داستان کوروش : سایه الهی 

نویسنده: Dio

سیاژ، غرق در افکار عمیق، با خود زمزمه کرد: «اگه بمیرن چی؟ چرا طلسم اونارو این‌قد زود برای حل آزمون‌هاش دعوت کرد؟ چرا آخه؟ با توجه به رنگ سیاه دروازه، سختی این آزمون تو رده مقدسه. دو تا رده بیدار، نمی‌تونن اینو حل کنن، غیر ممکنه! باید منبعشو پیدا کنم.»
سپس از آن مکان خارج شد و به آسمان بی‌کران دنیای رویا خیره گشت، جایی که خورشید هرگز نورافشانی نمی‌کرد و قطرات استرس از پیشانی‌اش جاری بود.
نفیس، که حیرت‌زده در کنارش ایستاده بود، اندوهی ژرف وجودش را فراگرفته بود. گویی غم از دست دادن کوروش برایش به منزله‌ی فقدان برادری هم‌خون بود. این، اثرات پیوند دوستی بود، چرا که او با روح کوروش پیوند خورده بود.
ناگهان، سیاژ کلماتی را بر زبان جاری ساخت: «ای واژه‌ی غرور، متکبرترین کلمه‌ی هستی، بر این بنده نزول کن و مرا از این جهل رهایی بخش.»
ناگهان، نوری خیره‌کننده از آسمان پر ستاره‌ی دنیای رویا، با سرعتی باورنکردنی، بر زمین و در کنار سیاژ فرود آمد. فشاری طاقت‌فرسا بر پیکر نفیس وارد شد و او را وادار کرد تا بر زانوهایش بنشیند. مردی موطلایی، که شباهتی شگفت‌انگیز به سیاژ داشت، در هاله‌ای از نور پدیدار شد و به سوی او گام برداشت.
سیاژ، دستانش را به نشانه‌ی احترام به هم فشرد و در مقابل غرور، کمر خم کرد.
غرور پرسید: «سیاژ، چی می‌خوای بدونی و برای دونستنش چه بهایی قراره بهم بدی؟»
سیاژ پاسخ داد: «می‌خوام بدونم که شاگردام چرا این‌قدر زود توسط آزمون طلسم انتخاب شدن و منبع این آزمون کجاست؟ بهای من هر چی غرور و تکبر من بخواد.»
غرور گفت: «فقط یه جواب دارم برای دو سوالت، چون طلسم می‌خواد هر چه زودتر اون (کوروش) بمیره. بهات هم افزایش قرارداده‌مونه.»
سیاژ دیگر پرسشی نپرسید و گفت: «ممنون برای راهنمایی بزرگتون، تکبر و غرور من.»
سپس، غرور، همانند آمدنش، با سرعت نور به آسمان بازگشت و نفیس از فشار هاله رها شد.
نفیس نفسی آسوده کشید و سیاژ دست او را گرفت و بلند کرد و گفت: «اگه طلسم خواهان مرگ کوروشه، پس راه نجاتی برای او وجود ندارد. او باید آزمون را به تنهایی به پایان برساند. با این حال، من از تلاش برای یافتن منبع این آزمون دست برنمی‌دارم.»
نفیس پرسید: «آزمون منظورت همون آزمون‌هاییه که خودشون اشخاصی که می‌خوان رو انتخاب می‌کنن؟»
سیاژ پاسخ داد: «آره، من دو بار انتخاب شدم.»
نفیس پرسید: «دنیای آزمون چه جوریه؟»
سیاژ پاسخ داد: «دنیاهای متفاوتی داره، اما اکثرشون تو گذشته اتفاق افتادن. اما همه اون‌ها تو یه چیز مشابهن، هر روز تو این دنیا یه ساله تو دنیای طلسم.»
نفیس با حیرت پرسید: «یه سال؟»
سیاژ تأیید کرد: «آره، یه سال.»
نفیس پرسید: «چه جوری منبع آزمونو پیدا می‌کنی؟ به کمک من نیاز داری؟»
سیاژ، در حالی که نگاهش را به آسمان دوخته بود، پاسخ داد: «کمک؟ من تنها و مفتخرترین موجود روی زمینم، هرگز به کمک یه انسان نیاز ندارم. این جهان آفریده شده تا در برابرم زانو بزنه، و اگر چنین نکند، من آن را به زانو درخواهم آورد.»
نفیس، با شنیدن این سخنان، احساس تحقیر کرد، اما پاسخی نداد، چرا که سیاژ همان غرور بود و غرور، همان سیاژ.
سیاژ، در حالی که دستی به موهایش می‌کشید و نگرانی و اضطراب در چشمانش موج می‌زد، با خود گفت: «به رُخسا چی بگم؟ اون حتماً منو میکشه.»
سپس، رو به نفیس کرد و گفت: «باید بریم به دنیای واقعیت، با من میای یا خودت دروازه‌ای برای رفتن داری؟»
نفیس پاسخ داد: «خودم دروازه‌ای دارم، اما هر وقت خبری از کوروش شد منو در جریان بذار.» سپس، کلمه‌ای خبررسان به او داد و رفت.
کلمات خبررسان، کاغذهایی بودند که دو طرف با نوشتن بر آن‌ها، از یکدیگر باخبر می‌شدند.
سیاژ کاغذ را گرفت، دروازه‌ای را احضار کرد و به سوی محل قرار خود با زوهراد شتافت.
نفیس، اندوهگین و گویی غمی را در قلبش به فراموشی سپرده بود، به سوی دروازه‌ای که مخصوص اشراف‌زادگان بود شتافت و از آن عبور کرد و به دنیای واقعی بازگشت.
سپس، نفیس رون‌هایش را احضار کرد و تا مشخصات کلمه‌ای را که به تازگی با او پیوند خورده بود، را ببیند.
کوروش، چشمانش را گشود. دردی عجیب وجودش را فراگرفته بود. خود را در آتشکده‌ای مخروبه یافت. کف آتشکده با کاشی‌های شکسته تزئین شده بود، در حالی که سقفش با نقوش کهکشانی قهوه‌ای رنگ و سایه‌هایی عجیب و غریب مزین شده بود. بخش عظیمی از سقف آتشکده، گویی در اثر نبردی ویران شده بود و آسمان نمایان بود. در آسمان، هفت ماه می‌تابید. آتشکده پر از آتشدان‌های کوچک در کنار و یک آتشدان بزرگ در مقابل ستونی قرار داشت. برخی از آتشدان‌ها بر زمین افتاده بودند و برخی دیگر ثابت مانده بودند. در مقابل او، دیواری عظیم مانند ستونی ایستاده بود که رون‌های آبی رنگ اسرارآمیزی از آن می‌درخشیدند. آتشدان‌ها خاموش بودند، اما از زیر آتشدان بزرگ جلو، نوری اندک می‌تابید. در درون رون‌ها، تصاویری شکسته و مبهم دیده می‌شد.
کوروش، مبهوت این همه شگفتی، ناگهان به یاد رستم افتاد و با چشمانش به دنبال او گشت، اما کسی را نیافت. تنها او بود و نورهای آبی رنگ، آتشکده‌ی مخروبه و صدایی عجیب که از بیرون به گوش می‌رسید.
کوروش، در حالی که به این شگفتی خیره شده بود، با خود گفت: «پس دنیای آزمون اینه، چه قدر زیبا و فریبنده است.»
 او به سایه‌ی خود نگاهی انداخت و دید که در نور هفت ماه، سایه‌ای بر زمین نیست؛ نه تنها سایه‌ی او، بلکه هیچ شیئی در اطراف سایه‌ای نداشت.
کوروش گفت: «پس دلیل نام‌گذاریش اینه، اینجا سایه‌ای وجود نداره. چه جوری می‌تونم این معما رو حل کنم و پاسخ اون کجاست؟ چرا هشت نفر برای حل آزمون دعوت شدن؟ و اون هشت نفر کیان؟ رستم تو کدوم بخش دنیای مرگ سایه‌هاست؟ باید برای هر کدومشون یه پاسخ پیدا کنم. من بدون قدرت چه طور می‌تونم از اینجا برم بیرون؟ کاش آزمون یه ماه دیگه منو انتخاب می‌کرد. قبل از هر چیزی بذار ببینم این رون‌ها چیه، می‌تونم بخونمشون؟»
کوروش به سوی رون‌های جادویی حرکت کرد و به دیوار بزرگی که ترک خورده بود و رنگ سیمانی‌اش را هنوز حفظ کرده بود از نزدیک نگاهی انداخت. دستش را بر روی رون‌های جادویی کشید ناگهان مردمک چشمانش سفید شدند و و خاطراتی مبهم بر ذهنش هجوم آوردند.
بخشی از خاطرات هجوم آورده به مغز کوروش:
زن سیاه پوش به مانند دخترکی معصوم در کاخ پر از آتشدان با سایه‌اش در حال بازی بود. ناگهان در اتاقش باز شد و مردی آغشته به شعله‌های سفید به سمتش آمد در حالی که دو جنازه در دستانش بود. آن‌ها را به سمت زن سیاه پوش پرتاب کرد. این دو جسد دختر و پسر آن زن معصوم بودند.
زن سیاه پوش با دیدن جنازه فرزندان، بی‌اختیار اشک ریخت و به سمت مرد پر از شعله‌های سفید حمله‌ور شد. با عصبانیت تمام، سایه‌های دور برش را احضار کرد، اما در چشم به هم زدنی مرد پوشیده از شعله‌های سفید به مانند بمبی منفجر شد، سایه‌ها را از بین برد و زن را سوزاند.
زن سیاه پوش در حالی که سایه خودش زجر می‌کشید به فرزندانش خیره بود و از چشمش اشکی مرواریدگونه بر روی زمین ریخت. زن به سرعت بخشی از سایه خود را پنهان کرد و مرد پوشیده از شعله‌های سفید به سمتش آمد و سایه او را با دستانش از روی زمین جدا کرد و به مانند گوشتی خورد.
زن سیاه پوش در این پروسه کاملا زجر می‌کشید چون جدا کردن سایه از جسم به مانند جدا کردن پوست از بدنه بود. زن در آخرین لحظاتش به تکه سایه‌ای که از او جدا شده بود نگاهی انداخت و با ارتباط ذهنی به او گفت: «فرزند آسمانو پیدا کن، اون می‌تونه دنیامو نجات بده.»
مرد پوشیده از شعله‌های سفید زن را از روی زمین بلند کرد و سرش را جدا کرد در حالی که خونش بر روی زمین می‌ریخت او را کاملا خورد. سپس مرد سفید پوش با صدایی بلند خندید و گفت: «این دنیا دیگه به من تعلق داره.»
پس از آن یک هاله عظیم روشن از بدن مرد سفید پوش ساطع شد و تمام این دنیا را در برگرفت و همه سایه‌ها را سوزاند و دیگر موجودی سایه‌ای نداشت. تنها یک سایه باقی ماند بود. سایه با دیدن مرگ صاحبش اشکی به آرامی از چشمان بی‌شکلش جاری شد سپس خود را در عمق زمین کاخ زن سیاه پوش پنهان کرد.
مردمک‌های سبز رنگ کوروش برگشت و بر روی زمین افتاد در حالی که درد عجیبی را در سرش حس می‌کرد و ناگهان صدای طلسم را شنید که می‌گفت: [شما میراث ایزد سایه را دریافت کردید.]
غم وجود کوروش را فرا گرفته بود اما دیگر به دیدن مرگ برایش مثل دیدن شب و روز بود با خودش گفت: «مرگ انگار بخشی از زندگیم شده.»
کوروش رون‌ها را احضار کرد و شروع به خواندن آن‌ها کرد.
[اسم: کوروش]
[اسم حقیقی: برگزیده‌ی آسمان]
[رتبه: بیدار]
[کلمات: شوم، سروین، وانیش، نفیس]
[هسته: نور]
[میراث‌ها: سایه الهی]
[نقص: تنهایی ابدی]
کوروش گفت: «سایه الهی، این دیگه چیه؟»
شروع به خواندن توضیحات کرد: [سایه الهی بیش از بیست هزار سال است که منتظر شماست. آیا حاضرید او را به عنوان سایه خود بپذیرید؟]
[بله - خیر]
کوروش گفت: «چرا منتظرمه؟ ربطی به اسم حقیقیم داره؟ به نظر باید قبولش کنم.»
کوروش پس از آن روی بله زد. و گفت: «امیدوارم که درد نداشته باشه.»
«سایه الهی در حال جایگزین شدن با سایه شماست.»
ناگهان درد وحشتناکی وجود کوروش را فرا گرفت و صدای فریادش در کل آتشکده پیچید. درد آنقدر شدید بود که انگار کوروش زیر شکنجه است و زنده زنده استخوان‌ها را از بدنش در می‌آورند. آنقدر فریاد زد که در آخر بیهوش شد.
چهل دقیقه بعد: «سایه الهی جایگزین سایه شما شد.»
کوروش چشمانش را باز کرد و به آسمان خیره شد. هنوز هفت ماه در آسمان وجود داشت و در چشمانش بسیار زیبا جلوه می‌کردند و ستاره‌های زیبایی به رنگ‌های قرمز و آبی و سبز در این آسمان می‌درخشیدند در حالی که کهکشان‌ها خودنمایی می‌کردند.
بر روی پاهایش نشست و گفت: «امیدوارم که هرگز این دردو دیگه تجربه نکنم.»
رون‌ها را احضار کرد.
«اسم: کوروش»
«اسم حقیقی: برگزیده‌ی آسمان»
«رتبه: بیدار»
«کلمات: شوم، سروین، وانیش، نفیس»
«هسته: نور»
«میراث‌ها: سایه الهی»
شروع به خواندن توضیحات میراث کرد.
[اسم: سایه الهی]
[رتبه: گسترش]
کوروش گفت: [چی؟ رتبه‌اش گسترشه؟ این‌همه درد واسه یه رتبه گسترش؟]
به ادامه توضیحات پرداخت: [توضیحات: بانوی سایه‌ها پس از کشته شدن توسط کنترل‌گر آتش سفید تکه‌ای از سایه‌اش را برای راهنمایی فرزند آسمان تکه‌ای از سایه‌اش را به جا گذاشت تا فرزند آسمان را در مسیر حل طلسم راهنمایی کند.]
کوروش گفت: «پس این سایه کلید حل معماست. ممنون ازت بانوی سایه‌ها، این لطفت رو حتماً جبران می‌کنم.»
[ویژگی‌ها: بی‌شکل، زنده، مرگ، خاطرات، چسبنده]
[بی‌شکل: سایه به مانند آب روان بی‌شکل است. او می‌تواند در هر جایی که نور نباشد حرکت کند و از بدن صاحبش جدا شود و به دشمن حمله کند.]
[زنده: او با خوردن سایه‌ها دیگر می‌تواند رشد کند و پیشرفت کند.]
[سایه‌های مورد نیاز: 0/200]
کوروش گفت: «دویست سایه تو این دنیای بی‌سایه چه جوری پیدا کنم؟»
[مرگ: سایه می‌تواند با هدیه دادن پیشرفتش جان صاحبش را در مواقع ضروری نجات بدهد.]
[خاطرات: سایه سبک شمشیر زنی بانوی سایه‌ها را در ذهن دارد و می‌تواند آن را به ذهن صاحب جدیدش انتقال دهد اما برای این کار درک شما باید از سایه خود بیشتر باشد.]
[درک سایه: 0/9]
کوروش گفت: [چه جوری به این درک برسم؟ احتمالا به مرور زمان رخ میده.]
[چسبنده: سایه می‌تواند به دور هر چیزی بچسبد و آن را قوی‌تر تیزتر یا سریع‌تر بکند.]
کوروش گفت: «چه سایه مفیدی، زود قضاوتش کردم.»
سپس کوروش به زمین خیره شد و سایه‌ای را دید. سایه اصلا شبیه سایه یک مرد نبود و کاملا ظاهری زنانه در نگاه اول داشت. بعد از نگاه کوروش سایه دهانش را بازکرد و لبخندی به او زد سپس تغییر شکل داد و کاملا شبیه سایه او شد.
کوروش سروین را احضار کرد و به سایه امر کرد تا دور شمشیر او بپیچد. سایه خودش را به شمشیر چسباند و شمشیر کاملا تیغه اش تغییر رنگ داد و‌کاملا سیاه شد اما هنوز رگه‌هایی سفید در آن بود. انگار که این شمشیر الان می‌تواند هر چیزی را ببرد.
کوروش همراه با شمشیرش به سمت آتشدان کوچک و ایستاده‌ای رفت و شمشیرش را به آرامی بالا برد سپس با سرعت فرود آورد و نه تنها آتشدان به دو قسمت مساوی تبدیل شد بلکه بر روی دیوار باقی مانده از آتشکده ردی بزرگ از شمشیری باقی ماند.
کوروش گفت: «به به، الان حس قدرت می‌کنم، عالیه.»
کوروش در حالی که خوشحال از به دست آوردن قدرت جدید خوشحال بود ناگهان صدایی عجیب و گوش خراش در گوشش پیچید و آتشدان مخروب کمی لرزید. سپس ناگهان از آسمان موجودی به تاریکی شب با پوستی که هاله‌ای سیاه از خود ساطع می‌کرد در آتشدان فرود آمد و به سمت کوروش حمله‌ور شد.
در کسری از ثانیه سایه کوروش او را کشید و به عقب انداخت تا از حمله موجود فاسد در امان باشد. کوروش در حالی که کمی ترس بر ذهنش چیره بود به موجود فاسد نگاهی انداخت.
یک چشم آبی رنگ در وسط پیشانی‌اش پشم‌های سیاه دور بدنش را گرفته بود دو دست بزرگ داشت و شش پا در حالی که بال‌هایی هم بر پشتش داشت نه خزنده بود نه پستاندار اما ظاهرش بسیار عجیب بود در حالی که سه هسته سیاه در بدنش می‌درخشید ناگهان صدایی زنانه در گوش کوروش پیچید و گفت: «با توجه به تعداد هسته‌هاش این موجود یه موجود فاسد رتبه کنترله دلیل حمله‌اش هم احتمالا منم چون سایه غذای محبوب و کمیابیه اینجا. کنترل بدنتو به من بده 
تا شاید امیدی برای کشتنش داشته باشیم.»
صدای سایه کوروش در گوشش پیچید و فرصت فکر کردن نداشت پس به سایه اجازه داد کنترل بدن او را در دست بگیرد تا شاید از این وضعیت جان سالم به در ببرد.
سایه الهی به بدن کوروش چسبید در حالی که شمشیر در دستانش بود نبرد بین موجود فاسد و کوروش آغاز شد.
 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.