داستان کوروش : دنیای تاریک زیرین

نویسنده: Dio

پس از اتمام ضیافت، فرنود دستی از سر رضایت بر شکم برآمده‌اش کشید، سپس نظر به پهنه‌ی آسمان گشود. در خلوت ذهنش، صدایی مرموز طنین انداخت:« عجله کن، سمت چپ ، اون راه نجات توعه.»
آنگاه، به همراه کوروش از جای برخاست. سفره‌ی تناول را با دقتی خاص در کیسه‌ای از جنس پارچه جای داد و به آبشار خیره شد. در اعماق ضمیرش، صدایی بغض‌آلود و درهم‌شکسته، حزن عمیقی را به زبان آورد:«امیدوارم تا ابد جاری بمونی، مادر.»
سپس نگاهی به کوروش افکند و با لحنی مصمم گفت: «بریم، دیگه وقت رفتنه.»
کوروش نیز در کنار فرنود ایستاد. فرنود دست در دستان او نهاد و با صدایی که عجله و دلواپسی از آن می‌بارید، گفت: «اگه زود نجنبیم، شاید کسی که می‌خوای نجاتش بدی، دیگه زنده نمونه.»
کوروش با شنیدن این سخن، در سکوت قلبش زمزمه کرد:« امیدوارم زنده بمونی، شهاب.»
در یک چشم بر هم زدن، فرنود و کوروش از جهان درختان پای بیرون نهادند. آوای جیغی غریب و هولناک فضا را پر کرده بود و تاریکی، همچون چادری سیاه، بر همه جا سایه افکنده بود.
تاریکی، مطلق و سهمگین، چون پتکی پولادین بر ادراک کوروش و فرنود فرود آمد. دیگر اثری از نسیم روح‌نواز و عطر دل‌انگیز گل‌های بستان درختان استشمام نمی‌شد. هوا، سنگین و بی‌جان، آغشته به رایحه‌ای غبارآلود، عفونت کهنگی و عطر ناخوشایند فلز که گویی بوی خون خشکیده از آن متصاعد می‌گشت. پژواک شیون پیشین، اکنون چون نوایی وهم‌آلود و دوردست در گستره‌ی فضا طنین می‌انداخت و لرزه بر ارکان وجود می‌افکند. چشمان کوروش در این ظلمت فراگیر، به دشواری قادر به شناسایی اشیا بود، اما حسی غریب او را از حضور در فضایی وسیع و محصور، چون تالاری عظیم یا صحن متروک قلعه‌ای کهن، آگاه می‌ساخت. در دوردست، شبحی غول‌پیکر و مبهم رخ می‌نمود که بی‌گمان همان درخت سترگ با شاخساران سر به فلک کشیده بود، لیکن در این جهان واژگون، هیبتی شوم و تهدیدآمیز یافته بود.
فرنود، با آرامشی که در تضادی آشکار با محیط پیرامون قرار داشت، در کنار او استوار ایستاده بود. آن خشم سرد که پیش‌تر در عمق چشمانش زبانه می‌کشید، اکنون جای خود را به تمرکزی ژرف و خاموش سپرده بود. او به نقطه‌ای نامعلوم در دل تاریکی پیش رو خیره گشت و لب گشود: « هر قدم می‌تونه آخرین قدمت باشه.» صدایش آرام بود، اما وزنی گران داشت که سنگینی هوای اطراف را دوچندان می‌نمود. «اون موجودی که تو آتیشکده دیدی، فقط یه سایه از فساد بود. یه رتبه گسترش، ضعیف‌ترینِ ضعیف‌ترین‌ها در رتبه گسترش. اینجا، تو این عمق، فاسدین بیدار ول می‌گردن. موجوداتی که تاریکی، هستی‌شونو قورت داده و قدرتشون صدها برابر شده. غرور، اولین دامیه که تو رو می‌کشه.»
فرنود لختی سکوت کرد و نگاه نافذش را به چشمان کوروش دوخت. «چهل تاشونو باید از سر راه برداری. چهل تا هسته‌ی فاسد باید خاموش بشه تا شاید راضی بشم و شهاب رو نجات بدم. این امتحان توئه. من فقط تماشاچی‌ام.»
کوروش به سختی جرعه‌ای از آب دهان فرو بلعید. یادآوری نبرد آتشکده و هشدار فرنود، لرزشی خفیف بر پیکرش مستولی ساخت. شمشیرش را محکم‌تر در قبضه فشرد، پولاد سرد آن، تنها نقطه‌ی آشنا و اتکاپذیر در این ظلمت بی‌انتها بود. «می‌فهمم، استاد.»
«خوبه.» فرنود سر به نشانه‌ی تایید جنباند. «پس اولین قدمو بردار.»
کوروش نفسی عمیق برکشید و پای راستش را با احتیاط تمام پیش نهاد. صدای خراشیدن چکمه‌اش بر سنگفرش ناهموار، در سکوت وهم‌آلود فضا، بلند و گوشخراش به نظر رسید. یک گام. هیچ واقعه‌ای رخ نداد. گام دوم، سوم... دهم. جز تاریکی فراگیر، سکوت سنگین و بوی ناخوشایند، هیچ حس دیگری در فضا جاری نبود. قلبش با ضربانی محکم در سینه‌اش می‌کوبید.
فرنود در کنار او، بی‌صدا و چون شبحی متحرک، گام برمی‌داشت. حضورش مایه‌ی دلگرمی بود، اما سکوتش سنگینی طاقت‌فرسایی را به ارمغان می‌آورد. گویی او نیز با تمام وجود، به اصوات نامرئی این مکان گوش سپرده بود.
حدود پنجاه گام پیموده بودند که ناگهان صدایی متفاوت در دل تاریکی طنین انداخت. صدایی شبیه به کشیده شدن صدها ناخن تیز بر سطح سنگ، همراه با تق‌تق‌های منقطع و نامنظم. کوروش گام‌هایش را متوقف ساخت و شمشیرش را به حالت دفاعی بالا برد، چشمانش را تنگ کرد و کوشید تا منبع صدا را در دل تاریکی تشخیص دهد.
از دل ظلمت غلیظ سمت چپشان، موجودی کریه و شتابان بیرون خزید. پیکری دراز و بندبند داشت، شبیه به هزارپایی عظیم‌الجثه، اما پوشیده از پوسته‌ای کیتینی سیاه و براق که نور اندک محیط را به شکلی بیمارگونه بازتاب می‌داد. ده‌ها پای نازک و تیز در طرفین بدنش با سرعتی هولناک حرکت می‌کردند و همان صدای خراشیدن را تولید می‌نمودند. سرش، توده‌ای بی‌شکل و نبض‌دار بود که به جای چشم، حفره‌هایی خالی در آن دیده می‌شد و از میان آرواره‌های دندانه‌دارش، مایعی لزج و سیاه قطره قطره فرو می‌چکید.
«اولین مهمون ناخونده،» فرنود با لحنی خنثی و بی‌تفاوت بر زبان آورد و چند گام به عقب برداشت تا فضایی مناسب برای نبرد کوروش فراهم آورد.
هزارپای ظلمت شیونی خفیف سر داد و با سرعتی باورنکردنی به سوی کوروش یورش برد. کوروش غریزی به کنار جست و تیغه‌ی شمشیرش را با تمام توان فرود آورد. ضربه بر یکی از بندهای بدن موجود اصابت کرد، صدای برخورد فلز با پوسته‌ی سخت بلند شد و جرقه‌هایی پراکنده گشت، لیکن شمشیر تنها خراشی سطحی بر جای نهاد. موجود با انعطافی غیرمنتظره چرخید و یکی از پاهای جلویی‌اش را که چون داسی تیز بود، به طرف کوروش پرتاب کرد.
کوروش ضربه را با شمشیرش دفع نمود، اما نیروی ناشی از برخورد او را چند گام به عقب راند. این موجود به مراتب قوی‌تر و سریع‌تر از تصور او بود. هزارپا بار دیگر حمله کرد، پاهایش چون شلاقی مرگبار در هوا می‌چرخیدند. کوروش پیوسته در حال جاخالی دادن و دفع ضربات بود، اما فرصتی برای حمله‌ای موثر نمی‌یافت.
«به حرکاتش دقت کن، کوروش،» صدای آرام فرنود از پشت سرش به گوش رسید. «هر موجودی، هر قدر هم که فاسد و بی‌شکل و قوی باشه، یه الگویی داره. نقطه ضعفشو پیدا کن.»
کوروش نفس‌نفس می‌زد. تاریکی فراگیر، سرعت سرسام‌آور موجود و صدای مداوم خراشیدن، تمرکزش را بر هم می‌زد. کوشید تا الگوی حرکات هزارپا را دریابد. دریافت که پیش از هر حمله با پاهای داسی شکلش، سر بی‌شکلش اندکی به سوی هدف متمایل می‌گردد.
در حمله‌ی بعدی، درست در لحظه‌ای که سر موجود به سویش چرخید، کوروش به جای دفاع، با حرکتی انفجاری به جلو جهید و شمشیرش را با تمام قدرت در همان سر بی‌شکل و نبض‌دار فرو کرد.
شیونی کرکننده و غیرانسانی در فضا طنین انداخت. بدن هزارپا به شدت به خود پیچید، پاهایش دیوانه‌وار در هوا تکان می‌خوردند و مایع سیاه بیشتری از سرش فوران کرد. کوروش شمشیر را عمیق‌تر فشرد و چرخاند. لرزش‌ها رو به کاهش نهاد و سرانجام، بدن عظیم موجود با صدایی خفه بر زمین افتاد و بی‌حرکت ماند.
کوروش، خسته و نفس‌بریده، شمشیر آغشته به مایع سیاه و لزج را بیرون کشید. در همان آن، صدایی سرد و بی‌روح، اما واضح و رسا، در اعماق ذهنش طنین انداخت:[شما یک موجود فاسد بیدار را کشتید. هسته‌ی شما قوی‌تر شد.]
حسی غریب، شبیه به گرمایی خفیف، در مرکز سینه‌اش پدیدار شد و به سرعت محو گشت. نگاهی به فرنود افکند که با چهره‌ای خندان او را نظاره می‌کرد.
«اولین قدم برداشته شد،» فرنود گفت. «ولی این تازه اول راهه. سی و نه تا موجود دیگه و صدها قدم خطرناک مونده.» او به لاشه‌ی هزارپا اشاره کرد. «این موجود، رو سرعت و غافلگیری تکیه داشت. زرش محکم بود، ولی سرش نقطه ضعفش بود. هر فاسدی، یه نقطه ضعفی داره. یادت باشه.»
کوروش سر به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. «این... هسته که قوی‌تر شد... یعنی چی؟»
فرنود نگاهی عمیق و نافذ به او انداخت. «هسته، مرکز قدرت درونی توئه. اون جوهری که تو رو تو می‌سازه. تو این دنیا، جنگ فقط با شمشیر نیست. جنگ با تاریکیه، با فساده، با ناامیدیه. هر پیروزی در برابر این پلیدی، اراده‌ی تو رو تیزتر می‌کنه، هسته‌تو محکم‌تر می‌کنه. این تنها راه زنده موندن و پیشرفت تو این عمقه.» لختی سکوت کرد و ادامه داد: «ولی مواظب باش. قدرت، وسوسه‌انگیزه. می‌تونه تو رو از هدفت دور کنه. می‌تونه تو رو تبدیل کنه به یه چیزی شبیه همین موجودات.»
آن‌ها به راه افتادند و لاشه‌ی هزارپای ظلمت را پشت سر نهادند. تاریکی بار دیگر آن‌ها را در بر گرفت، اما اکنون کوروش هوشیارتر بود. هر سایه‌ای می‌توانست دشمنی پنهان در خود داشته باشد، هر صدایی می‌توانست نشانه‌ای از حمله‌ای قریب‌الوقوع باشد.
حدود صد گام دیگر پیمودند. فضا اندکی فراخ‌تر گشت، شبیه به میدانگاهی وسیع در قلب قلعه‌ای ویران. ستون‌های عظیم و شکسته در این سو و آن سو به چشم می‌خوردند و طاق‌های فرو ریخته، سایه‌های وهم‌انگیزی را پدید آورده بودند. نور کم‌رمقی از شکافی در سقف دوردست به پایین می‌تابید و هاله‌ای غبارآلود در فضا ایجاد می‌کرد.
«اینجا یه زمانی جای عبادت بوده،» فرنود زیر لب زمزمه کرد، گویی با خویش سخن می‌گفت. «یه جایی برای نشون دادن قدرت، شاید هم بندگی.»
کوروش پرسید: «بندگی؟»
«آره، بندگی،» فرنود با لحنی متفکرانه پاسخ داد. «خیلی‌ها فکر می‌کنن آزادی، نبود زنجیره. ولی زنجیرها شکل‌های مختلفی دارن، کوروش. زنجیر ترس، زنجیر عادت، زنجیر وظیفه، حتی زنجیر عشق. تو که برای نجات شهاب اومدی اینجا، آزادی؟ یا اسیر یه وظیفه‌ای هستی که خودت انداختی گردنت؟»
کوروش در دریای افکار غوطه ور شد. آیا او آزاد بود؟ خود برگزیده بود که در پی شهاب قدم در این تاریک کده نهد، اما اکنون در این مسیر تاریک و مرگبار، حس می‌کرد که نیرویی فراتر، سرنوشتی محتوم یا وظیفه‌ای سنگین، او را به پیش می‌راند. «نمی‌دونم، استاد. ولی می‌دونم که نمی‌تونم به خاطر هدف هام شهاب رو ول کنم.»
«و این، شاید، حقیقی‌ترین شکل آزادی باشه،» فرنود گفت. «آزادی انتخاب اینکه کدوم زنجیرو با اراده‌ی خودت بندازی دوشت، به جای اینکه برده‌ی زنجیرهایی باشی که بقیه یا شرایط بهت تحمیل می‌کنن.»
در همین اثنا، نوایی حزین و آرام از پس یکی از ستون‌های شکسته به گوش رسید. صدایی که در ابتدا شبیه گریه‌ی کودکی معصوم بود، اما با نت‌های ناموزون و خش‌داری که در آن موج می‌زد، حسی از ناخوشی و خطر را القا می‌کرد.
کوروش با احتیاط به سوی منبع صدا گام برداشت، شمشیرش آماده‌ی دفاع. فرنود با فاصله‌ای اندک در پی او حرکت می‌کرد. هنگامی که از کنار ستون عبور کردند، موجودی را دیدند که در پشت آن پناه گرفته بود.
شبیه به تندیسی کوچک و ترک‌خورده از کودکی نشسته بود، اما از سنگی سیاه و متخلخل تراشیده شده بود. رخسارش با خطوط عمیقی از اندوه پوشیده شده بود و از چشمان خالی‌اش، مایعی غلیظ و سیاه چون قیر مذاب جاری بود که بر گونه‌های سنگی‌اش خشکیده و رگه‌های براقی را پدید آورده بود. صدای گریه از همین موجود برمی‌خاست، صدایی که اکنون بیشتر به خراشیدن سنگ بر سنگ شباهت داشت، اما با همان بار عاطفی غم‌انگیز.
کوروش مردد بود. این موجود، هرچند ترسناک، اما بی‌دفاع به نظر می‌رسید. «این... اینم یکی از اوناست؟»
«فریب ظاهرشو نخور،» فرنود هشدار داد. «فساد، نقاب‌های زیادی داره. بعضی وقتا پشت معصومیت، یه پلیدی عمیق‌تر قایم شده.»
همین که فرنود سخنش را به پایان رساند، زاری‌کننده‌ی سنگی ناگهان سر برآورد. چشمان خالی‌اش بر کوروش ثابت ماند و نوای گریه‌اش به شیونی گوشخراش و مملو از نفرتی عمیق بدل گشت. ترک‌های روی پیکرش با نوری قرمز و تپنده درخشیدند و سنگ‌های اطرافش شروع به لرزیدن کردند.
سپس، با حرکتی ناگهانی، دستان سنگی‌اش را بر زمین کوبید. موجی از انرژی تاریک از کالبدش ساطع شد و سنگفرش زیر پای کوروش شروع به ترک خوردن نمود. قطعات سنگ با لبه‌های تیز به هوا برخاستند و چون گلوله‌هایی مرگبار به سوی کوروش پرتاب شدند.
کوروش با چابکی خود را به کنار کشید و با شمشیرش چند قطعه سنگ را منحرف ساخت. زاری‌کننده بار دیگر دستانش را بر زمین کوبید و موج دیگری از سنگ‌های پرتاب‌شونده ایجاد کرد. این موجود شاید به سرعت هزارپای پیشین نبود، اما حملاتش برد بیشتری داشت و دفاع در برابر آن دشوار می‌نمود.
«نزدیک شو!» فرنود فریاد برآورد. «قدرتش تو ،فاصله‌ست!»
کوروش دریافت که هر چه فاصله بیشتر باشد، سنگ‌های بیشتری به سویش می‌آیند و جاخالی دادن دشوارتر می‌گردد. با یک جهش بلند، فاصله را کاهش داد و در حالی که سنگ‌های کوچک‌تر به بدنش بدون دردی برخورد میکردند، خود را به نزدیکی زاری‌کننده رساند.
موجود شیونی بلندتر سر داد و کوشید تا با دستان سنگی‌اش کوروش را مورد ضرب قرار دهد، اما حرکاتش از نزدیک کند و قابل پیش‌بینی بود. کوروش ضربه‌ی نخست را دفع کرد و بلافاصله شمشیرش را در سینه‌ی سنگی موجود فرو برد.
مقاومت سنگ بسیار زیاد بود، اما کوروش با تمام وزن خود فشار آورد. صدای خرد شدن سنگ بلند شد و ترک‌های بیشتری بر بدن زاری‌کننده نمایان گشت. نور قرمز درون ترک‌ها شدت گرفت و سپس با صدایی شبیه به ترکیدن، خاموش شد. بدن سنگی موجود از هم پاشید و به توده‌ای از قلوه‌سنگ‌های سیاه و بی‌جان بدل گشت.
بار دیگر همان صدای سرد در اعماق ذهن کوروش طنین انداخت:
[شما یک موجود فاسد بیدار را کشتید. هسته‌ی شما قوی‌تر شد.]
گرمای خفیف بار دیگر در سینه‌اش احساس شد، این بار شاید اندکی قوی‌تر از پیش. نفسی عمیق برکشید و به توده‌ی سنگ‌های بی‌جان نگریست.
«غم و نفرت،» فرنود در کنارش ایستاد و به سنگ‌ها خیره شد. «این موجود، تجسم یأسی بود که به سلاح بدل گشته بود. ضعفش، عدم تحرکش بود. قدرتش در فریاد و فاصله‌اش نهفته بود. تو با نزدیک شدن، قدرتشو خنثی کردی.» نگاهش را به کوروش بازگرداند. «خیلی‌ها تو زندگی، اسیر غم‌های گذشته‌شون می‌شن، کوروش. اونقدر تو زاری و حسرت فرو می‌رن که تبدیل می‌شن به یه سنگ بی‌حرکت و تنها سلاحشون، پرت کردن تیکه‌های شکسته‌ی وجودشون طرف بقیه است. آزادی از این نوع بندگی، تو حرکت به جلو و روبرو شدن با منشأ درده، نه فرار ازش.»
کوروش در ژرفای سخنان فرنود غوطه ور شد. آیا خود او نیز گاه اسیر غم از دست دادن‌ها یا ترس‌های خویش نشده بود؟ آیا بخشی از وجودش شبیه به همین زاری‌کننده‌ی سنگی نبود؟ این افکار سنگین بودند، اما حس می‌کرد که درک آن‌ها، به اندازه‌ی استحکام یافتن هسته‌اش، برای عبور از این مسیر ضروری است.
آن‌ها از میدانگاه عبور کردند و وارد راهروی باریک‌تری شدند که به نظر می‌رسید به اعماق بیشتری از این سازه‌ی ویران منتهی می‌گردید. هوا در این مکان سنگین‌تر و مرطوب‌تر بود و صدای چکیدن آب از مکانی نامعلوم به گوش می‌رسید. دیوارهای سنگی لیز و پوشیده از خزه‌ها تیره بودند.
«اینجا شبیه سیاهچاله،» کوروش گفت و با احتیاط گام برمی‌داشت.
«شاید هم هست،» فرنود پاسخ داد. «جاهایی که آزادی رو می‌گیرن و اراده‌ها رو می‌شکنن. ولی یادت باشه، حتی تو عمیق‌ترین سیاهچاله‌ها هم، ذهن می‌تونه آزاد باشه، اگه خودش بخواد.»
ناگهان، هوای پیرامونشان سردتر شد. نفسی یخین بر گردن کوروش نشست و لرزه‌ای خفیف بر اندامش مستولی گشت. برگشت، اما هیچ اثری از موجودی در پشت سرش نیافت.
«مواظب باش،» فرنود هشدار داد. «بعضی از فاسدین، با حواس بازی می‌کنن.»
کوروش شمشیرش را محکم‌تر در دست فشرد و به اطراف نگریست، کوشید تا در دل تاریکی چیزی را تشخیص دهد. آنگاه، سایه‌ای را از گوشه‌ی چشم دید. شبحی بلند و کشیده که بر سطح دیوار می‌خزید، اما منبع مشخصی نداشت. سایه لغزید و در مقابلشان بر دیوار ایستاد. به تدریج شکل گرفت و به شبحی تاریک و مواج بدل گشت که گویی انسانی بود ملبس به ردایی بلند و مندرس. چهره‌اش قابل تشخیص نبود، تنها دو نقطه‌ی قرمز کم‌نور به جای چشمانش می‌درخشیدند.
«این... این که جسم نداره!» کوروش با ناباوری بر زبان آورد.
«جسمش، سایه و ترسه،» فرنود پاسخ داد. «به نجواهاش گوش نده.»
در همان لحظه، صدایی در اعماق ذهن کوروش آغاز به زمزمه کرد. صدایی آشنا، شبیه به آوای شهاب، اما سرد و بی‌روح. «کوروش،من مادرتم منو یادت نمیاد؟ بیا برای اخرین بار در آغوشم،منو بغل کن،پسرم»
کوروش سرش را به شدت تکان داد تا آن صدا را از ذهنش بیرون راند. «مادر؟تو به چه جراتی از صدای مادرم استفاده کردی؟»
شبح نجواگر خنده‌ای خشک و گوشخراش سر داد که در طول راهرو پیچید. «امید واهی... زندگی بی‌ثمر... همه محکوم به فنا هستید... تاریکی همه رو قورت می‌ده...»
همزمان با نجواها، سایه‌ی شبح شروع به لرزیدن کرد و هاله‌ای از سرمای شدید از آن ساطع گشت. دمای راهرو به سرعت رو به کاهش نهاد و تنفس دشوار گشت. کوروش حس می‌کرد که توانش در حال تحلیل رفتن است، نه از طریق ضربه‌ای فیزیکی، بلکه از طریق یأس و سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ می‌کرد.
«باورش نکن!» فرنود با صدایی محکم و رسا فریاد برآورد. «این سلاحشه. تردید تو، غذای اونه!»
کوروش کوشید تا تمرکز کند. سخن فرنود در ذهنش طنین انداخت: «هر فاسدی، یه نقطه ضعفی داره.» نقطه‌ی ضعف این موجود چه بود؟ شاید همان چیزی که قدرتش را می‌ساخت: وابستگی‌اش به ترس و تردید.
کوروش چشمانش را بست، نفسی عمیق برکشید و کوشید تا تمامی افکار منفی و نجواهای وسوسه‌انگیز را از ذهنش بیرون براند. به جای آن، تصویر زیبای مادرش را در ذهنش مجسم ساخت، نه مادری شبح نجواگر خود را شبیهش کرده بود ، بلکه مادر واقعیش، جگر گوشه اش. اراده‌اش را بر انتقام از عامل مرگ مادرش متمرکز ساخت. حس کرد گرمای خفیفی که از هسته‌اش برمی‌خاست، با این تمرکز اندکی فزونی یافت و در برابر سرمای محیط مقاومت کرد.
چشمانش را گشود. شبح نجواگر همچنان در آنجا حضور داشت، اما به نظر می‌رسید که نجواهایش اندکی ضعیف‌تر شده‌اند. نقطه‌های قرمز چشمانش با خشمی سرد و سوزان می‌درخشیدند.
«تو نمی‌تونی منو متوقف کنی.» کوروش با صدایی بلند و محکم گفت، هرچند قلبش هنوز از ترس می‌لرزید. شمشیرش را بالا برد. «من برای قوی تر شدن اومدم و هیچ سایه‌ای نمی‌تونه جلومو بگیره!»
اسمی از سایه شد،کوروش پس از بیرون آمدن از دنیای درخت دیگر صدایی از سایه نشنیده بود و انگار داشت در کما به سر میبرد شاید سایه هم به مانند کوروش در حال تکامل بود.
با گفتن این سخن، کوروش حس کرد که شمشیرش شروع به درخشیدن با نوری کم‌رنگ و تاریک به مانند سایه کرد. نوری تاریک که از اراده‌ی مصمم خودش سرچشمه می‌گرفت. شبح نجواگر با دیدن آن نور، شیونی از درد و خشم سر داد و اندکی به عقب گام نهاد.
«نور،اراده» فرنود زیر لب زمزمه کرد. «آفرین، کوروش.»
کوروش با شمشیر نورانی‌اش به سوی شبح حمله کرد. تیغه‌ی درخشان‌ تاریک از میان سایه‌ی مواج عبور کرد، اما این بار، به جای عبور بی‌اثر، صدای سوختن و جلز ولز مانندی بلند شد و دود سیاهی از محل برخورد زبانه کشید. شبح جیغ می‌کشید و می‌کوشید تا از برخورد با شمشیر اجتناب کند، اما نور تاریک تیغه، تاریکی سایه‌ها را می‌شکافت.
کوروش ضرباتش را پی در پی فرود آورد، هر ضربه بخشی از سایه‌ی شبح را می‌سوزاند و نابود می‌کرد. نجواها اکنون به ضجه‌های نامفهوم بدل گشته بودند. سرانجام، با یک ضربه‌ی عمودی قدرتمند، کوروش شمشیرش را از میان مرکز سایه عبور داد. شبح نجواگر با آخرین شیون مملو از نفرتی ابدی، منفجر شد و به ذرات ریز دود سیاه تبدیل گشت که به سرعت در هوا محو شدند.
سرما از میان رفت و راهرو بار دیگر به دمای پیشین بازگشت. نور کم‌رنگ شمشیر کوروش نیز خاموش شد.
صدای بی‌روح بار دیگر در اعماق ذهنش طنین انداخت:
[شما یک موجود فاسد بیدار را کشتید. هسته‌ی شما قوی‌تر شد.]
این بار گرما محسوس‌تر بود، چون جرقه‌ای کوچک اما پایدار در سینه‌اش، حس کرد که نه تنها قوی‌تر، بلکه مصمم‌تر نیز شده است.
فرنود به او نزدیک شد. «نبرد با سایه‌ها، نبرد با تردیدهای درونه. تو با تکیه به اراده و هدفت، بر اون چیره شدی. نور امید، هرچند کم‌جون، قوی‌ترین سلاح در برابر تاریکی ناامیدیه.» او به راهروی پیش رو اشاره کرد. «آزادی واقعی، فقط نبود زنجیرهای بیرونی نیست، بلکه رهایی از زنجیرهای درونیه: ترس، تردید، یأس..»
کوروش سر به نشانه‌ی تایید تکان داد، کلمات فرنود در ذهنش تکرار می‌شدند. راهی دراز در پیش بود، اما هر پیروزی، هرچند کوچک، او را یک گام به شهاب و شاید، یک گام به درک عمیق‌تری از خود و جهان پیرامونش نزدیک‌تر می‌ساخت. آن‌ها به حرکت خود در دل تاریکی ادامه دادند، آماده برای رویارویی با چالش بعدی، با سی و هفت موجود فاسد دیگر که در انتظارشان بودندو شاید پیدا کردن شهاب قبل از برخورد با سی هفت موجود فاسد دیگر.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.