داستان کوروش : مرور خاطرات

نویسنده: Dio

شب بود و از آسمان، دانه‌های یخ‌زده‌ی سفید فرو می‌ریخت. کوروش نفس‌نفس می‌زد، عرق از سر و رویش جاری بود و بوی مرگ به وضوح به مشامش می‌رسید. آنچه را که با چشمانش می‌دید، باور نمی‌کرد.
صدای گریه‌ی کودکان و مادران در گوشش می‌پیچید و غمی سنگین تمام وجودش را فرا گرفته بود. دیدن اجساد تکه‌تکه و سوخته‌ی روستاییان، خشم را در وجودش شعله‌ور می‌کرد.
کوروش به همراه گُرگی به سمت خانه‌شان دوید. هرچه جلوتر می‌رفت، اجساد بیشتری می‌دید. ناگهان پاهایش سست شد و اشک از چشمانش جاری گشت.
به خانه رسید؛ خانه‌ای خشتی و گلی، با معماری سنتی ایرواییان که حیاط کوچکی داشت. درِ چوبی حیاط با ضربه‌ی شمشیر به دو نیم شده بود و نشانه‌های نبردی سخت در سراسر حیاط دیده می‌شد.
کوروش، ناامیدانه، لرزان و وحشت‌زده، به سمت ورودی خانه قدم برداشت. در را گشود و با صحنه‌ای هولناک مواجه شد؛ اجسادی ناشناس، با شکم‌های پاره، بی‌سر و روی هم تلنبار شده. بیش از هفده نفر، قربانی خشم و وحشی‌گری.
قلبش از ترس مرگ عزیزترین افراد زندگی‌اش فشرده شد. زانو زد و همان‌جا بالا آورد. اما این تازه آغاز کابوس بود.
بوی خون مشامش را پر کرد. ظلم را با چشمان خود دید و دیگر هیچ نوری در نگاهش باقی نماند. صدای گریه‌ی کودکان را شنید و بعد... دیگر هیچ صدایی نبود.
چشمش به خنجر فرو رفته در قلب پدرش افتاد. چنان فریادی کشید که گویی جانش را از درون تکه‌تکه کرد. سپس، نگاهش به پیکر بی‌جان مادرش افتاد؛ سر از بدن جدا شده بود، غرق در خون.
مادرش را در آغوش گرفت. آن‌قدر گریه کرد که دیگر اشکی برایش باقی نماند. آن‌قدر غصه خورد که دیگر غمی در دلش نماند.
و در نهایت، او ماند با قلبی خالی از احساس و سرشار از نفرت و انتقام.
با خشم، دندان‌هایش را به هم فشرد و نعره زد: "دنیاشون رو باخاکستر یکسان می‌کنم! به نواده هاشون هم رحم نمی‌کنم! همه‌تون رو از دم تیغ می‌گذرونم، حروم‌زاده‌ها!"
خشم در وجودش شعله‌ور شد و همچون آتشی سیاه، قلبش را در بر گرفت. صدای گریه‌ی کودکان و مادران همچنان در فضا پیچیده بود، اما از قاتلان هیچ ردی نبود. آن‌ها آمده بودند، غارت کردند،کشتند و رفته بودند.
کوروش، درحالی‌که سر مادرش را در آغوش گرفته بود، به پدرش نگریست. پدر دیگر نفس نمی‌کشید. یک حفره‌ی خونین در شکمش و خنجری که قلبش را سوراخ کرده بود، چشمانی که دیگر هیچ نوری در آن‌ها نبود.
پیشانی‌اش را بر صورت خونین پدر چسباند و با صدایی لرزان زمزمه کرد: "بابا... منو ببخش که این‌قدر ضعیف بودم... قول می‌دم باعث و بانی مرگت زجری هزار برابر بیشتر از تو بکشه."
سپس، از عمق وجودش، فریادی سهمگین کشید. نوری سیاه از بدنش فوران کرد و همچون انفجاری مهیب، کل روستا را در خود فرو برد. صدای زمزمه‌ای در گوشش پیچید:
[شما یک انسان را کشتید.]
 [شما یک انسان را کشتید.] 
[شما یک انسان را کشتید...]
و بعد، ضربه‌ای محکم بر گردنش فرود آمد.
کوروش از هوش رفت.
دنیای خواب و رویا
هوای لطیف و بهاری بود. خورشید با ملایمت می‌تابید و نور طلایی‌اش بر دیوارهای قصر بازتابی دل‌نشین داشت.
درون قصر، برادر بزرگ و برادر کوچک مشغول بازی شطرنج بودند. مادرشان در آشپزخانه، غذایی برای ناهار آماده می‌کرد. او هرگز به خدمتکاران اعتماد نداشت و همیشه خودش غذا را می‌پخت، زیرا پدر خانواده بسیار حساس بود.
"چقدر خسته‌کننده‌ست، داداش!" برادر کوچک اخم کرد و گفت: "بیا بریم شمشیربازی! یادت نره قول دادی قبل از ناهار تمرین کنیم."
برادر کوچک، فردی لجوج و کم‌صبر بود که به فعالیت‌های فیزیکی، به‌ویژه شمشیربازی، علاقه‌ی خاصی داشت. برعکس، برادر بزرگ، صبور، شوخ‌طبع و کتاب‌خوان بود؛ پسری که در میان اشراف‌زادگان، نابغه و آینده‌دار شناخته می‌شد و در چهارده‌سالگی یک بیدار شده بود.
"کیش و مات! مثل همیشه، یه احمق ضعیفی!" برادر بزرگ خندید.
برادر کوچک، اخم‌کنان گفت: "بیا ببینیم تو شمشیربازی هم همین‌طوری زرنگی یا نه!"
برادر بزرگ شانه‌ای بالا انداخت: "یه مرد واقعی هیچ‌وقت زیر قولش نمی‌زنه! بریم."
"این بار نشونت می‌دم ضعیف کیه!" برادر کوچک شمشیر چوبی‌اش را برداشت.
"هر بار همینو می‌گی، ولی چیزی تغییر نمی‌کنه." برادر بزرگ خندید.
هر دو به میدان تمرین رفتند؛ میدانی سنگ‌فرش و مربع‌شکل. شمشیرهای چوبی را برداشتند.
برادر بزرگ شمشیر را روی شانه‌اش تکیه داد و با لحنی آرام گفت: "این بار مسابقه در ده حرکت. اگه تونستی تو ده حرکت بهم ضربه بزنی، قبول می‌کنم که باختم."
برادر کوچک، با لبخندی مغرورانه گفت: "یه حرکتم زیادته! بگیر که اومدم!"
و حمله آغاز شد...
برادر کوچک بی‌درنگ به سمت برادر بزرگ هجوم برد. شمشیر چوبی‌اش با سرعتی برق‌آسا در هوا چرخید و به سوی پهلوی برادرش نشانه رفت. اما برادر بزرگ با آرامشی مثال‌زدنی قدمی به عقب برداشت و با یک حرکت ساده، حمله را دفع کرد.  
– «یک حرکت رفت!» با لحنی خونسرد گفت.  
برادر کوچک اخم کرد. این‌بار با فریبی در نگاهش، تظاهر کرد که از سمت راست حمله می‌کند، اما درست در آخرین لحظه، مسیر ضربه‌اش را تغییر داد و از پایین نشانه گرفت.  
تق!  
برادر بزرگ شمشیر را به‌موقع پایین آورد و ضربه را مهار کرد. – «دو حرکت!»  
برادر کوچک دندان‌هایش را روی هم فشرد. او سریع بود، اما برادرش تجربه‌ای بیش از او داشت. باید راهی پیدا می‌کرد که از سرعتش به بهترین نحو استفاده کند.  
این‌بار، سه حمله پیاپی انجام داد، یکی از چپ، یکی از راست و ضربه‌ای مستقیم از بالا. چوب‌ها با صدایی خشک به هم برخورد کردند و دوباره دفاعی بی‌نقص از سوی برادر بزرگ رقم خورد.  
– «پنج حرکت، داری نزدیک می‌شی!»  
عرق بر پیشانی برادر کوچک نشست، اما ناامید نشد. در ذهنش آخرین حرکت‌ها را می‌سنجید. چاره‌ای نبود، باید تمام توانش را در یک حمله متمرکز می‌کرد...
برادر کوچک نفس عمیقی کشید. او می‌دانست که دیگر فرصتی برای آزمون و خطا ندارد. پنج حرکت باقی مانده بود و برادر بزرگ هنوز بی‌نقص و بدون ضعف ایستاده بود.  
او شمشیر چوبی‌اش را محکم‌تر گرفت و با تمام سرعت به جلو جهید. این‌بار، به جای ضربه‌های مستقیم، شروع به حرکت دَوَرانی کرد. به دور برادرش چرخید، گویی به دنبال فرصتی مناسب بود.  
برادر بزرگ لبخندی زد و زیر لب گفت: «جالبه...»  
ناگهان، برادر کوچک در لحظه‌ای غیرمنتظره از سمت چپ یورش برد و شمشیرش را با نهایت قدرت به طرف کتف برادرش نشانه گرفت.  
تق!  
شمشیر برادر بزرگ درست در لحظه آخر بالا آمد و حمله را مهار کرد.  
– «شش حرکت.»  
اما برادر کوچک متوقف نشد. بلافاصله شمشیرش را عقب کشید و چرخشی سریع انجام داد تا از پشت ضربه‌ای بزند.  
تق!  
باز هم دفاع شد.  
– «هفت حرکت.»
برادر کوچک نفسش به شماره افتاده بود. اما هنوز سه فرصت دیگر داشت. این‌بار، با تمام توان از رو‌به‌رو ضربه‌ای مستقیم زد، انگار می‌خواست قدرت خالصش را به رخ بکشد.  
برادر بزرگ بدون حرکت اضافه‌ای، تنها یک گام به چپ برداشت و ضربه به هدف نخورد.  
– «هشت حرکت.»  
دیگر وقت فکر کردن نبود. برادر کوچک عقب رفت، زانوهایش را خم کرد و در حرکتی انفجاری به سمت برادر بزرگ حمله کرد. شمشیرش را با زاویه‌ای نامعمول نشانه گرفت، به امید آنکه این‌بار برادرش غافلگیر شود.  
تق!  
شمشیر‌های چوبی به هم برخورد کردند و در همان لحظه، برادر کوچک احساس کرد نیرویی قوی شمشیرش را منحرف می‌کند. او تعادلش را از دست داد و یک‌قدم به عقب تلوتلو خورد.  
– «نه حرکت.»  
آخرین فرصت.  
برادر کوچک با تمام توان فریادی زد و به سمت برادرش هجوم برد. این‌بار، با آخرین سرعتش، شمشیر را به پایین شکم او نشانه رفت.  
اما ناگهان، پیش از آنکه حتی بتواند حمله را کامل کند، برادر بزرگ شمشیرش را به‌آرامی ولی با دقت در مسیر حرکت او قرار داد.  
تق!  
برادر کوچک احساس کرد ضربه‌اش بی‌اثر شده است. او ایستاد، نفس‌نفس می‌زد و با چهره‌ای پر از حیرت به برادرش خیره شد.  
برادر بزرگ شمشیرش را پایین آورد و با لبخندی آرام گفت:  
– «ده حرکت تموم شد.»  
برادر کوچک چند لحظه به زمین خیره شد، بعد سرش را بالا گرفت و با لبخندی کم‌رنگ گفت:  
– «باشه... تو بردی.»  
برادر بزرگ جلو آمد، دستی روی سر او گذاشت و گفت:  
– «ولی داشتی بهتر می‌شدی. همین‌طور ادامه بده.»  
چند دقیقه بعد، پس از شکست، برادر کوچک نفس‌زنان گفت: "این عادلانه نیست! تو یه بیداری! صبر کن تا منم یه بیدار بشم، اون روز، روز باختته!"
برادر بزرگ خندید. ناگهان، مادرشان از در حیاط صدا زد: "اوژان! اورهان! بیاین، غذا حاضره!"
اورهان، با هیجان گفت: "بیا تا دم میز مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر می‌رسه!"
اوژان سری تکان داد و مثل باد به سمت میز دوید. اورهان، مثل همیشه، شکست خورد.
با خنده‌ای تلخ گفت: "تو همیشه تقلب می‌کنی!"
همه دور میز جمع شدند و غذا خوردن آغاز شد. آرامش و گرمای خانواده در فضا موج می‌زد...
...
صدای ریختن خاک به گوش کوروش می‌رسید و کم‌کم داشت هوشیاری‌اش را به دست می‌آورد. او در خواب، خاطرات زندگی اوژان را مرور می‌کرد، ولی دلیل این مرورها را نمی‌دانست.
چشمانش را باز کرد؛ به درختی تکیه زده بود و جلویش شخصی سیاه‌پوش با موهایی طلایی را دید که مشغول ریختن خاک بر روی قبری بود. تصویر کمی تار بود؛ ناگهان خاطرات مرگ پدر ومادر و روستاییان به ذهنش هجوم آورد و سردرد شدیدی گرفت. دوباره فریاد زد و ناله‌های عمیقی سر داد.
مرد سیاه‌پوش به اونگاه کرد سپس بی‌تفاوت به کارش ادامه داد.
کوروش قلبش را با دستش فشرد و در دل با خود گفت:  
«من پیداتون می‌کنم، حتی اگه تو عمیق‌ترین دره‌ی جهنم باشین!»
کوروش فراموش کرده بود که پس از انفجار، کودک‌ها و مادرانی که از غم فقدان می‌گریستند، توسط او به خاکستر تبدیل شده بودند.
 کسی که می‌خواست آزاد باشد، برده‌ی انتقام شده و بیگناهان را کشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.