داستان کوروش : ناچیز

نویسنده: Dio

شفق، چون خونِ گرمِ یک ققنوسِ عاشق که در آتشِ عشقِ خویش می‌سوزد، پهنه‌ی افق را به رنگ‌های آتشین و رؤیایی آراست و سپس، سیاهیِ مطلق و مخملیِ شب، چون چادری زربفت و پرستاره که با دستانِ هنرمندِ یک الهه‌ی باستانی بافته شده باشد، با تمامِ شکوه و رمز و رازِ بی‌انتهایش، بر کویرِ خاموش و چشم‌انتظار گسترده شد. سکوتِ شب، با سکوتِ روز تفاوت داشت؛ این سکوت، آبستنِ هزاران نجوای ناگفته، هزاران رویای پنهان، و هزاران رازِ سر به مهر بود.
«در این ظلمتِ بی‌کران، در این اقیانوسِ بی‌انتهای ستارگان، به دنبالِ کدامین گهرِ نایاب سرگردانی، ای مسافرِ سایه؟» صدایی از ژرفای بی‌انتهای شب برخاست، صدایی عمیق، آرام، و پر از طنینی آسمانی و اثیری، چون موسیقیِ حزن‌انگیزِ حرکتِ سیارات در کهکشان‌های دور و فراموش‌شده.
سایه ایستاد و به آن دریای بی‌کرانِ ستارگان که چون بذرهای نورانیِ امید در شالی‌زارِ وسیعِ آسمان پاشیده شده بودند، نگریست. «اگر راستش را بخواهید، ای شبِ بزرگ و باشکوه، به دنبالِ اندکی آرامش آمده‌ام. همان آرامشی که تمامِ خستگانِ عالم، نامِ شما را با آن پیوند زده‌اند.»
شب، خنده‌ای بی‌صدا و اثیری سر داد، خنده‌ای که تنها در لرزشِ نورِ یک شهابِ گریزان و در سوسوی رازآلود و دوردستِ ستارگانِ خوشه‌ی پروین قابلِ درک بود. «آرامش؟ چه واژه‌ی غریبی برای توصیفِ حالِ من! آدمیان، چون در تاریکیِ من، دیگر مجبور نیستند نقاب‌های رنگارنگِ روز را بر چهره داشته باشند، گمان می‌کنند که شب، مأمنِ آرامش و فراموشی است. اما آنان از کجا بدانند... از کجا بدانند که همین من، همین شبِ به ظاهر آرام و ساکت، صندوقچه‌ی اسرارِ تمامِ قلب‌های شکسته و روح‌های زخم‌خورده است. هر آنکس که در سینه‌اش دردی نهفته دارد، هر آنکس که در دلش ترسی پنهان کرده، هر آنکس که در خیالش آرزویی دست‌نیافتنی می‌پروراند، شب که از راه می‌رسد، چون طفلی گمشده به دامنِ من پناه می‌آورد.»
سایه با همدردی نجوا کرد: «پس بارِ سنگینی بر دوش می‌کشی، ای شبِ صبور.»
شب ادامه داد: «یکی در کنجِ تنهاییِ خویش، بی‌صدا اشک می‌ریزد، و من قطراتِ شورِ آن را بر گونه‌های سردِ زمان حس می‌کنم. دیگری از فرطِ بی‌خوابی و هجومِ افکارِ پریشان، تا سپیده‌دم با سایه‌ی خویش بر دیوار کلنجار می‌رود، و من شاهدِ آن نبردِ خاموش و فرساینده‌ام. آن دیگری از وحشتِ کابوسی هولناک، چون مار به خود می‌پیچد و فریادهای بی‌صدایش را در سینه‌ی من خفه می‌کند؛ فریادهایی که اگر به صوت درمی‌آمدند، سکوتِ ستارگان را می‌شکافتند. من شاهدِ تک‌تکِ این لحظه‌های پر از درد و تنهایی هستم. من حافظِ رازهای عاشقانِ ناکام، عارفانِ سرگشته، و پادشاهانِ بی‌خوابم. در سیاهیِ من، شاعرانِ دل‌سوخته، واژگانی می‌یابند که در روشناییِ روز، از بیانشان شرم داشتند. و دانشمندان، در سکوتِ عمیقِ من، به رازهای هستی نزدیک‌تر می‌شوند. اما از منِ شب، چه کاری ساخته است؟ جز آنکه در سکوت، پرده‌ی سیاهِ مخملینِ خویش را بر آنان بگسترانم تا شاید، تنها شاید، رازِ دلشان از چشمِ نامحرمان پنهان بماند؟ تنهاییِ من در همین است، ای بانوی مهربان؛ در اینکه محرمِ اسرارِ تمامِ عالم و آدمم، اما هیچ‌گاه، هیچ‌کس، از تنهاییِ بی‌انتهای خودِ من نمی‌پرسد که در این سیاهیِ بی‌کران، با این همه اندوهِ انباشته، چه بر من می‌گذرد. گاه سنگینیِ این رازها چنان بر دوشم فشار می‌آورد که آرزو می‌کنم کاش سپیده‌دم هرگز ندمد و من در این تاریکیِ ابدی، فرصتی برای فراموشی بیابم. به کوروش بگو، آنکه به دنبال آرامش است، ابتدا باید بیاموزد که چگونه به نجواهای درونی دیگران گوش سپارد، حتی اگر آن نجواها، سکوتِ سنگینِ شب باشد.»
سایه، متأثر از اندوهِ شب، به سوی قرصِ نقره‌فامِ ماه که چون نگینی درخشان بر مخملِ تیره آسمان می‌درخشید، روی گرداند. «و تو ای ماهِ زیبا، ای همدمِ شب‌های بی‌شمار، تو که با نورِ سحرانگیزت، چهره‌ای دیگر از جهان را بر ما آشکار می‌کنی، آیا تو نیز در این چرخشِ ابدی، احساسِ تنهایی می‌کنی؟»
ماه، با نوری لرزان که گویی بازتابِ احساساتِ درونی‌اش بود، پاسخ داد: «تنهایی؟ من تجسمِ تنهایی‌ام، ای سایه‌ی مسافر. من در اوجِ آسمان، به دور از هیاهوی زمین، در مسیری از پیش تعیین‌شده می‌گردم. شاهدِ آمد و رفتِ ابرها، جزر و مدِ دریاها، و رویش و خزانِ گیاهانم. نورِ من، نورِ عاریتی است، بازتابی از خورشیدی که خود در آن سوی جهان می‌تابد. من خود منبعِ نور نیستم، بلکه آینه‌ای هستم که زیباییِ دیگری را منعکس می‌کنم. آدمیان به من می‌نگرند و در من، تصویرِ آرزوها، غم‌ها، و امیدهایشان را می‌بینند. عاشقان زیرِ نورِ من پیمان می‌بندند، و شاعران در وصفِ من قصیده می‌سرایند. اما چند نفر از آن‌ها به این می‌اندیشند که من نیز در این سکوتِ کیهانی، در این رقصِ ابدی با زمین، چه احساسی دارم؟ من شاهدِ گرگ‌هایی هستم که در شب‌های طولانی، زوزه‌ی دلتنگی سر می‌دهند، و جغدهایی که در ویرانه‌ها، از اسرارِ گذشته می‌گویند. من بر خوابِ آرامِ کودکان و بر بیداریِ پر اضطرابِ بیماران می‌تابم. وظیفه‌ی من، روشن کردنِ تاریکی است، اما گاهی این روشنایی، خود پرده از رازهایی برمی‌دارد که شاید بهتر بود پنهان می‌ماندند. من به تو یادآور می‌شوم که هر موجودی، حتی آنکه در اوجِ شکوه و زیبایی به نظر می‌رسد، ممکن است در درون، با تنهایی و احساسِ عاریتی بودنِ خویش دست و پنجه نرم کند. و اینکه گاهی، بزرگترین قدرت در انعکاسِ نورِ دیگران است، نه در تابیدنِ نورِ خویش.»
سپس سایه، متوجه شد که آسمان، سیمای دیگری به خود گرفته است. ابرها، چون سپاهی اندوهگین و گرانبار، در هم پیچیدند و غریوِ رعد، سکوتِ شب را شکافت. ناگهان، قطراتِ باران، شتابان و پرخروش، فرو ریختن آغاز کردند.
سایه به سوی این نمایشِ پرهیبتِ طبیعت روی گرداند. «ای بارانِ خروشان، ای اشکِ ابرها که با فریاد رعد همراهی، در این فرود آمدنِ تو چه رازی نهفته است؟ چرا اینچنین بی‌تابانه بر زمین می‌کوبی و گویی از دردی کهن گله می‌کنی؟»
باران، با صدایی که با همهمه‌ی فروریختن و غرشِ دوردستِ ابرها درآمیخته بود، پاسخ داد: «راز می‌خوانی‌اش، ای سایه؟ یا شاید این فریادی است از دردی که گوشی برای شنیدنش نیست! این ابرها که می‌بینی، سینه‌شان از اندوهی گران سنگین است، از فشاری درونی که تاب تحملش نیست. رعد، نعره‌ی بغضِ فروخورده‌ی آنهاست، انفجاری از انرژیِ محبوس. و من، من سیلِ اشکی هستم که از این درد، از این فشارِ عظیم، بر گونه‌ی زمان جاری می‌شوم.»
باران لحظه‌ای درنگ کرد، گویی می‌خواست شدتِ کلامش را با فرودِ سنگین‌ترِ قطراتش همسو کند. «اما در شگفتم... در ژرفای این درد، در شگفتم که آدمیان، این تجلیِ رنجِ ما را، 'رحمت' می‌نامند! دیده‌ام که چگونه زیرِ تازیانه‌ی قطراتِ من، که هر یک برخاسته از ناله‌ی ابری است، می‌رقصند. دست‌هایشان را به سوی آسمانِ گریان می‌گیرند و از طراوتِ حاصل از اشک‌های ما شادمان می‌شوند. نمی‌بینی؟ نمی‌فهمی؟ دنیا نیز همین است، ای سایه! رنجِ تو، برای دیگری 'بارانِ رحمت' خطاب می‌شود. گریه‌ی من، حاصلِ دردِ بی‌امانِ ابر است، اما برای کشاورزِ تشنه‌لب، نویدِ زندگی و برکت است.»
سایه با همدردی که در لطافتِ حضورش موج می‌زد، گفت: «اندوهِ تو را و این حقیقتِ گزنده را درک می‌کنم، ای باران. این نگاه، تلخ است و جانسوز. آیا همواره چنین بوده‌ است که فریادِ دردمندیِ یکی، نوای شادیِ دیگری را سبب شود؟ آیا این قانونِ نانوشته‌ی هستی است؟»
باران با خروشی بیشتر ادامه داد: «از آن زمان که اولین ابر از سنگینیِ بخارِ آب و فشارِ درونی‌اش به گریه درآمد، چنین بوده. من از برخورد توده‌های عظیم و سرکشِ هوا زاده می‌شوم، از نبردی که در آن، صاعقه‌ها چون شمشیرهای آتشین بر قلبِ تاریکی فرو می‌آیند و رعد، شیپورِ این جنگِ ناگزیر است. و من، حاصلِ این کشمکشِ عظیم، این انفجارِ درد، بر زمینِ آرام فرو می‌ریزم. آنان که تشنه‌اند، مرا زندگی می‌بینند. آنان که در عطشِ خشکسالی می‌سوزند، مرا نجات‌بخش می‌دانند. غافل از آنکه هر قطره‌ی من، یادآورِ آن نبردِ درونی، آن فشارِ طاقت‌فرسا، آن فریادِ در گلو شکسته‌ی ابر است. چگونه می‌توان از رنجِ یکی، برای دیگری شادمانی ساخت بی‌آنکه حقیقتی تلخ در این میان پایمال نشود؟ چگونه می‌توان رقصید وقتی آسمان از اندوه می‌گرید؟»
سایه پس از سکوتی که در آن تنها صدای یکنواخت و قدرتمند باران و غرش‌های گاه‌به‌گاه رعد به گوش می‌رسید، به آرامی پاسخ داد: «شاید، ای بارانِ اندوهگین و خشمگین، در این چرخه‌ی پیچیده‌ی هستی، رنج و رحمت، درد و درمان، چون دو روی یک سکه‌اند، جدایی‌ناپذیر. شاید آن فشاری که ابر را به غریدن و گریستن وامی‌دارد، همان نیرویی است که زمینِ تشنه را سیراب می‌کند و بذرها را به رویش و شکوفایی فرامی‌خواند. آدمیان، شاید نه از سرِ بی‌اعتنایی به دردِ ابر، که از سرِ نیازِ حیاتیِ خویش، از سرِ غریزه‌ی بقا، تو را رحمت می‌خوانند. آیا نمی‌توان گفت که خورشید نیز با سوزاندنِ ذراتِ وجودِ خویش در کوره‌ی هیدروژنی‌اش، به سیاراتِ منظومه‌اش نور و زندگی نمی‌بخشد؟ رنجِ سوختنِ مداوم برای او، و موهبتِ حیات و روشنایی برای دیگران.»
باران، گویی از شدتِ کلامِ سایه اندکی آرام‌تر شده بود، اما همچنان با قدرتی یکنواخت می‌بارید. صدایش دیگر آن خروشِ اولیه را نداشت، اما سرشار از اندوهی عمیق بود: «سخنانت مرا به اندیشه‌ای ژرف‌تر فرومی‌برد، ای سایه‌ی دانا. آیا پس سرنوشتِ من، و سرنوشتِ ابر، این است که از دردِ درون، زندگی برای دیگری بیافرینیم؟ آیا این پذیرشِ تلخ، خود نوعی تسکین است یا تنها سرپوشی ماهرانه بر فریادی که هرگز آن‌گونه که باید، شنیده نمی‌شود؟ شاید... شاید در این نگاه، حقیقتی نهفته باشد. شاید رنجِ ما، بهایی است ناگزیر برای شکوفاییِ یک دشتِ وسیع، برای ادامه‌ی حیات بر روی این کره‌ی خاکی. اما این آگاهی، از سنگینیِ بارِ این حقیقتِ تلخ نمی‌کاهد، بلکه آن را پیچیده‌تر می‌کند.»
سایه با طنینی که همزمان همدردی و حکمت را در خود داشت، افزود: «این آگاهی، هرچند سنگین، شاید آغازِ درکِ عمیق‌تری از پیوندهای پنهان و گاه دردناکِ هستی باشد. به فرزندانم خواهم گفت که گاه، آنچه از دور رحمت و برکت می‌نماید، از دلِ رنجی عظیم و فریادی خاموش برخاسته است. و آنکه بر مسندِ قدرت تکیه می‌زند، آنکه سرنوشتِ مردمان را در دست دارد، باید بیاموزد که به هر دو سوی سکه بنگرد. باید بیاموزد که صدای آنانی را که رنجشان، زمینه‌سازِ آسایشِ دیگران است، بشنود و آن را ارج نهد. باید بیاموزد که حتی در اوجِ جشنِ باران و شادمانی از وفورِ نعمت، به فریادِ خاموشِ ابرها و به سنگینیِ دردی که این رحمت را به ارمغان آورده، گوش سپارد. چرا که درکِ این دردِ پنهان، او را نه تنها به رهبری عادل‌تر، که به انسانی مهربان‌تر و ژرف‌نگرتر بدل خواهد کرد.»
باران همچنان می‌بارید، اما گویی در پسِ هر قطره، سکوتی از جنسِ اندیشه و پذیرش نیز فرو می‌ریخت.
سایه در سفرِ اثیری‌اش، با "مسیرِ خاکیِ فراموش‌شده" سخن گفت که از قدم‌های نرفته و رویاهای نیمه‌کاره گله داشت. مسیر با صدایی که گویی از اعماقِ تاریخ برمی‌خاست، گفت: «ای سایه، من روزگاری شاهراهِ امیدها و آرزوها بودم. کاروان‌هایی پر از تجار و مسافرانِ خسته، بر سینه‌ام ردِ پای خویش را به یادگار گذاشته‌اند. عاشقان برای رسیدن به معشوق، از من گذشته‌اند و سربازان برای دفاع از سرزمینشان. اما اکنون، غبارِ فراموشی بر چهره‌ام نشسته است. دیگر کمتر کسی از من یاد می‌کند. رویاهایی که قرار بود بر این جاده به حقیقت بپیوندند، نیمه‌کاره رها شده‌اند. اما من آموخته‌ام که هر قدمی، حتی اگر به مقصد نرسد، خود بخشی از سفر است. من شاهدِ تصمیم‌های بزرگ و تردیدهای کوچک بوده‌ام. به فرزندانت بیاموز که ارزشِ یک راه، تنها به مقصدِ آن نیست، بلکه به تجربیات و درس‌هایی است که در طولِ مسیر به دست می‌آید. و اینکه گاهی، مسیرهای فراموش‌شده، حاملِ گنجینه‌های پنهانی از حکمت و تاریخ هستند که تنها چشم‌های کنجکاو قادر به کشفِ آن‌هایند.»
با "غنچه‌ی گلی تنها" در دلِ کویر هم‌کلام شد که از زیباییِ زودگذر و تشنگیِ ابدی‌اش می‌گفت. غنچه با صدایی لطیف و شکننده نجوا کرد: «من در این برهوتِ خشک و سوزان، با امید به یک قطره آب، سر از خاک برآورده‌ام. زندگیِ من کوتاه است، شاید تنها چند روز. اما در همین فرصتِ اندک، تمامِ تلاشِ خود را می‌کنم تا زیباییِ نهفته در وجودم را به نمایش بگذارم. خورشیدِ بی‌رحم بر من می‌تابد و بادهای سوزان، گلبرگ‌هایم را نوازش می‌دهند. اما من تسلیم نمی‌شوم. من به فرزندانت نشان می‌دهم که حتی در سخت‌ترین شرایط نیز، می‌توان شکوفا شد و اثری از خود به جا گذاشت، هرچند کوتاه. زیباییِ من، در زودگذر بودنِ آن است. و عطرِ من، پیامی از عشق و امید به این کویرِ خاموش است. به او بگو که ارزشِ زندگی به طولِ آن نیست، بلکه به عمق و تأثیری است که بر جای می‌گذارد.»
با "ستاره‌ای دوردست" راز دل گفت که از ارتفاعِ نگاهش به گذرِ اعصار و کوچکیِ غم‌های انسانی می‌گفت. ستاره با نوری که از میلیون‌ها سال نوری آن‌سوتر می‌رسید، چنین گفت: «من از آن بالا، شاهدِ تولد و مرگِ تمدن‌ها بوده‌ام. امپراتوری‌هایی که روزی بر جهان حکمرانی می‌کردند، اکنون به غباری در دلِ تاریخ تبدیل شده‌اند. کوه‌هایی که استوار به نظر می‌رسیدند، در گذرِ زمان فرسوده شده‌اند و دریاهایی که بی‌کران می‌نمودند، خشک شده‌اند. غم‌ها و شادی‌های انسانی، در برابرِ این عظمتِ کیهانی، چون جرقه‌ای زودگذر به نظر می‌رسند. من به کوروش می‌آموزم که گاهی باید از مسائل فاصله گرفت تا بتوان عظمتِ واقعیِ آن‌ها و کوچکیِ خود را در برابرِ ابدیت درک کرد. این نگاهِ از دور، به انسان کمک می‌کند تا از بندِ دغدغه‌های روزمره رها شود و به مسائلِ اساسی‌ترِ زندگی بیندیشد. و بداند که هر انسانی، هرچند کوچک، بخشی از این تابلوی بی‌نظیرِ هستی است و نورِ وجودِ او، هرچند کم‌سو، در این ظلمتِ بی‌کران، معنایی دارد.»
سایه حتی با "نسیمِ سحرگاهان" که پیش از طلوعِ خورشید، با لطافت بر چهره‌ی خفتگان می‌وزید، گفتگو کرد. نسیم با صدایی آرام و پر از امید گفت: «من پیام‌آورِ آغازم، ای سایه‌ی شبگرد. من غبارِ خستگی و کابوس‌های شبانه را از چهره‌ها می‌روبم و نویدِ روزی دیگر، فرصتی دیگر را با خود می‌آورم. من شاهدِ آخرین نفس‌های شب و اولین تپش‌های قلبِ روز هستم. در گذرِ آرامِ خود از تاریکی به روشنایی، یادآورِ این حقیقتم که هیچ شبی پایدار نیست و پس از هر تاریکی، روشنایی در انتظار است. من رازِ صبر و امید را در خود دارم. به کوروش بگو که در اوجِ ناامیدی نیز، باید به آمدنِ سحر ایمان داشت. و اینکه هر صبح، فرصتی دوباره برای ساختن، برای عشق ورزیدن، و برای بهتر شدن است.»
هر گفتگو، زخمی دیگر بر روحِ حساسِ سایه می‌زد، اما همزمان، چون قطره‌ی نوری، به چراغِ ادراکِ او نیز می‌افزود. او می‌آموخت که تنهایی، درد، سوءتفاهم، زیباییِ عاریتی و حتی رنجی که مایه‌ی رحمتِ دیگری است، بخشی جدایی‌ناپذیر از تار و پودِ این هستیِ پر از رمز و راز است.
و سرانجام، خسته از این سفرِ پر از حکمت و اندوه، سایه به غاری پناه برد، بر بالشتکی از جنسِ ابرهای باران‌خورده سر نهاد. پیش از آنکه به خواب رود، با "بالشتک" نیز نجوا کرد: «ای محرمِ رازهای ناگفته، تو که سنگینیِ سرهای خسته و پریشان را به دوش می‌کشی، چه قصه‌ها در تار و پودت نهفته است؟»
بالشتک با صدایی که گویی از عمقِ رویاها برمی‌خاست، پاسخ داد: «من پذیرای بی‌صدای اشک‌های پنهان، نجواهای عاشقانه، و زمزمه‌های پر از هراسِ کابوس‌ها هستم. من گرمای پیشانیِ تب‌دارِ بیماران و آرامشِ چهره‌ی کودکانِ معصوم را حس کرده‌ام. من شاهدِ تصمیم‌هایی هستم که در سکوتِ پیش از خواب گرفته می‌شوند و آرزوهایی که در عمقِ ناخودآگاه شکل می‌گیرند. من سنگِ صبورِ تمامِ کسانی هستم که در پناهِ شب، نقاب از چهره برمی‌دارند و خودِ واقعی‌شان را آشکار می‌کنند. من نمی‌توانم تسلی دهم، اما می‌توانم شنونده باشم. به فرزندانت بگو که گاهی، بزرگترین آرامش در همین است که بدانی جایی برای ابرازِ بی‌واسطه‌ی خودت داری، جایی که بدونِ قضاوت، پذیرای تمامِ وجودِ تو باشد. و اینکه آسیب‌پذیری، خود نوعی قدرت است.»
سپس سایه به خوابی عمیق فرو رفت، خوابی که شاید، پیش‌درآمدِ یک بیداریِ بزرگتر برای کوروش بود.
کوروش با تکانی شدید به خود آمد، گویی از عمق اقیانوسی از رویا بیرون کشیده شده بود. چهره‌ی مضطرب شهاب، اولین تصویری بود که در برابرِ چشمانِ گیج و منگش جان گرفت.
«حالت خوبه، کوروش؟» شهاب با صدایی که هنوز لرزشِ نگرانی در آن بود، پرسید.
کوروش به آرامی نشست. سرش سنگین بود، اما ذهنش... ذهنش شفاف‌تر از همیشه بود. آن سفرِ درونی، آن گفتگوهای عجیب با شب، ماه، بارانِ اندوهگین، مسیر فراموش‌شده، غنچه‌ی تنها، ستاره‌ی دوردست، نسیم سحرگاهان و بالشتک، چون نقوشی از نور بر لوحِ اگاهی او حک شده بود. او دیگر تنها یک جنگجو نبود که به قدرتِ بازو و تیزیِ شمشیرش بنازد. او حالا حاملِ نجوای تمامِ چیزهای تنها و رنج‌کشیده‌ی عالم بود. او سنگینیِ رازهای شب، تنهاییِ ماه، حقیقتِ تلخِ بارانی که از دردِ ابر می‌بارید و رحمت خوانده می‌شد، حسرتِ مسیرهای نرفته، زیباییِ زودگذرِ گل، عظمتِ کیهانیِ ستارگان، امیدِ نسیمِ سحر، و پذیرشِ خاموشِ بالشتک را در اعماقِ وجودش حس می‌کرد. این آگاهی، هم باری گران بود و هم موهبتی عظیم.
«خوبم، شهاب،» لبخندی خسته اما پر از معنا بر لبانش نشست. «فقط... یه سفر طولانی در پیش داشتم. سفری به اون سوی آینه‌ها، به عمق سکوتِ موجودات و حقیقتِ احساساتشون.» او می‌دانست که راهِ درازی در پیش است، راهی که نه فقط با شمشیر، که با قلبی آگاه، گوشی شنوا و روحی سرشار از همدلی باید پیمود. دیگر احساسِ آن تنهاییِ ویرانگرِ پیشین را نداشت. سایه، اگرچه در سکوت فرو رفته بود، اما میراثِ گرانبهایش – درک، همدلی، و اتصال به هستی با تمامِ پیچیدگی‌هایش – حالا بخشی جدایی‌ناپذیر از وجودِ او شده بود. و این، قدرتمندترین سلاحِ او در برابرِ تاریکیِ درون و بیرون بود؛ سلاحی که نه برای جنگیدن و غلبه، بلکه برای فهمیدن، ساختن و برقراریِ پیوندی عمیق‌تر با جهان به کار می‌آمد،که شاید انتقام هم نیز قلاده ای ای بر گردنش انداخته و با دیدن این خاطره و درک آن از این قلاده بی رحم خلاص شود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.