داستان کوروش : نبرد برای زندگی

نویسنده: Dio

کوروش در دالان‌های سرد و ساکت گام برمی‌داشت، جایی که دیوارهای سنگی انگار دیگر نفس نمی‌کشیدند. تاریکی گرم از هسته‌ی درون سینه‌اش می‌تابید، تاریکی که نه فقط بدنش را گرم می‌کرد، بلکه اراده‌اش را هم شعله‌ور می‌ساخت. این تاریکی، مثل سایه ای در روزی گرم و آفتابی بود که او را به سوی نبردی تازه هدایت می‌کرد، نبردی که نه فقط با دشمن بیرون، بلکه با تردیدهای درونش بود. فرنود، با آرامشی مرموز و چشمانی که گویی رازهای پنهان را می‌دیدند، کنارش راه می‌رفت. گام‌هایش نرم و سبک بود، مثل سایه‌ای که روی سطح آب می‌رقصد.
در سکوت سنگین راهرو، که فقط با صدای قطره‌های آب شکسته می‌شد، فرنود سخن گفت. صدایش آرام بود، اما چنان عمیق که انگار از دل سنگ‌ها برمی‌خاست: «هر برد، کوروش، مثل کاشتن یه دونه تو خاکه. خاکی که از باختای قبلی به جا مونده. جایزه‌ت فقط این تاریکی تو سینه‌ت نیست که قوی‌تر می‌شه؛ چشات به حقیقتای عمیق‌تر باز می‌شه، و به تاریکی درونت عادت میکنی تا شاید یک روز بتونی کنترلش کنی . فکر می‌کنی زنجیر فقط فلزیه؟ یا بدترین قفسا از حسرتای کهنه و خاطره‌های سنگین ساخته شدن؟ پلیدی اینجا فقط تغییر شکل نیست؛ یه جور وارونگی معنیه.»
آن‌ها در راهروهای تنگ و تاریک پیش می‌رفتند، جایی که هوا سنگین بود، مثل باری که روی شانه‌ها سنگینی می‌کند. بوی نم و فلز زنگ‌زده فضا را پر کرده بود، گویی دیوارها سال‌ها اشک‌های فراموش‌شده را در خود نگه داشته بودند. صدای چکه‌های آب، مثل تیک‌تاک ساعتی بود که لحظه‌های گمشده را می‌شمرد.
به تالاری رسیدند که سقفش فرو ریخته بود، مثل دهانی باز که به آسمانی سیاه و بی‌ستاره خیره شده بود. ستون‌های شکسته، مثل انگشتانی بودند که به سوی چیزی گمشده دراز شده بودند. در مرکز تالار، توده‌ای از تاریکی زنده بود، نه سایه‌ای آرام، بلکه گردابی از سیاهی که می‌چرخید و نفس می‌کشید. این توده، مثل تار عنکبوتی غول‌پیکر، رشته‌های سیاه و چسبناکی را به اطراف می‌فرستاد که دیوارها و ستون‌ها را در خود پیچیده بودند. این تارها، مثل رگ‌هایی بیمار، می‌تپیدند و نوری سرد و مرده از خود ساطع می‌کردند. انگار خود این شبکه‌ی سیاه، موجودی زنده بود، بدون شکل، اما پر از پلیدی.
فرنود، با صدایی که مثل زنگ بیداری در گوش کوروش پیچید، گفت: «حواستو جمع کن، کوروش. این تارا فقط برای گیر انداختن بدنت نیستن؛ می‌خوان فکرتو اسیر کنن.»
کوروش قدم به تالار گذاشت و همان لحظه، حس کرد فضا سنگین‌تر شد، مثل اینکه باری نامرئی روی شانه‌هاش افتاده. نه فقط هوای غلیظ، بلکه حس غمی قدیمی، مثل خاکستری که سال‌ها روی قلبش نشسته باشد. با هر قدم، انگار پاهاش توی گل‌ولای حسرت فرو می‌رفت. تصاویری مبهم در ذهنش جرقه زدند، نه مثل خاطره، بلکه مثل زخم‌های تازه: اشتباهات گذشته، مرگ پدر مادرش، ترس از شکست در انتقام....
ناگهان، یکی از تارهای سیاه، مثل ماری تیز، از زمین پرید و دور پایش پیچید. این فقط یک بند نبود؛ سرمایی تیز تا عمق وجودش نفوذ کرد و موجی از ناامیدی، مثل آبی سرد، ذهنش را در خود غرق کرد. انگیزه‌ی جنگیدن، معنای پیش رفتن، همه در وجودش محو شدند. زانوهاش لرزید، انگار زمین می‌خواست او را ببلعد.
با صدایی که به زور از گلویش بیرون آمد، زمزمه کرد: «این،این فقط اون تار نیست، انگار خودِ منه»
فرنود، با صدایی که مثل نوری در تاریکی ذهنش سوسو زد، گفت: «یأس، یه آینه‌ست که فقط شکستاتو نشون می‌ده. از شکات تغذیه می‌کنه تا تورو به یه تندیس از حسرت تبدیل کنه. زنجیری که روحتو می‌بنده، قبل از اینکه بدنت بتونه تکون بخوره. آزادی فقط پاره کردن بندای بیرون نیست؛ یعنی خلاص شدن از سایه‌هایی که خودت تو دلت ساختی.»
این کلمات، مثل جرقه‌ای در جان کوروش افتاد. شهاب، هدفش،انتقام، تاریکی درون سینه‌اش که هنوز، هرچند ضعیف، با سیاهیش میدرخشید. تسلیم شدن به این تار ها، آیا خیانت به خودش نبود، یادگاری که از اوژان به او رسید را در دستانش محکم گرفت، انگار وزنش صد برابر شده بود،آن را بالا برد و با فریادی که از عمق وجودش برآمد، بر تار فرود آورد. تیغه با صدایی تیز، تار را پاره کرد. موج ناامیدی عقب نشست، اما خستگی روحش، مثل زهری خاموش، در وجودش ماند.
تارهای بیشتری، مثل موجوداتی گرسنه، از هر طرف به سویش آمدند. کوروش، مثل پرنده‌ای در دام تور، می‌چرخید، می‌برید، جاخالی می‌داد. هر تار پاره‌شده، موجی تازه از ناامیدی به سویش می‌فرستاد. شمشیرش سنگین‌تر می‌شد، ذهنش آشوب‌زده‌تر. آیا این مبارزه، فقط دست‌وپا زدن در برابر سرنوشتی محتوم بود؟
فرنود، با صدایی محکم که از میان شلوغی افکارش شنیده شد، فریاد زد: «نمی‌تونی فقط شاخه‌ها رو بزنی، کوروش! ریشه رو پیدا کن! اون قلب سیاه که این یأسو می‌سازه کجاست؟ جرات داری بری سراغ چیزی که ازش می‌ترسی؟»
کوروش، در حالی که تاری را که دور بازویش پیچیده بود با زحمت می‌برید، نگاهش را به مرکز گرداب سیاه دوخت. تپش تارها از آنجا بود، از قلبی پنهان در دل سیاهی. نزدیک شدن به آن، مثل پریدن توی دریایی از ناامیدی بود.
«آزادی...» صدای فرنود در ذهنش تکرار شد. «آزادی یعنی خطر کردن، حتی اگه به قیمت همه‌چیز تموم شه.»
تصمیمی سریع، از سر استیصال و عزم. کوروش دیگر عقب نکشید. نفسی عمیق کشید، نفسی که بوی ناامیدی می‌داد، اما با آتشی از اراده همراه بود. با تمام نیروی جسم و روح خسته‌اش، به سوی مرکز گرداب حمله کرد. تارها مثل نیزه‌هایی سیاه به سویش آمدند. بعضی‌هاشون به سپر نامرئی هسته‌اش خوردند و مثل موج به صخره شکستند. بعضی دیگه به زره‌اش چسبیدند و سرمای یأس رو به روحش تزریق کردند، اما او دیگه نمی‌ایستاد. او به قلب تاریکی، به سایه‌ی درون خودش یورش می‌برد.
وقتی به مرکز گرداب رسید، جایی که سیاهی مثل طوفانی می‌چرخید، شمشیرش را با هر دو دست گرفت، مثل اینکه اراده‌اش رو تو تیغه ریخته باشه. با فریادی که سکوت تالار رو شکست، شمشیر رو توی قلب گرداب فرو کرد.
نه انفجاری بود، نه فریادی. فقط سکوتی سنگین همه‌جا رو گرفت. تپش تارها قطع شد. گرداب لرزید، مثل پرده‌ای که کنار می‌ره، و بعد از هم پاشید. از دل اون سیاهی، شبحی مثل عنکبوت، اما بدون تنه، پیداش شد. پاهایی از جنس سایه که از یه نقطه‌ی نامرئی بیرون می‌اومدن. این پاها لرزیدن و مثل دود توی هوا گم شدن. تارها، بی‌جون و شل، مثل خاکستر روی زمین ریختن.
یه صدای آشنا تو ذهنش پیچید: «شما بک موجود فاسد بیدار را نابود کردید. هسته‌ شما قوی‌تر شد.»
تاریکی هسته‌اش حالا مثل آتشی گرم و پایدار بود، روح خسته‌اش رو نوازش می‌کرد. کوروش نفس عمیقی کشید، هوایی که دیگه بوی ناامیدی نداشت.
فرنود نزدیکش شد، نگاهش به کوروش بود، نه به خاکستر تارها. «یأس، مثل قفسیه که دیواراش از فکرای خودته. تو با آتیش هدفت اون دیوارا رو خراب کردی و به قلب سیاهی زدی. آزادی واقعی فقط شکستن زنجیرای دیگران نیست؛ پاره کردن تاراییه که خودت دور روحت تنیدی.»
فرنود پشت هر کلمه اش هدفی پنهان داشت و هر کلمه او ذهن کوروش را درگیر خودش میکرد.فرنود میخاست به کوروش ازاد بودن را بیاموزد و در هر نبرد به او درسی از بهتر جنگیدن و چگونه ازاد بودن می آموخت.
راه به غاری باز شد که انگار دهان زمین بود، سرد و تاریک. هوایی سنگین و سرد ازش بیرون می‌زد، مثل نفس یه موجود باستانی. از عمق غار، صدای کوبش‌های محکم می‌اومد که زمین رو می‌لرزوند، و همراهش، ناله‌ای عمیق و غمگین، مثل آوازی برای چیزی که مدت‌ها پیش گم شده.
وارد غار شدن مثل قدم زدن تو دل یه عزای قدیمی بود. سقف بلندش پر از قندیل‌های سنگی بود، مثل اشک‌هایی که زمین سال‌ها ریخته و حالا خشک شدن. وسط غار، موجودی نشسته بود که انگار خودِ غم بود، به شکل سنگ دراومده. غولی عظیم از سنگ سیاه و سخت، با شانه‌هایی پهن مثل دروازه و دست‌هایی به اندازه‌ی تخته‌سنگ. سرش، کوچیک و گم‌شده تو شونه‌هاش، صورتی داشت که خطوطش پر از درد بود، انگار از اول دنیا غصه می‌خورد. با مشت‌های سنگی، آروم اما محکم، به سینه‌اش می‌کوبید و ناله‌ای غمگین از گلوی سنگی‌اش بیرون می‌داد. هر ضربه، زمین و هوا رو می‌لرزوند.
فرنود، با صدایی که تو اون همه غوغا به زور شنیده می‌شد، گفت: «این یه مدل دیگه از اسارته، کوروش. اسارت تو گذشته. این غول، گرفتار خاطره‌هاشه، زندانی یه لحظه‌ست که شاید قرن‌ها پیش تموم شده.»
غول، انگار حضورشان را حس کرد،پس کوبیدن را قطع کرد. سکوت، سنگین‌تر از ضربه‌هایش، غار را پر کرد. سرش را آرام چرخاند. چشمان تیره‌اش، مثل دو چاه عمیق، فقط غم را نشان می‌دادن.
غول غرید: «کیه که جرأت کرده عزای همیشگی منو به‌هم بزنه؟ شماها، موجودای ریز و زودگذر، تو این جای پر از غم چی کار می‌کنید؟»
کوروش، با ترکیبی از ترس و احترام، گفت: «ما فقط رهگذریم، ای بزرگ. دنبال راهی هستیم که از اینجا بگذریم.»
غول پوزخند زد، پوزخندی که انگار سنگ روی صورتش ترکاند. «بگذرید؟ از وسط این قلب سنگی؟ از دل دریای غمی که منو غرق کرده؟ راهی نیست. فقط یه راهه؛ غرق شدن تو غم من.»
با این حرف، غول با سرعتی غافلگیرکننده بلند شد. قدش آن‌قدر بلند بود که قندیل‌های سقف کنارش مثل میخ‌های کوچیک به نظر می‌رسیدن. دستان غول‌پیکرش را بالا برد و با تمام نیروی غمش، به زمین کوبید. موج ضربه، زمین را شکافت، سنگ‌ها به هوا پریدن و قندیل‌ها با صدای بلندی ریختن. کوروش و فرنود با زرنگی از زیر آوار جان سالم به در بردن.
فرنود فریاد زد: «این فکر می‌کنه آزادی یعنی غرق شدن تو غم. می‌خواد تو رو هم مثل خودش غمگین کنه. نمی‌جنگه که ببره؛ می‌جنگه که تورو جزوی از ناله‌هاش کنه! راه شکستش، نشون دادن امید حتی تو این سیاهی‌ست!»
غول با خشم غرید و با قدم‌های سنگین به سمتشون اومد. کوروش می‌دانست یک ضربه‌ی مستقیم از این غول، کارش را تمام می‌کند. شمشیرش جلوی این کوه متحرک، مثل یک چوب‌کبریت بود.
فرنود داد زد: «سرعت، کوروش! این غول کند و سنگینه! نقطه‌ضعفش مفصلاشه، جاهایی که سنگ نازک‌تره! بزن اونجا!»
کوروش به بدن غول نگاه کرد. زره سنگی‌اش انگار نفوذناپذیر بود، اما در مفصل‌ها، زانوها، آرنج‌ها، شونه‌ها، سنگ نازک‌تر بود، مثل آنکه غم آنجا کمی نرم‌تر شده بود.
غول دست چپش را مثل پتکی عظیم به سمت کوروش کوبید. کوروش با سرعت نور هسته‌اش به کنار پرید و شمشیرش را به شانه‌ی غول زد. صدای ترکیدن سنگ، مثل یک فریاد کوتاه، در این همهمه گم شد. ترک‌های عمیقی بر روی شانه‌ی غول پیدا شد، ولی بازو اش هنوز وصل بود. غول از درد غرید و با دست دیگرش، مثل یک داس بزرگ، به کوروش حمله کرد. کوروش خودش را به زمین چسباند و ضربه از بالای سرش رد شد، سپس تکه ای از دیوار غار را خراب کرد.
نبرد، مثل رقصیدن بر روی روی لبه‌ی پرتگاه بود. کوروش مثل یک سایه در تاریکی به دور غول می‌چرخید، از سنگ هایی که با هر حرکت غول می‌ریخت فرار می‌کرد، از مشت‌ها و لگدهای کوه‌مانندش جاخالی می‌داد و هر وقت فرصتی گیرش می‌آمد، شمشیرش را به مفصل‌های غول می‌زد. هر ضربه، ترک‌های بیشتری درست می‌کرد، ولی غم غول آن‌قدر عمیق بود که انگار درد بدنش براش مهم نبود. ناله‌هاش حالا فریادهای خشم و درد شده بود.
یک لحظه که کوروش در پشت یک ستون سنگی قایم شد تا نفس بکشه، چشمش به قندیل‌های بزرگ سقف افتاد. به مانند شمشیرهایی عظیم بالای سر غول آویزون بودند. یک فکر خطرناک در سرش شکل گرفت.
غول ستونی که کوروش پشتش بود را هدف میگرفت و مشتش رو کوبید. کوروش در لحظه‌ی آخر پرید بیرون و ستون با صدای بلندی فرو ریخت. ولی به جای فرار، کوروش به سمت پای غول دوید. غول که انتظار این حرکت را نداشت، یک لحظه جا خورد. کوروش تمام نیروی هسته‌اش را در شمشیرش ریخت و ضربه‌ای محکم به زانوی غول زد. صدای خرد شدن سنگ، بلند و واضح. زانوی غول شکست.
غول از درد به خودش پیچید، تعادلش به‌هم خورد و بر روی زانوی شکسته‌ش خم شد. ناله‌ش به یک آه پر از درد تبدیل شد.
کوروش فرصت را از دست نداد. مثل گربه از دیوار غار بالا رفت، خودش را به بزرگ‌ترین قندیل، درست بالای سر غول، رساند. قلبش تند می‌زد، ولی دستانش محکم بود. شمشیرش را بالا برد و شروع کرد به ضربه زدن پایه‌ی قندیل.
غول، با وجود درد، خطر را حس کرد. سرش رو بالا آورد، چشمانش کوروش را دیدند. غرید، غرشی پر از خشم و استیصال، و دستش را به سمتش دراز کرد که از آن بالا بکشدش پایین. ولی دیر شده بود.
با آخرین ضربه‌ی کوروش، پایه‌ی قندیل با صدای بلندی شکست. قندیل، مثل یک نیزه‌ی غول‌پیکر، یک لحظه در هوا ماند و بعد با سرعت و صدایی مثل رعد به سمت پایین امد و درست بر روی سر و شانه‌های غول فرو ریخت.
صدای برخورد، مشابه فرو ریختن یه کوه بود. غبار سنگی همه‌جا رو پر کرد. غول، خمیده و بی‌حرکت، روی زانوهاش ماند. ناله‌ش به سکوت تبدیل شد. بعد، با یک آه عمیق، انگار تمام غصه‌های هزارساله‌ش رو با آن نفس بیرون داد. بدنش شروع به ترک خوردن کرد، شکاف‌ها عمیق‌تر شدن و آروم، مثل کوهی که دیگر نمی‌تواند سر پا بماند، فرو ریخت. فقط یک تل سنگ شکسته و غبار غمگین به جا موند.
«شما یک موجود فاسد بیدار را نابود کردید. هسته‌ شما قوی‌تر شد.»
تاریکی هسته‌ی کوروش حالا گرم‌تر و قوی‌تر و عمیق تر بود، مثل آتشی که روح خسته‌‌اش را آرام می‌کرد. خستگی نبرد کم شد، ولی سنگینی چیزی که اتفاق افتاده بود هنوز در دلش مانده بود. به تل سنگ‌ها نگاه کرد.
فرنود کنارش ایستاد، چشمانش به سنگ‌های شکسته بود. «غم قدیمی، اگه به زنجیر تبدیل شه، روحو مثل سنگ سخت می‌کنه. این غول، اسیر غصه‌ش بود. آزادیش شاید تو همین فرو ریختن بود. گاهی شکستن زنجیرا، یعنی تموم کردن یه درد، حتی اگه به قیمت نابودی صاحبش باشه. تو نکشتیش، کوروش؛ به آواز غمش پایان دادی.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.