بعد از بالا رفتن از پلهها، در رو باز کردن و به سمت اتاق پذیرایی رفتن. مردی که بدون دست بود، با لباسی شیک روی مبل نشسته بود، اما زیبایی ظاهریش در مقابل وحشتی که وجودش رو گرفته بود، بیمعنا شده بود. بدنش میلرزید، چشماش وحشتزده به جعبهای که پسرش در دست داشت دوخته شده بود و عرق از پیشانیاش سرازیر بود.
پسرش، که پوستی نسبتا روشن و موهایی مشکی داشت، با دستانی لرزان جعبه رو محکم گرفته بود اما جرأت نگاه کردن بهش رو نداشت. چهرهاش رنگپریده و لبهاش میلرزید، انگار هر لحظه ممکنه جیغ بکشه. جعبه در دستانش کمی تکون میخورد و هر دو با وحشت نفسهای بریدهشون رو در سکوت سنگین اتاق فرو میبردن.
اونا ساوش و پسرش بودن. با ورود سیاژ، ساوش و پسرش سریع زانو زدن در حالی که جعبهی پسرش به سمت سیاژ نشانه رفته بود. پسرک از ترس به خودش میلرزید و پدرش هم باهاش همراهی میکرد. ساوش با صدایی لرزان و سری پایین گفت: «سیاژ، مغرور، منو ببخش که فرزندم رو درست تربیت نکردم. از شما بابت نکشتن اون خیلی ممنونم. همونطور که گفتید، من دو دستم رو به عنوان غرامت براتون آوردم. هرچند که غرامت کمیه، اما امیدوارم از جون این بنده حقیر بگذرید.»
سیاژ جعبه رو در دستش گرفت و با نگاهی ، اونها رو به خاکستر تبدیل کرد و گفت: «این غرامت کافی نیست.» سپس چانهاش رو مالید و گفت: «یه فکر دارم.» ساوش با لبخندی پاسخ داد: «چه فکری، پروردگارم؟» سیاژ پرسید: «اسم پسرت چیه؟» ساوش با لبخندی امیدوارانه جواب داد: «وانیش.»
سیاژ به وانیش خیره شد و گفت: «وانیش، دستتو بیار بالا.» وانیش در حالی که میلرزید، دستش رو بالا آورد و سیاژ خنجری سیاه رنگ رو احضار کرد و کمی از انگشتش رو برید و خونش رو داخل یک بطری ریخت. کوروش و رستم هر دو متعجب بودن که سیاژ داره چیکار میکنه.
ناگهان ساوش در شوک فرو رفت و در دلش با خودش زمزمه کرد: «این مراسم نکنه، اما ارباب سیاژ، اینطوری آینده پسرم نابود میشه.» سیاژ گفت: «آینده پسرت ذرهای برام اهمیت نداره. خفه شو و گرنه نعمت نفس کشیدنت رو هم ازت میگیرم.» ساوش، در حالی که از نفرت دندانهایش رو به هم فشار میداد، مجبور شد ساکت بشه.
کشیدن دایره کوچک با رونها تموم شد و سپس سیاژ به سمت کوروش رفت و گفت: «دستتو بیار بالا.» کمی از دستش رو برید و خون کوروش و وانیش رو درون دایره سیاه ریخت. رو به وانیش کرد و گفت: «هر چی میگم رو باید تکرار کنی و گرنه مرگ در انتظار تو و پدرته.»
سیاژ شروع به گفتن کرد:
«بردگی زنجیر نیست، پذیرش زنجیر است...»
آزادی، رویای مردمانی است که هرگز طعم آن را نچشیدهاند؛ اما بردگی، حقیقتی است که همه آن را زندگی میکنند.
در سرزمینی که زنجیرها مقدس شوند، آزادی گناهی نابخشودنی خواهد بود.
بردهای که بترسد، سرش را پایین میاندازد؛ اما بردهای که امید داشته باشد، روزی سر به طغیان برمیدارد.
حاکمان به زنجیر نیاز ندارند، کافیست بردگان را قانع کنند که زنجیرهایشان مقدس است.
اگر نمیتوانی زنجیر را پاره کنی، آن را زرین و زیبا کن.
پس از تکرار این جملات توسط وانیش، ناگهان نوری از رونها به صورت زنجیر بیرون آمد و یک سرش به سوی سر کوروش و سمت دیگرش به سوی قلب وانیش رفت و دور آن پیچید و درد عظیمی بر جسم وانیش فرود آمد و صدای طلسم در گوش وانیش و کوروش پیچید. وانیش : [شما یک برده شدید.]
کوروش:[وانیش برده شما شد.]
اشک از چشمان وانیش سرازیر بود در حالی که پدرش ساوش در خشم فرو رفته بود. کوروش با شنیدن صدای طلسم کمی غمگین شد چون او میخواست به دنبال آزادی برود اما دیگران را برده خود کرده بود. این کار گرچه مورد رضای قلب او نبود، اما هرچه مهرههای بیشتری برای کنترل میداشت، مسیر انتقام گرفتنش را آسانتر میکرد.
رستم دستی بر شانه کوروشی که در فکر فرو رفته بود زد و با خنده گفت: «یه دوست جدید ناخوشایند پیدا کردی، بهت تبریک میگم.» کوروش با لبخند دروغین پاسخش رو داد در حالی که وانیش در گریه غرق بود و حسرت، نفرت و پشیمانی تمام وجودش رو گرفته بود. ساوش پر از نفرت بود چون او یک اشرافزاده از خاندان اصلی بود و برده شدن پسرش حتی از مرگش بدتر بود و باعث میشد آبرو و اعتبارش از بین برود.
سیاژ با لبخندی گفت: «این قرارداد بردگی سه سالهست تا زمانی که کوروش فارغالتحصیل بشه. پسرت بردهاش میشه و بعد از اون آزاد میشه. این غرامت، برای بیاحترامی که بهم شده، آیا اعتراضی داری، ساوش؟» ساوش که از ترس میلرزید گفت: «نه، اژدهای مغرور بهتر میدانند.»
پس از تعظیم وانیش و ساوش، هر دو به سمت بیرون هدایت شدند و رفتند. بعد از آن، کوروش با اجازه سیاژ دوباره به زیرزمین برگشت تا حرکتی که با چشمانش دیده بود تمرین کند و رستم هم به سمت بازار رفت تا چند تا وسیله برای خودش بخره.
ساعتها از تمرین کوروش گذشته بود که درب زیرزمین باز شد و رستم آمد و اون رو از بالا تماشا کرد. ناگهان چیزی دید که باور نمیکرد. در دلش با خود زمزمه کرد و گفت: «اون واقعا یه هیولاس و لایق اسمشه.» کوروش دقیقا همون حرکتی که رستم در سه ماه با تلاش بسیار یاد گرفته بود رو در یک شب اجرا کرد. البته رستم در اون زمان فقط هشت سال سن داشت و این نشون میداد که او هم دست کمی از کوروش نداره.
رستم در دل با خود زمزمه کرد و گفت: «از فردا در کنار تمریناتم باید باهاش مبارزه تمرینی کنم.» سپس با صدایی رسا گفت: «کوروش، شام حاضره.» کوروش با شنیدن صدای رستم گفت: «الا میام.»
کوروش به سمت پلهها حرکت کرد و سپس رونهایش رو احضار کرد تا بیشتر راجع به وانیش بدونه. [اسم: کوروش] [اسم حقیقی: برگزیدهی آسمان] [رتبه: بیدار] [کلمات: شوم، سروین، وانیش] [هسته: نور] شروع به خواندن توضیحات راجع به وانیش کرد.
[کلمه: وانیش]
[رتبه: بیدار]
[نوع: انسان]
[توضیحات: وانیش پس از گستاخیش در برابر اژدها مغرور در ازای زندگیش، او برده کوروش گشت.]
ویژگیها:
[برده: زندگی و مرگ او کاملا تحت اختیار شماست.]
[ نقص:شمشیر تنها سلاح اوست]
[مدت باقی مانده از اعتبار کلمه: ۱۰۹۵ روز.]
در حالی که رونها رو میخوند، به سمت بالا رفت و روی صندلی نشست. رستم روبهرویش و رخسا در سمت چپش و سیا در سمت راستش نشسته بودن. غذای جلوی روی او و رستم و رخسا آش اسپیدباج بود. این آش ترکیبی از ماست، سبزیجات، سیر، عدس و برنج تهیه میشد. در حالی که جلوی سیاژ دو تکه نان و یک لیوان آب بود و او با افسردگی اون رو میخورد.
سیاژ رو به کوروش کرد و گفت: «نظرت راجع به برده جدیدت چیه؟» کوروش با شنیدن این سوال در فکر فرو رفت و سپس با کمی تاخیر پاسخ داد: «هیچ علاقهای بهش ندارم.» سیاژ خندید و گفت: «خوبه، خوبه.»
رستم با ولع غذای غذاش رو میخورد و به مکالمه کوروش و سیاژ اهمیتی نمیداد. رخسا هم با آرامش این کار رو انجام میداد اما باز هم علاقهای به مکالمه کوروش و سیاژ نشون نمیداد. بعد از اتمام غذا، رخسا ،رستم و کوروش رو به سمت اتاق خوابهای خودشون هدایت کرد.
کوروش قبل از خواب به حمام رفت و در آنجا به این فکر میکرد که آیا امشب خواب اوژان رو میبیند یا زن بیچهره رو و نمیدانست نظم این خوابها چطوریه و آرزو میکرد کاش میتونست اونا رو کنترل کنه. سپس به سمت اتاق خوابش رفت. اتاقی با دیوارهای سنگی خاکستری که در نور لرزان شمعها درخشش سردی دارند. دو تخت آبنوسی با پایههایی به شکل اژدها در دو سوی اتاق قرار گرفتهاند و پردهای نقرهای نیمهباز اونها رو پوشانده است. بوی چوب صندل نو در فضا پیچیده بود و صدای خروپف رستم به گوش میرسید که نصفش روی تخت و نصف بدنش روی زمین بود.
کوروش به سمت تختش رفت و سرش رو گذاشت و به خوابی عمیق فرو رفت.