سگَل از جا برخاست و نگاهش را به دوردست، به نقطهای در صدها متر آنطرفتر، دوخت.
شش اژدها و دیو سپید کنارش ظاهر شدند. یکی پرسید: «چی شد؟ سیاژ رو کشتین؟»
سگَل با خشمی آشکار پاسخ داد: «امکان نداره... اون اینجاست! اون اینجاست! فقط یه هاله رو میشناسم که اینقدر ترسناک باشه.» سپس نگاهی به همراهانش انداخت و فرمان داد: «دنبالم بیاید.»
هر هشت نفر به سمتی که حس میکردند سیاژ آنجاست، بهراه افتادند. اما با صحنهای روبهرو شدند که بهسختی میتوانستند باورش کنند.
مردی با گیسوان بلند و سپید، چهرهای بهغایت زیبا، اندامی عضلانی و ستبر، و چشمانی به رنگ آبی آسمان به آنها خیره شده بود، در حالی که پیکر بیهوش سیاژ را در آغوش داشت.
او زال بود؛ یکی از معدود کسانی که بر قلهی قدرت ایستاده بود.
سگَل، نگاهش را از او برنداشت و با صدایی که ترس در آن موج میزد، پرسید: «چرا تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی؟»
زال، سیاژ را بهآرامی به درختی تکیه داد و در یک چشم برهمزدن، با سرعتی همچون نور، به سوی سگَل رفت. او را با شدت به صخرهای کوبید. سگَل که مذبوحانه دستوپا میزد، فریادش از درد به آسمان رفت؛ زال با دست سینهاش را شکافت، ستون فقراتش را از بدنش بیرون کشید و سپس، پیکرش را با دستان قدرتمندش به دو نیم کرد و بر زمین انداخت. آنگاه، با لبخندی سرد بر لب، به سمت شش اژدها و دیو سپید رفت و پرسید: «شما سوالی ندارین؟»
شش اژدها و دیو سپید از وحشت میلرزیدند و عرق سرد، چون جویباری از سر و صورتشان روان بود.
سپس زال، پیکر بیجان سیاژ را برداشت و از مقابل چشمان وحشتزدهی آنها ناپدید شد.
صدای قدمهایی نزدیک شد. سیاژ، با چهرهای اندوهگین، گویی داغ فرزند دیده، خاطرات نبرد را در ذهن مرور میکرد که ناگهان زوهراد در را گشود.
سیاژ از جا برخاست، او را در آغوش کشید و سپس هر دو پشت میز نشستند و به گفتگو پرداختند.
سیاژ با صدایی آمیخته به اندوه گفت: «کوروش برای آزمون انتخاب شده... سطح آزمون هم در حد مقدسه.»
زوهراد با ناباوری پرسید: «چی؟! اینقدر زود؟ اما جسمش هنوز کامل نشده! حتی اگه آزمون رو تموم کنه، اصلا میتونه سالم ازش بیرون بیاد؟»
سیاژ دستانش را روی صورتش گذاشت و با درماندگی گفت: «نمیدونم... نمیدونم... تنها راه اینه که منبع آزمون رو پیدا کنم. اما خودت هم میدونی که پیدا کردن منبع آزمون مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه؛ تقریبا غیرممکنه.»
زوهراد با صدایی آرام گفت: «پیدا کردن منبع آزمون کار سادهای نیست، اما... هنوز یه راه برای ارتباط گرفتن با کوروش وجود داره.»
سیاژ با شتاب پرسید: «چی؟! چه راهی؟ زود باش بهم بگو! میدونی که وقت نداریم. هر ثانیهای که اینجا میگذره، جون کوروش توی اون آزمون لعنتی در خطره.»
زوهراد توضیح داد: «تنها راهش اینه که کسی با کوروش پیوند بندگی داشته باشه. از طریق پیوند بندگی میشه باهاش ارتباط ذهنی برقرار کرد. شنیدم وانیش با کوروش پیوند بندگی داره. اون میتونه کمکت کنه.»
سیاژ با قاطعیت گفت: «پس پاشو بریم پیش وانیش. باید هرچه زودتر با کوروش ارتباط ذهنی برقرار کنیم تا بفهمیم تو چه دنیایی گیر افتاده.»
بلافاصله، زوهراد و سیاژ به سوی شهر اکباتان بهراه افتادند.
دنیای آزمون: مرگ سایهها
کوروش و سایهاش بیش از سه هفته بود که در راه بودند، اما خوشبختانه تا آن لحظه با هیچ موجود فاسدی روبهرو نشده بودند.
در طول این سه هفته، کوروش روزها در کنار سایه به تمرین میپرداخت و شبها را به راهپیمایی میگذراندند؛ به همین دلیل بسیار کم خوابیده بود، طوری که گودی سیاهی زیر چشمانش نشسته بود.
با گذشت سه هفته، هنوز مقداری از گوشت موجود فاسدی که کوروش کشته بود باقی مانده بود، اما باید فکری به حال آذوقهی آیندهشان میکردند.
کوروش زیر لب با خودش گفت: «کاش منم مثل سیاژ یه کیسهی مخصوص داشتم تا بتونم آذوقه رو توش ذخیره کنم. خسته شدم از بس این گوشت رو اینور و اونور کشیدم.»
ناگهان به یاد آورد که پس از کشتن آن موجود فاسد، یک «کلمه» دریافت کرده بود که هنوز آن را بررسی نکرده بود. پس، رونها را احضار کرد:
اسم: کوروش
اسم حقیقی: برگزیدهی آسمان
رتبه: بیدار
کلمات: شوم، سروین، وانیش، نفیس، مخزین
هسته: نور
میراثها: سایهی بیشکل
نگاهش روی کلمهی «مخزین» ثابت ماند و توضیحاتش را خواند:
اسم: مخزین
رتبه: گسترش
توضیحات: او موجودی بود که به خوردن و ذخیرهسازی غذا در شکمش علاقه داشت. شبی، جذب بوی غذایی لذیذ شد که سایهای خوشمزهتر را حمل میکرد، اما در نبردی برای بهدست آوردنش جان باخت و تبدیل به «کلمهای» برای قاتلش گشت.
ویژگیها: انبار
انبار: شما میتوانید هر نوع آیتمی تا سطح گسترش را در این انبار ذخیره کنید، اما ظرفیت آن نامحدود نیست و ممکن است پر شود.
کوروش کلمهی «مخزین» را احضار کرد. در مقابلش چیزی شبیه به یک معده ظاهر شد که زیپی روی آن قرار داشت. زیپ را باز کرد و با خوشحالی، گوشتی را که بر دوش حمل میکرد، درون آن گذاشت.
سپس نگاهش را به ورودی هزارتویی عظیم دوخت که در انتهای آن، درختی غولپیکرتر دیده میشد. سایه در گوشش زمزمه کرد: «این هزارتو برای محافظت از شهرهای انسانی ساخته شده و پر از موجودات فاسده.»
کوروش با آمیزهای از تأسف و خشم پرسید: «پس چرا خونهی تو دقیقاً جلوی ورودی این هزارتوئه؟!»
سایه پاسخ داد: «چون من قبلاً با قدرتم میتونستم این هزارتو رو کنترل کنم، اما الان دیگه قدرتی برام نمونده و تمام امیدم به توئه.»
کوروش آهی کشید: «امیدوارم بتونیم زنده ازش بیرون بیایم.»
سایه گفت: «تنها راه زنده موندنمون اینه که به سمت اون درخت بریم. اون درخت میتونه کمکمون کنه.»
کوروش پرسید: «اون درخت؟ چطور میتونه بهمون کمک کنه؟»
سایه توضیح داد: «این درخت تنومند و عظیم که شکوهش به آسمان میرسه، درختیه که از قلب یک خدا زاده شده. هزاران ساله که اینجاست و دشمن قسمخوردهی موجودات فاسده. هیچ موجودی جرئت نزدیک شدن بهش رو نداره. باید خودمون رو به اون برسونیم، اما اول باید از پیچوخم تاریک این دیوارهای بلند بگذریم.»
با شنیدن سخنان سایه، توجه کوروش بیش از پیش به درخت جلب شد. نگاهی به دیوارهای خاکستری انداخت که با گیاهان سبز و آبی پوشیده شده بودند و در دلش پیمان بست: «من نباید بمیرم... نه تا وقتی که دلیل مرگ خانوادهام رو پیدا نکردهام.»
کوروش با عزمی راسخ، اولین قدم را به درون هزارتو برداشت و در میان دیوارهای بلند آن ناپدید شد.
صداهای ناله و فریادهای وهمانگیزی از اعماق هزارتو به گوش میرسید.
کوروش، شمشیر در دست، با راهنمایی سایه، آرام و محتاط به سوی درخت پیش میرفت.
کف هزارتو با گیاهانی به رنگ سرخ پوشیده شده بود، در تضادی آشکار با رنگ خاکستری دیوارهای بلندش. نقوش غریبی بر دیوارها حک شده بود و آثار نبردهای بیشماری به چشم میخورد که کوروش با کنجکاوی به آنها مینگریست.
آرام و سبکبال، در حالی که سایه همچون جامهای محافظ دور بدنش پیچیده بود، گام برمیداشت.
ناگهان، موجودی با شش چشم، سری پوشیده از شاخک، و بدنی کرممانند و باریک، پشت سرش ظاهر شد و به او زل زد. کوروش نیز نگاهش را به او دوخت. پس از لحظهای تبادل نگاه، سایه با اضطراب گفت: «راه فراری نیست! باید هرچه زودتر این موجود رو بکشیم، وگرنه مرگمون حتمیه.»
کوروش شمشیرش را کشید و به سوی موجود غریبالخلقه گام برداشت. برخلاف هیولای قبلی که هستههایش آشکار بود، این موجود هیچ هستهای را نمایان نمیساخت.
سایه دور کوروش پیچید و کنترل حرکاتش را به دست گرفت. کوروش نسبت به گذشته قویتر شده و از خامیِ دوران تازهکاری فاصله گرفته بود؛ اکنون با حرکات سایه هماهنگتر بود.
موجود فاسد، همچنان که به کوروش زل زده بود، ناگهان هالهای ترسناک از خود ساطع کرد و شاخکهایش را به حرکت درآورد. سایه که خطر را حس کرده بود، ناگهان فریاد زد: «کوروش، فرار کن!»
کوروش هنوز به آن موجود نگاه میکرد که ناگهان از مقابل چشمانش ناپدید شد و در یک آن، پشت سرش ظاهر گشت. سایه کوشید با کنترل بدن کوروش، او را بهسرعت از مسیر حملهی موجود فاسد دور کند، اما دیگر دیر شده بود.
دست باریک و غریبش، که تنها دو انگشت داشت، سینهی کوروش را شکافت و قلبش را سوراخ کرد. خون از چشمان، دهان و بینی کوروش بیرون جهید. چشمان کوروش از حدقه بیرون زد. سایه در گوشش فریاد میکشید، اما کوروش دیگر هیچچیز نمیشنید.
کوروش بهسختی سرش را چرخاند و با نفرتی عمیق به موجود پشت سرش نگریست. موجود ششچشم با دیدن چهرهی درهمرفتهی کوروش، با دست دیگرش ضربهی سنگینی بر صورت او کوبید. کوروش با شدت به دیوار مقابلش برخورد کرد و روی زمین افتاد. بینیاش تقریباً خُرد شده بود و قلب سوراخشدهاش، خون را بهجای رگها، بر کف زمین جاری میساخت.
سایه با تمام توان میکوشید زخم کوروش را التیام بخشد، اما زخم چنان عمیق و کاری بود که تلاشهای سایه بیثمر ماند و کوروش لحظهبهلحظه به مرگ نزدیکتر میشد.
کوروش هنوز تسلیم نشده بود و سعی میکرد تکانی بخورد، اما جسمش دیگر یاری نمیکرد.
موجود فاسدی که در مقابلشان قرار داشت، یک «پارتوز» در رتبهی «مستبد» بود؛ هیولایی بسیار خطرناک در میان همنوعانش. سایه این را دریافته بود، اما افسوس که دیگر دیر شده بود.
پارتوز فریادی گوشخراش و وهمانگیز سر داد و سپس به سوی کوروش نیمهجان هجوم برد. پارتوز به بالای سر کوروش رسید. کوروش با نگاهی آکنده از غمی ژرف به او چشم دوخت. به یاد سخنان اوژان افتاد که در واپسین لحظات، پس از بوسیدن پیشانیاش، در گوشش زمزمه کرده بود: «تنها راه رهایی، مرگه.» با خود اندیشید: «پس بالاخره قراره به آرزوم برسم... ارادهی خالی برای رسیدن به هدف کافی نیست، همانطور که آزادی بدون قدرت، چیزی جز یک توهم نیست.»
کوروش، بیتوجه به فریادهای ناامیدانهی سایه، از هوش رفت.
در همان لحظه، جوانی زیبارو ناگهان کنار پارتوز ظاهر شد و با لحنی کودکانه گفت: «غذای خوشمزهی من! اینهمه وقت دنبالت میگشتم! کجا بودی؟»
پارتوز با شنیدن این صدا، نگاهش به سمت جوان تازهوارد چرخید و هراسان، گامی به عقب برداشت. وحشت، وجود پارتوز را فرا گرفته بود. کوشید بگریزد، اما جوان تنها با یک نگاه، سرش را از تن جدا کرد.
سپس نگاهی به کوروش که غرق در خون بود انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «جالبه... جالبه... خیلی جالبه.»
پیکر کوروش را از روی زمین بلند کرد و در یک چشم برهمزدن، از نظرها ناپدید شد.
دریای روح کوروش
در یک سوی دریای روحش، تاریکی و پوچی حکمفرما بود و در سوی دیگر، زندگی و روشنایی موج میزد.
کوروش در سمتی ایستاده بود که آب زیر پایش شفاف و زلال بود، نوری سپید را در خود منعکس میکرد و آسمان آبیرنگش با ابرهایی پنبهای و چشمنواز آراسته شده بود.
اما در سوی دیگر، در میانهی تاریکی محض، تختی عظیم توجه کوروش را جلب کرد؛ تختی که از انبوه اسکلتها ساخته شده بود و بر آن، شخصی کاملاً شبیه به خودش، اما در هیبتی بزرگتر، نشسته بود.
آن هیبت، قدمبهقدم از تخت پایین آمد. هر گامش، بادی سرد، تاریک و وهمآلود برمیانگیخت. به کوروش رسید و درست بر لبهی مرز میان تاریکی و روشنایی ایستاد. به کوروش خیره شد و با صدایی پرطنین و خشن گفت: «تو ضعیفی! حتی نمیتونی از خودت مراقبت کنی! هر بار که تا پای مرگ میری، منتظری یکی دیگه بیاد نجاتت بده؟ با این قدرت میخوای آزادی رو به دست بیاری؟ این زندگی نکبتبار رو بیخیال شو و من رو بپذیر... من رو بپذیر... من رو بپذیر! من بهت قدرت میدم، عظمت میدم، شکوه میدم! من رو بپذیر... من توام و تو منی!»
این جملات فضا را به لرزه درآورد. کوروش به نسخهی بزرگتر خود، با آن گودی سیاه دور چشمان و مردمکهای کاملاً سیاهرنگش، خیره مانده بود.
نسخهی بزرگتر، دستش را به سوی روشنایی دراز کرد، اما گویی دیواری نامرئی میان آن دو فاصله انداخته بود. دستش را بر آن دیوار گذاشت و با لحنی تهدیدآمیز گفت: «اگه من رو قبول نکنی، تاوان سختی در انتظارته. من رو بپذیر تا جلوی اون تاوان رو بگیرم.»
کوروش شگفتزده بود و زبانش بند آمده بود. ناگهان، آن نسخهی دیگر فریادی کشید و با صدایی بلندتر از پیش غرید در حالی که با این فریاد انگار زلزله ای اتفاق افتاد گفت : «من رو بپذیر!» این اخرین سخنش بود که ناگهان
کوروش از دریای روحش بیرون آمد و چشمانش را باز کرد.