داستان کوروش : زجر

نویسنده: Dio

هنوز مبهوت و شگفت‌زده، از آنچه از سر گذرانده بود.
دست بر سینه‌ی لرزانش نهاد و با خود زمزمه کرد: «یعنی چی ؟اون گفت من توام و تو منی؟ چرا از من بزرگتر بود؟ اون کی بود و چرا این‌قدر شبیه من بود؟» باز هم پرسش‌های بی‌جواب تازه‌ای در ذهن کوروش جوانه زد و کنجکاوی‌اش را بیش از پیش برانگیخت.
به پیرامونش نگریست. آسمان آبی بود و تنها یک خورشید در آن می‌درخشید، در حالی که ابرها در پهنه‌ی آن خودنمایی می‌کردند. آوای دلنشین پرندگان با نغمه‌ی برخورد آب به صخره‌ها در هم آمیخته بود.
موجودی پشمالو و گِرد، همرنگ ابرها، کنار کوروش نشسته و به او خیره شده بود. کوروش دستش را برای نوازش این مخلوق ظریف به سویش دراز کرد، اما موجود کوچک ترسید و گریخت.
که ناگاه، طنین صدای سایه در گوشش پیچید: «کوروش، منو ببخش! تقصیر من بود... منو ببخش.»
آوای سایه، آکنده از غمی غریب و بغضی فروخورده بود.
کوروش با لحنی استوار پاسخ داد: «مقصر تو نیستی. تصمیمی بود که خودم گرفتم و پاشم وایسادم. حالا بگو کجاییم؟»
سایه، با همان صدای زنانه که رگه‌هایی از پشیمانی در آن موج می‌زد، گفت: «ما درون دنیای درختیم.»
کوروش با شگفتی پرسید: «درون دنیای درخت؟»
سایه پاسخ داد: «آره. دنیایی که با قلبِ یه خدای ناشناس درست شده، اما هیچ‌کس جز...» ناگهان صدایش قطع شد، انگار دستی نامرئی گلویش را می‌فشرد و اجازه‌ی ادامه‌ی سخن را به او نمی‌داد.
کوروش که متوجه این مانع شد، دریافت که پرسش دوباره بی‌فایده است. سر چرخاند و به دنیای درون درخت نگاهی دقیق‌تر انداخت.
آبشار عظیمی که کوروش در برابرش چون نقطه‌ای ناچیز می‌نمود، با خروشی وحشی در جریان بود و در کنارش، رنگین‌کمانی زیبا نقش بسته بود.
درختان، تناورتر از معمول بودند.
موجودات اینجا، برخلاف انتظار، وحشی به نظر نمی‌رسیدند؛ گوزن‌هایی با پوست سیاه، و رگه های آبی بر روی خودشان ،پرندگان رنگارنگ، سنجاب‌ها و برخی مخلوقات عجیب اما زیبا، در برابر چشمان کوروش جلوه‌گری می‌کردند.
اما آنچه بیش از همه نگاه کوروش را ربود، مردی سیه‌مو بود که کنار آبشار ایستاده و چشم به کمان هفت‌رنگ دوخته بود.
کوروش با کنجکاوی زیر لب گفت: «این همون مردیه که منو نجات داد؟»
به سویش گام برداشت. مرد همچنان به رنگین‌کمان خیره بود. کوروش پس از پیمودن مسیری کوتاه بر روی چمن‌زار نمناک، به او رسید.
کنارش ایستاد، اما مرد همچنان بی‌اعتنا، نگاهش به رنگین‌کمان میخکوب بود. پس کوروش پیش‌قدم شد و گفت: «ممنون بابت نجات جونم. واژه‌ها از بیان سپاس من قاصرند، اما بدونید که من یه زندگی به شما مدیونم. هر چی بخواید براتون انجام می‌دم.»
مرد با شنیدن این سخنان، لبخندی زد و گفت: «تو یه احمقی کوروش! یه احمقِ مهربون. مدیون منی؟ تو مدیون هیچ‌کس نیستی. باید زیرک‌تر و بی‌رحم‌تر از این حرف‌ها باشی. باید موذی‌تر و شرورتر از هر کسی تو این دنیا بشی. چون اگه مهربون بمونی، تو مسیری که پیش روته، فقط مرگت رو می‌بینم. مهربونی و سادگی بچگانت رو بذار کنار و تا می‌تونی از بقیه مثل ورق کاغذی استفاده کن. چون اگه این کارو نکنی، اونی که ازش سوءاستفاده می‌شه، تویی.»
کوروش با شنیدن این حرف‌ها به مرد خیره ماند. سخنانش از جهتی کاملاً درست بود؛ ساده‌دلی و مهربانی‌اش، همواره بزرگ‌ترین دردسرها را برایش به ارمغان آورده بود.
اما سرشتش این‌گونه بود و نمی‌توانست به سادگی آن را دگرگون کند.
کوروش با نگاهی صمیمانه به مرد پاسخ داد: «این نشون از بزرگواری شماست. حتماً سعی می‌کنم آدم بهتری بشم. اما هنوز نمی‌دونم چرا منو نجات دادین. می‌شه دلیلش رو بگین؟ آخه هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره.»
مرد با شنیدن حرف‌های کوروش، دوباره لبخندی ژرف بر لبانش نشست. انگشتانش را به نشانه شمارش بالا آورد و گفت: «به سه دلیل: اول، نقصِ وجودی تو. دوم، داشتنِ سایه تو دنیایی که هیچ‌کس سایه نداره. و سوم، که دلیل اصلیه، سرگرمیِ خودم.»
با شنیدن این سخنان، دانه‌های سرد عرق بر پیشانی کوروش نشست. شگفت‌زده بود که او چگونه از کاستی‌اش آگاه است، یا از وجود سایه که در اعماق وجودش پنهان بود، باخبر شده! و هراس‌آورتر از همه، دلیل سوم بود: سرگرمی.
در این بازی سرگرمی، کوروش برای آن مرد جز بازیچه‌ای نبود؛ همچون گویی که به هر سو که بخواهد پرتابش کند. کوروش قدرتی نداشت و قدرت آن مرد بر او چیره می‌شد.
نگاهش به پاهای مرد افتاد و چیزی دید که باورش نمی‌شد؛ مرد نیز مانند او، سایه داشت! کوروش با تعجب پرسید: «چرا تو هم سایه داری؟»
مرد با چهره‌ای آرام و گرم پاسخ داد: «سایه داشتن من زیاد مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که طلسم، خواهانِ مرگ توئه و فرمانروای این دنیا هم الان اینجا نیست. اما پسرش دنبال توئه و خیلی از تو قوی‌تره. اگه می‌خوای نمیری، من می‌تونم راهنمات بشم.»
کوروش با شنیدن این حرف، بیش از پیش به آن مرد مشکوک شد. اما به قدرت نیاز داشت، درکش از ماهیت سایه اندک بود و خاطراتش برای تمرین شمشیر بی‌شکل، بسیار پراکنده و مبهم. این تنها راه پیش رویش بود و برای زنده ماندن، ناگزیر از پذیرش آن بود. پس سر فرود آورد و گفت: «امیدوارم مورد لطف استاد قرار بگیرم. اما چند تا سؤال ازتون دارم. اول: چطور در مورد نقصم می‌دونید؟ دوم: اسمم رو از کجا می‌دونید؟ و سوم: اسم شما چیه؟»
مرد جوان دستش را بر روی موهای کوروش کشید، او را نوازش کرد و گفت: «من نه تنها نقص و اسمت رو می‌دونم، بلکه اسم حقیقی‌ات رو هم می‌دونم. وقتی یک سال تموم شد، دلیلش رو بهت می‌گم. و راجع به سؤال آخرت؛ من اسمی ندارم، اما تو می‌تونی منو فَرنود صدا کنی.»
کوروش سرش را به نشانه‌ی پذیرش استاد تازه‌اش تکان داد.
سپس فَرنود ادامه داد: «هیچ اجباری تو تمرین‌هایی که بهت می‌دم نیست. اما وقتی قبولشون کنی، شاید رنجشون از مرگ هم جان‌گَزاتر باشه. آیا حاضری عذابی زجرآور، هم‌سنگ مرگ، رو تجربه کنی تا قدرت رو به دست بیاری؟»
کوروش با اراده‌ای استوار گفت: «من برای قوی‌تر شدن، حتی مرگ رو هم می‌پذیرم. زجر به‌تنهایی کافی نیست.»
فرنود گفت: «خوبه! خوبه! پس بیا از همین الان تمریناتت رو شروع کنیم.»
کوروش سری تکان داد و همراه استادش به راه افتاد که طنین صدای نگران سایه در گوشش پیچید: «هاله‌ی عجیبی از این مرد حس می‌کنم که مثل هاله های انسان نیست! کوروش، مراقب باش.»
کوروش، در حالی که خودش نیز به مرد روبه‌رویش شک داشت، در ذهن به سایه پاسخ داد: «نگران نباش. به هر حال شاید بمیریم. بذار این‌بار رو به این شخص اعتماد کنیم.»
هر سه راهیِ غاری شدند. درون غار، خزه‌های سبز دیواره‌ها را پوشانده بود. سپس فَرنود گامی به سوی کوروش برداشت و گفت: «جلوتر یه چشمه آب هست. خودتو تو اون بشور و زود برگرد همین‌جا. منتظرتم.»
کوروش چند گامی به پیش رفت و به چشمه‌ی آب گرمی رسید. جامه‌ی ژنده و سیاهش را از تن به درآورد و با تنی که نشان زخم‌های بی‌شمار بر خود داشت، به درون آب گرم گام نهاد.
آب گرم، جانی تازه به کالبد خسته و کوفته‌ی کوروش بخشید. ناگهان، خاطره‌ای تازه از سایه پیش چشمانش جان گرفت:
پیرمردی در برابر ارباب سایه‌ها ایستاده بود و می‌گفت: «موجودی که هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تحت سلطه قرار گیرد. یک موجود خردمند، بی‌توجه به آنکه کجاست، آزادست. آزادی حقیقیست در ثروت یا قدرت یافت نمی‌شود، بلکه در بی‌نیازیست. فقر نفرین نیست، بلکه فضیلتیست که می‌توان آن را به خود آموخت. انسان‌ها عمر خود را در تعقیب طلا و مقام و قدرت بی‌پایان سپری می‌کنند، اما همچنان برده‌ی خواسته‌های خویش‌اند. تنها اربابی که ارزش خدمت کردن دارد، عقلست. تنها زنجیرهایی که ارزش شکستن دارند، زنجیرهای توهمند. زمانی که خدای [؟؟؟] به من پیشنهاد داد هر چه در این جهان می‌خواهی به تو می‌دهم، من تنها نور ستاره‌ای را خواستم که او مانع آن شده بود و او نتوانست این خواسته‌ام را برآورده کند. قدرتمندان گمان می‌کنند بر جهان حکومت می‌کنند، اما موجودی که هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تحت سلطه قرار گیرد. من همان موجودم که شأن یک خدا را دارد. من نیازی به هیچ خدایی ندارم، حتی تو، ارباب سایه! عذر مرا بپذیرید.»
سپس پیرمرد، همچون ابری که با نسیمی پراکنده شود، از برابر دیدگان ارباب سایه‌ها محو شد.
کوروش، ذهنش درگیر و متأثر از سخنان پیرمرد، با خود اندیشید: «پس بزرگی تو نخواستن پنهانه؟ اما چطور بدون نخواستن به قدرت می‌رسم؟ چطور نخواستن به من آزادی و رهایی می‌ده؟ درک این جمله برام سخته... همون‌طوری که درک زندگی برام سخت بود... همون‌طوری که هضم مرگ پدر و مادرم سخت بود... بازم هر آدمی برداشت خودش رو از مسائل داره.»
کوروش در همین افکار از آب گرم بیرون آمد، جامه‌اش را بر تن کرد و به سوی فرنود بازگشت.
فرنود نگاهی ژرف به کوروش انداخت که با سیمایی معصوم به سویش می‌آمد. سپس لبخندی گرم بر لب آورد و گفت: «آماده‌ای برای مردن؟»
کوروش نیز لبخندی زد و گفت: «اگه به جاش قوی می‌شم، مرگ رو هم قبول می‌کنم.»
فرنود کف دستش را بالا آورد، «کلمه‌ای» را فراخواند و به کوروش گفت: «بشین.»
سایه از حرکات فرنود مضطرب شد. جدیداً حافظه‌ی سایه آشفته بود، گذشته و خاطراتش را به‌درستی به یاد نمی‌آورد و برخی تصاویر در ذهنش رنگ باخته بودند. اما آن «کلمه» که فرنود فراخوانده بود، برایش بسیار آشنا می‌نمود.
کوروش به «کلمه‌ی» فراخوانده شده نگاه کرد؛ کرمی بود با دهانی تیغ‌دار، که از نظر ظاهر و رنگ، بی‌شباهت به کرم ابریشم نبود.
فرنود نگاهی به کرم و سپس به کوروش انداخت: «مطمئنی کوروش؟»
کوروش سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
فرنود با دیدن تأیید کوروش، توضیحاتی افزود: «اسم این «کلمه»، زجره. یه «کلمه‌ی» الهیه. یکی از ویژگیاش اینه که وقتی می‌ره تو بدنت، تک‌تک استخونات و رگ‌هات رو می‌خوره و بعد درمانشون می‌کنه. این فرایند تنها یک بار تکرار نمی‌شه، بلکه بیش از صد بار رخ می‌ده؛ تا زمانی که این «کلمه» دیگه قادر به خوردن استخون‌هات نباشه. بعد از اون، پیله‌ای به دورت می‌تنه و از نظر جسمی، تولدی دوباره خواهی یافت.»
کوروش با شنیدن این حرف، به یاد خون فاسد و رنجی افتاد که هنگام پیوند با سایه‌ی الهی کشیده بود. اکنون نیز پذیرفته بود و آماده‌ی پرداخت بهایش بود؛ خواه مرگ باشد، خواه دردی جان‌گَزاتر از آن.
آوای نگران سایه در گوشش پیچید: «کوروش، مطمئنی؟»
کوروش در پاسخش گفت: «مطمئنم.»
سپس با چشمانش به چشمان سرخ‌فام فرنود نگریست و پرسید: «چقدر طول می‌کشه تا این پروسه تموم بشه؟»
فرنود چشم در چشم کوروش پاسخ داد: «بستگی به بدنت داره، اما حداکثر شش ماه و حداقل دو ماه.»
کوروش گفت: «پس شروعش کن، استاد.»
فرنود دستش را پیش آورد و فرمان داد: «زجر! «کلمه‌ای» که با وجود من پیوند خورده‌ای! بر دوستم آشکار شو و او را در رنج خویش غرق کن و به کمال برسان!»
کرم به سوی کوروش روانه شد، از طریق بینی به بدنش رخنه کرد و نخستین استخوانی که به جویدنش آغاز کرد، جمجمه‌ی کوروش بود.
نخستین گاز «کلمه زجر» با فریادی از اعماق وجود کوروش هم‌زمان شد. فریادش چنان بلند بود که دیواره‌های غار را به لرزه درآورد. خون از بینی، چشم‌ها و دهان کوروش فواره زد و او بی‌اختیار از شدت دردی جانکاه، ضجه می‌زد تا آنکه از هوش رفت.
اما لحظاتی بعد، چشمان خون‌گرفته‌اش دوباره گشوده می‌شد و فریادش باز به آسمان می‌رسید و دوباره سیاهی...
فرنود «کلمه‌ی درمانگری» را فراخواند. این «کلمه» همچون سنگ عقیق سبزرنگی بود و آن را به سوی بدن کوروش هدایت کرد. سنگ به سینه‌ی کوروش چسبید و در آن ریشه دواند. سپس نوری سبز، هم‌نوا با تپش قلب، از خود ساطع کرد که اندکی از درد کوروش کاست؛ اما عذاب جانکاه همچنان پابرجا بود.
فرنود «کلمه‌ی» دیگری فراخواند. آن «کلمه» به سوی چشمان کوروش رفت و همچون دو گلوله‌ی پنبه‌ی سرخ‌رنگ بود. کارش کنترل ذهن کوروش و جلوگیری از سیگنال‌های درد تا حد ممکن بود.
فرنود به کوروش که در تب‌وتاب درد می‌سوخت، خیره شد و در دل گفت: «امیدوارم زنده بمونی پسر... چون مرگ تو عواقب خوبی نداره.»
سپس در یک آن، مرد جوان از غار بیرون رفت.
حدود شش ساعت گذشت. استخوان‌های کوروش به‌طور کامل توسط کرم جویده شده بود؛ پیکرش بی‌شکل، چون توده‌ای لرزان از پوست و گوشت، بر زمین افتاده بود. آنگاه کرم در کسری از ثانیه، هاله‌ای یشمی‌رنگ از خود ساطع کرد و تمام استخوان‌های کوروش دوباره روییدند.
سپس نوبت به رگ‌ها رسید. سرعت جویدن رگ‌ها چندین برابر استخوان‌ها بود. کوروش رنج می‌کشید و بی‌اختیار فریاد می‌زد.
ساعت‌ها بدین منوال گذشتند، به روزها بدل شدند و روزها، ماهی را کامل کردند. و فریادهای کوروش، لحظه‌ای قطع نمی‌شد.
سایه کاری از دستش برنمی‌آمد؛ زیرا پس از ورود «کلمه زجر»، دیگر اختیاری بر جسم کوروش نداشت. تنها می‌توانست درمانده و غمگین، زجر کشیدن او را نظاره کند.
تا آن زمان، استخوان‌های کوروش دقیقاً شصت و یک بار و رگ‌هایش شصت بار خورده و بازسازی شده بودند؛ و فرایند جویدن رگ‌ها برای بار شصت و یکم آغاز شد.
فریاد کوروش ضعیف‌تر شده بود، اما همچنان آن‌قدر توان داشت که غار را بلرزاند.
ناگهان، هاله‌ای شوم از بدن کوروش برخاست و سراسر غار را فرا گرفت. هاله‌ی تیره به سوی کرم یورش برد، اما کرم با هاله‌ی سبز خود در برابرش دفاع می‌کرد. کوروش دیوانه‌وار ضجه می‌زد. هاله‌اش از دهانه‌ی غار بیرون خزیده بود، بخشی از چمن‌زار بیرون را خشکانده، فضا را آلوده و حیوانات آن حوالی را به خاکستر بدل کرده بود، که ناگهان فرنود از راه رسید.
هاله‌ی تیره به سوی فرنود نیز هجوم برد، اما فرنود با نگاهی نافذ، هاله‌ای روشن، پاک و گرم، همچون پرتو خورشید، از خود ساطع کرد. این نور حیات‌بخش، حیوانات خاکسترشده را دوباره زنده کرد و به چمن‌ها و گل‌های پژمرده، جان تازه‌ای بخشید.
با گسترش هاله‌ی گرم و درخشان فرنود، هاله‌ی سرد و خشن کوروش به درون غار پس نشست و به جسمش بازگشت.
فرنود به سوی جسم بی‌جان کوروش رفت و با خود اندیشید: «اگه کمی دیرتر می‌رسیدم، کوروش مرده بود. دخالت در فرایند «زجر پروانه‌ای» مرگ حتمی در پی دارد. خوشبختانه کوروش هنوز زنده است. اما این هاله دردسرسازه. باید بهش یاد بدم چطوری کنترلش کنه.»
سپس فرنود صندلی چرمی‌ای فراخواند و بر آن نشست. کتابی گشود و به خواندن مشغول شد.
فریادهای کوروش همچنان ادامه داشت و یک ماه و پنج روز دیگر نیز سپری شد.
کرم آخرین رگ را جوید. هاله‌ای یشمی از خود ساطع کرد که تمام بدن کوروش را پوشاند. آنگاه تمام رگ‌هایش از نو ساخته شدند. سپس کرم کوشید تا دوباره استخوان جمجمه را بخورد، اما این بار نتوانست.
پس از این، هاله‌ی یشمی دوباره بدن کوروش را فرا گرفت، او را از زمین بلند کرد و به تنیدن پیله‌ای به دورش مشغول شد.
پس از اتمام پیله، کرم با هشت تار ابریشمین، آن را به دیواره‌های غار متصل کرد. سپس هر سه «کلمه» (زجر، درمانگر، کنترل‌کننده ذهن) به سوی دستان فرنود پر کشیدند و بازگشتند و در دستانش محو شدند.
فرنود به پیله خیره شد و گفت: «یک ماه دیگه منتظرتم، کوروش.»
سپس فرنود کتاب قطورش را بست، صندلی‌اش ناپدید شد، و آرام به سوی دهانه‌ی غار گام برداشت.
با رفتن «کلمه‌ها»، سایه دوباره توانایی‌ها و اختیارش را بازیافته بود و به درون پیله، به کالبد کوروش، بازگشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.