سایهای سنگین، فضای اطراف را در بر گرفته بود. شعلههای آتشدان، لرزان میسوختند و کوروش، با چشمانی هشیار اما قلبی آکنده از اضطراب، به هیولای پیش رویش خیره شده بود. موجودی عظیمالجثه با موهایی سیاه که همچون هالهای از تاریکی در خود میپیچید، شش پا داشت، دو دست غولپیکر، یک چشم درخشان آبیرنگ در وسط پیشانی و سه هستهی سیاه که در بدنش میتپیدند.
کوروش زمانی برای فکر کردن نداشت. سایه حقیقت را میگفت. او در برابر این موجود شانس چندانی نداشت. با یک تصمیم آنی، کنترل بدنش را به سایه سپرد. لحظهای بعد، نیرویی غیرقابل توصیف در وجودش جاری شد. انگار تاریکی زندهای به پوستش چسبید، شمشیرش در دستهایش سنگینتر شد، اما وزن سرنوشت او سنگینتر. اما درست همان لحظه، موجود فاسد نعرهای مهیب کشید و با سرعتی عجیب حمله کرد.
پیش از آنکه بتواند حتی یک قدم بردارد، پنجهی عظیم موجود او را همچون صاعقهای سیاه در بر گرفت و با قدرتی ویرانگر به دیوار کوبید. ضربه آنچنان سنگین بود که استخوانهایش از هم فشرده شدند و دهانش از شدت درد باز شد، اما فریادی بیرون نداد—چون نفسش بند آمده بود. قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، موجود دوباره حمله کرد، این بار با یکی از شش پای قویاش که مثل پتکی عظیم بر شکمش فرود آمد.
او به زمین پرتاب شد، خاک و خون از دهانش بیرون زد و شکمش از درد پیچید. صدای سایه در ذهنش پیچید: «لعنتی، پاشو! تو هنوز زندهای.»
اما موجود فاسد قصد توقف نداشت. بالهایش را گشود، از زمین بلند شد و درست قبل از اینکه کوروش بتواند تکانی بخورد، او را از روی زمین چنگ زد و با تمام قدرت در میان شعلههای آتشدان بزرگ کوبید.
آتش که نسبتاً خاموش بود با لمس بدن کوروش، زبانه کشید و پوستش را سوزاند. انگار زنده زنده در جهنم پرتاب شده بود. بوی گوشت سوخته در مشامش پیچید و نالهای خفه از میان دندانهایش بیرون زد. اما موجود رهایش نکرد. او را از میان شعلهها بیرون کشید، از ارتفاع بلند کرد و دوباره به زمین کوبید.
استخوانهایش فریاد میکشیدند.
کوروش سعی کرد تکان بخورد، اما چیزی جز درد در بدنش باقی نمانده بود. سایه زمزمه کرد: «اگه همینجا بمونی، هر دومون میمیریم. به خودت بیا کوروش.»
کوروش خون را از لبهایش پاک کرد. دیدش تار شده بود. یکی از چشمانش دیگر درست نمیدید. اما تسلیم؟ نه. نه هنوز.
با تمام توانش خودش را از روی زمین کند. درست در همان لحظه، موجود فاسد غرشکنان با چنگالهایش حمله کرد. کوروش جاخالی داد، اما نه به اندازهی کافی—نوک تیز یکی از چنگالها از پهلویش رد شد و شکاف عمیقی در بدنش ایجاد کرد. خون با شدت بیرون پاشید.
اما او درد را نادیده گرفت.
با نیرویی که نمیدانست از کجا آمده، به سمت موجود حملهور شد و اولین ضربهی واقعی را زد. تیغهی شمشیرش درون یکی از هستههای سیاه فرو رفت. هیولا نعرهای از درد کشید، اما هنوز زنده بود.
موجود فاسد، در خشم و وحشیگری، این بار بیوقفه حمله کرد.
یکی از دستهای عظیمش را بالا برد و با نیرویی که زمین را لرزاند، به بدن کوروش کوبید. او به هوا پرتاب شد، به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد. درد دیگر جزئی از وجودش شده بود. چشمانش نیمهباز، گوشهایش پر از وزوز، اما هنوز زنده بود.
«الان وقتشه!»
سایه فریاد زد و نیرویی دیگر در بدنش جاری کرد. کوروش، با آخرین توان، از زمین بلند شد، به سمت هیولا جهید و در یک حرکت برقآسا، شمشیرش را درون دومین هسته فرو کرد.
نور خیرهکنندهای آزاد شد. موجود وحشیانه نعره کشید، اما هنوز زنده بود.
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. هیولا حملهای نهایی انجام داد، چنگالش به سینهی کوروش فرو رفت، اما او درد را نادیده گرفت. با آخرین جهش، با تمام نیروی باقیمانده، تیغهی خود را درون آخرین هسته فرو کرد.
انفجاری از تاریکی فضا را در بر گرفت. موجود در هم شکست، از هم پاشید، در خود فرو رفت و در نهایت، فقط خاکستر از او باقی ماند.
کوروش روی زانو افتاد. دیگر نمیتوانست تکان بخورد. نفسهایش کند شده بودند.
سایه به آرامی زمزمه کرد: «ما بردیم.»
اما کوروش میدانست… این تازه آغاز جهنم بود.
در همین حین صدای طلسم در گوشش پیچید:
[شما یک موجود فاسد گسترش را کشتید. هسته شما قویتر شد.]
[شما یک سایه دریافت کردید. سایه شما قویتر شد.]
[شما یک کلمه دریافت کردید.]
کوروش آخرین کلمه را شنید اما دیگر طاقتی در بدنش نمانده بود و از فرط خستگی و زخم های بسیار باز از هوش رفت.
...
آزمون طلسم-مرگ سایهها درون جنگل
کودکی، روزی، زیر سنگینیِ باری عظیم، ایستاده بود. دیوارهایی که او را احاطه کرده بودند، سرنوشتی تاریک و سنگین را برایش رقم زدند. در زنجیرهایی به دنیا آمد که هرگز قادر به دیدنشان نبود؛ خانهاش، قفسی بود بیروزن، بیراهِ گریز. سخنانشان، قانون بود؛ محبتشان، کفنی که با آوای بلند، زندانی را در خود میپیچید. «هر چی میگیم، انجام بده، حرف نزن، اطاعت کن!» اینگونه بود که آموخت، هر روز، آرزوهایش را در گلو خفه کند. از پنجرههای شکسته، نگاهی به آسمان میانداخت و در اندیشهٔ پرواز آزادگان غرق میشد. اما هرگاه که جرئت خیالپردازی مییافت، صداهایشان، نالهٔ خاموشش را در خود محو میکرد.
در ژرفای ذهنش، تنها و بییاور ماند؛ دنیایی از سایههای درهمتنیده. در سکوت، قد کشید؛ نحیف و کوچک، بیآنکه کسی نالهٔ آرامش را بشنود. تنهایی، همدمش شد؛ خلائی که نه میشکست و نه خم میشد. او را محکم در آغوش میگرفت، نزدیک نگاه میداشت، اما قلبش را از ترسی خاموش، لبریز میساخت. و با گذر زمان، دیوارها بلندتر شدند؛ سایههایشان، کشیده و تاریک، همهجا را فراگرفتند. آرزوی نور داشت، آرزوی شکستن زنجیر، اما راهی برای رهایی از درد نیافت. پس، در سیاهی بیانتها، سقوط کرد؛ بیراهنما، بیمسیر، بینشانه. روحش، طعمهٔ آنچه میشناخت، شد؛ عمری در سایه و تنهایی.
...
رستم در حال مرور گذشتهاش با چشمان بسته بود.
چشمانش را باز کرد، به آسمان خیره شده بود و اسکلت عظیمی آسمان را در بر گرفته بود.
بوی نمک و دود و موجهای دریا به همراه فریادهای عجیبی از دوردست به گوش میرسید.
آتشی هم در جلوی رویش روشن کرده بود و دخترکی با موهای نقرهای، با بدنی ظریف و لباسهای سفید، کنار آتش در حال استراحت بود.
در حالی که به درختی با شاخههای قرمز تکیه زده بود و شمشیرش را در بغلش داشت، به موجودات فاسدی خیره شده بود که توسط شمشیرش قلع و قمع و تکهتکه شده بودند.
رستم: «باید هر چه زودتر کوروش رو پیدا کنم. اما این دختر… میخوام ولش کنم، ولی تو کشتن موجودات فاسد بهم کمک میکنه. فعلاً برای رد شدن از مرز روبهرو بهش نیاز دارم.»
رستم پس از کشتن موجودات فاسد، طلسم را احضار کرد تا ببیند چقدر قویتر شده است
[اسم: رستم]
[اسم حقیقی: دزد سرنوشت]
[رتبه: بیدار]
[کلمات: شبنم، رویینتن، آگاه، خونسرد، فرزند سیمرغ]
[هسته: سیاه]
[نقص: شما از داشتن هر گونه احساسات منع شدید.]
رستم: «هرگز با کلمه دزد سرنوشت کنار نیومدم. لعنت بهت طلسم، تقصیر من چیه؟»
[اسم حقیقی: دزد سرنوشت]
[رتبه: الهی]
توضیحات: «رستم زمانی که از شکم مادرش خارج شد موهایش سیاه بود. صاحب سرنوشت به او علاقهمند شد و او را فرزند خود خطاب کرد و به او کلمه فرزند سرنوشت را داد. اما ناگهان فرزندی که در دستان زال بود توسط حمله موجودی ناشناس از غیب مرد و روح شخصی جوان از دنیای دیگر جسم او را تصاحب کرد و موهایش سپید شد و صاحب سرنوشت با لبخندی به او کلمه دزد سرنوشت را اهدا کرد.»
ویژگی: تصاحب، ؟؟؟، ؟؟؟
تصاحب: «شخص میتواند پس از شکست و تضعیف روحیه موجودات وجودشان را تصاحب کند و با اختیار خود آنها را به برده خویش تبدیل کند.»
موجودات تحت سلطه: 0
رستم: «هنوزم روی بقیه ویژگیها علامت سواله… بذار ببینم دیگه چقدر مونده تا از بیدار تبدیل به یک گسترنده بشم؟»
هسته: سیاه
موجودات فاسد کشته شده: 67/200
رستم: «خیلی مونده کافی نیست… باید بیشتر تلاش کنم خیلی بیشتر .»
دخترک با موهایی ژولیده از خواب بلند شد در حالی که صدای شکمش در گوشهای رستم پیچید.
رستم رونها را بست.
دخترک کمی خجالتزده شد، اما رستم تکه گوشتی از موجودات فاسد که کشته بود را برید، کمی نمک از کیسهاش بیرون آورد، به آن زد و روی آتش گذاشت تا بپزد.
پس از پختن، دخترک و رستم شروع به خوردن غذا کردند.
دخترک: «رستم، به نظرت میتونیم از اینجا زنده بریم بیرون؟»
رستم: «نمیدونم، آرتمیس. اما باید. در این مسیر به همدیگه کمک کنیم تا رفیقمو پیدا کنیم. شاید اون بتونه آزمون رو حل کنه، چون آدم باهوشیه.»
آرتمیس: «منظورت کوروشه؟ هم شاگردی تو که داهل مدرسه بخاطرش محافظ وانیشو کشت؟»
رستم: «آره، یه حسی بهم میگه او تنها راه حل برای این آزمونه.»
آرتمیس: «اما تو این دنیای بزرگ از کجا پیداش کنیم؟»
رستم: «اونش با من، اما شاهزاده خانم، اگه تو دست و پام باشی قطعاً رهات میکنم.»
آرتمیس: «چی گفتی؟ من توی دست و پات باشم؟ یادت نمیآد توی مبارزه با موجودات فاسد چقدر بهت کمک کردم؟ اگه من نبودم تو مرده بودی! اونی که تو دست و پاس تویی!»
رستم با لبخندی مصنوعی پاسخ داد: «از لطف شما بسیار سپاسگزارم بانو، اما در اینجا هرکس مسئول مرگ و زندگی خودشه. امیدوارم که در این سفر با من زنده بمونید.»
آرتمیس: «من که زنده میمونم، اما امیدوارم تو هم زنده بمونی.»
سپس هر دو در سکوت، در حالی که بوی نمک و فریاد و صدای موج به گوششان میرسید، در زیر اسکلت عظیم، زیر درخت، به خوردن گوشتشان ادامه دادند.