخواهد جانی پر از گناه را بگیرد.»
با گفتن این کلمات، هالهای گرم شمشیر را در بر گرفت و مانند نوری درخشان شمشیر میدرخشید.
سیاژ با دیدن این صحنه شمشیرش را بالا برد و او نیز شروع به احضار کلماتش کرد.
سیاژ: «غرور، گناه بزرگ من بر شمشیرم چیره شو و آن را مغرورانه تیز کن تا جان انسانی ناچیز را برای تفریح و لذت بگیرم.»
هالهای عظیم و سیاه که نقاطی طلایی رنگ در آن بود، شمشیر سیاژ را در بر گرفت.
رستم دست کوروش را گرفت و گفت: «اگه اینجا بمونیم شاید بمیریم» و هر دو دواندوان به سمت عقب رفتند.
سیاژ و نفیس هر دو شمشیرشان را پایین آوردند و بادی تند، یکی به رنگ آسمان و دیگری به تاریکی شب، به یکدیگر برخورد کردند. هاله سیاه رنگ بر هاله آبی رنگ چیره شد و در حالی که زمین و آسمان را میشکافت، به سمت نفیس رفت.
هاله سیاه عظیم آنچنان برنده بود که حتی آسمان را شکافت و ردی در آن به جا گذاشت.
نفیس شجاعانه در مقابل این قدرت ایستاد و مرگش را قبول کرد، اما ناگهان مردی در مقابلش ظاهر شد و خودش را در مقابل باد انداخت.
مرد کلمهای محافظ احضار کرد که شش لایه داشت، اما باد برنده هر شش لایه را شکست و دست مرد بریده شد.
اما او توانست آن را منحرف کند و هاله از کنار دستان نفیس رد شد و به سمت دیگری رفت، در حالی که این هاله درختان و فضا را خرد میکرد و به دوردستها رفت.
مرد یک دست با چهرهای راسخ به سمت سیاژ آمد و در جلوی او زانو زد و گفت: «امیدوارم شاهزاده رو ببخشید.»
سیاژ: «بنظرت من آدم بخشندهایم؟ توهین به من مساوی با مرگه. او نه تنها به من توهین کرد، حتی شاگردمو ترسوند. چطور میتونی راضیم کنی که هر دوتاتونو نکشم؟»
مرد یک دست: «هر چیزی جز مرگ روقبول داریم، سرورم. امیدوارم لطفتون شامل حال ما بشه.»
سیاژ: «لطف؟ لطف من تنها مرگه شماست.»
مرد بیدست ناامیدانه زانو زده بود و گفت: «من حاضرم حتی بردتون بشم. لطفاً رحم کنی، رحم کنی.»
نفیس به محافظ و سیاژ خیره شده بود و از تصمیمش پشیمان با خود گفت: «ولی روح شاگردش فاسده. توی آتش وجودیش نقاط سیاه رنگ دارد. اولین باره چنین چیزی میبینم. اول فکر کردم اون انسان نیست اما هم انسانه هم شاگرد سیاژ مغرور.»
کوروش و رستم به سیاژ نگاه میکردند و خواستند که به سمتش بروند، اما ناگهان کوروش از هوش رفت.
دنیای خواب رویا.
زن بیچهره در دشت طلایی پروانهها به آسمان و کوروش به او خیره شده بود.
زن بیچهره در حالی که پشتش به کوروش بود گفت: «اون دختر میتونه راهنمای خوبی در آینده برات باشه. اونو از دست بیرحمی سیاژ نجات بده.»
کوروش به هوش آمد.
رستم در کنارش نشسته بود و بیتفاوت به او نگاه میکرد و گفت: «چیشد؟ کوروش حالت خوبه؟»
کوروش به چشمان رستم خیره بود، در حالی که هیچ احساسی در آن نمیدید، گفت: «خوبم.»
کوروش بلند شد و به همراه رستم به سمت سیاژ رفت.
در فکر سخن زن بیچهره بود: «منظورش از راهنما چی بود؟» پس سعی کرد به سخنش اعتماد کند.
کوروش: «سیاژ، ازت میخوام اینبار شاهزاده را ببخشی. مطمئنم که سو تفاهمی پیش اومده.»
سیاژ: «بخشیدن؟ مطمئنی؟ دشمنی که میتونی امروز بکشیو، هرگز نبخش. چون فردا به دستش خواهی مرد.»
کوروش: «میدونم، اما مرگ شاهزاده طبعات خوبی نداره. امیدوارم که این غرور و بیرحمی کنار بذاری و به من اعتماد کنی.»
سیاژ: «این راهیه که تو انتخاب میکنی. امیدوارم ازش پشیمون نشی.»
مرد بیدست در حال گوش دادن به مکالمه آن دو بود و پس از رام شدن سیاژ کمی متعجب شد، چون شخصیت سیاژ هرگز بخشنده نبود.
کوروش دست مرد یکدست را گرفت و او را بلند کرد.
مرد یکدست: «هرگز این لطف و منش شما رو فراموش نمیکنم. میتونم اسم شما را بدونم؟»
کوروش: «من کوروشم.»
مرد یکدست: «من خادم شاهزاده منوچهرم، امیدوارم بتونم این همه لطف را جبران کنم.»
کوروش: «من هنوز نگفتم که من بخشیدمتون.»
منوچهر: «باید چیکار کنیم تا مورد لطف شما قرار بگیریم؟»
کوروش: «اگه میخواین زنده بمونین، بهاش بردگی شما و شاهزادست.»
منوچهر: «چــــــــی؟ بردگی؟؟؟؟؟ من مرگ رو ترجیح میدم.»
کوروش: «تو مرگ رو ترجیح میدی، اما برای شاهزاده هم مرگ رومیخوای؟»
منوچهر در حالی که ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود و دیگر شجاعتی در او نمانده بود، گفت: «تنها به یک شرط، آیین بردگی را میپذیرم.»
کوروش: «در جایگاهی نیستی که شرط بذاری، اما شرطت رو بگو، شاید قبول کردم.»
منوچهر: «آیین بردگی باید محدودیت زمانی داشته باشه و اختیار کامل بر اراده او نداشته باشین.»
کوروش: «محدودیت زمانی را موافق نیستم، اما حاضرم اختیار کامل نداشته باشم.»
منوچهر: «قبوله.»
منوچهر به سمت نفیس رفت و گفت: «شاهزاده، منو ببخشید.»
ناگهان یک طناب احضار شد و دور بدن نفیس پیچیده شد.
نفیس مرگ را به بردگی ترجیح میداد، به همین خاطر محافظش مجبور شد مراسم را با زور انجام دهد.
پس از پیچیده شدن توسط طناب دور بدن ظریف و زیبای نفیس، منوچهر روحش را فدای کلمه اختیار کرد تا بتواند چند دقیقه جسم نفیس را در اختیار داشته باشد تا آیین بردگی را کامل کند.
سیاژ دایره رونها را تکمیل کرد و قطرهای از خون نفیس و کوروش را در آن ریخت.
منوچهرکه اختیار ذهن نفیس را داشت، شروع به تکرار جملات کرد: «بردگی زنجیر نیست، پذیرش زنجیر است...»
آزادی، رویای مردمانی است که هرگز طعم آن را نچشیدهاند؛ اما بردگی، حقیقتی است که همه آن را زندگی میکنند.
در سرزمینی که زنجیرها مقدس شوند، آزادی گناهی نابخشودنی خواهد بود.
بردهای که بترسد، سرش را پایین میاندازد؛ اما بردهای که امید داشته باشد، روزی سر به طغیان برمیدارد.
حاکمان به زنجیر نیاز ندارند، کافیست بردگان را قانع کنند که زنجیرهایشان مقدس است.
اگر نمیتوانی زنجیر را پاره کنی، آن را زرین و زیبا کن.
در آخر یک جمله اضافه کرد و گفت: «من زنجیر بردگی را پاره میکنم و دوست تو خواهم گشت.»
پس از شنیدن آخرین جمله، سیاژ لبخندی بر لب آورد و گفت: «همیشه شجاعت رو تحسین میکنم.»
ناگهان نوری از وجود کوروش و نفیس بیرون آمد و با هم ترکیب شد، سپس به جسم هر دو بازگشت.
نفیس از هوش رفت و صدای طلسم در گوش کوروش پیچید.
[یک دوست به شما پیوند خورد.]
کوروش متعجب شد، در حالی که نمیدانست چرا آیین بردگی به آیین دوستی تغییر یافته.
سیاژ جسد مرد منوچهر را با احترام از روی زمین بلند کرد و به سمت درختی برد و بیلی احضار کرد تا او را دفن کند.
در حالی که رستم نفیس را که بیهوش بود به آغوش گرفت و او را به داخل کلبه بر روی تختی گذاشت و رویش پتویی سیاه رنگ کشید.
پس از دفن منوچهر و ادای احترام به او، کوروش به سمت سیاژ آمد و گفت: «چرا آیین بردگی تغییر کرد؟»
سیاژ: «چون مرد منوچهر روحش رو فدای کلمه اختیار کرد و در آخرین لحظات هویت آیین بردگی رو عوض کرد.»
کوروش: «که اینطور.»
سیاژ: «کوروش، به عنوان یه برادر بزرگتر این نصیحت را آویزه گوشت کن.»
کوروش: «چه نصیحتی؟»
سیاژ: «در مقابل دشمنانت بیرحم باش و در مقابل دوستانت متواضع.»
کوروش: «عجیبه نسل اژدهایهای احمق مثل شما میتونن حرف درست بزنند.»
سیاژ پس کلهای به کوروش زد و هر دو به سمت کلبه رفتند.
کوروش به سمت قابلمهها رفت و آخرین مراحل را انجام داد و به قابلمه گوشت، نمک و کمی گوجه له شده اضافه کرد.
سپس رونها را احضار کرد.
اسم: کوروش
[اسم حقیقی: برگزیدهی آسمان]
[رتبه: بیدار]
[کلمات: شوم، سروین، وانیش، نفیس]
[هسته: نور]