نور طلایی کلمهی «زنده» در بدن شهاب فرو نشست و آخرین لرزشهای آن در هوای سرد و سنگین محوطه محو شد. سکوتی عمیق، سنگینتر از سکوت پیش از نبرد، بر فضا حاکم گشت. تنها صدای باقیمانده، نفسهای آرام و منظمشدهی شهاب بود که چون موسیقیِ شکنندهی امید در آن ویرانکده طنین انداخته بود.
کوروش، خسته و فرسوده، کنار دوستش زانو زده بود. بارِ نبرد نهم، سنگینیِ میراثِ آذرخش، تمام توانش را گرفته بود. پلکهایش سنگین شدند و پیش از آنکه بفهمد، سرش به آرامی بر سینهی سخت و سرد زمین افتاد و به خوابی عمیق و بیرویا فرو رفت، خوابی که تنها پناهگاهِ روحِ خستهاش بود.
زمان، در آن مکانِ بیزمان، معنایی نداشت. شاید لحظهای گذشته بود، شاید ساعتی. اما سرانجام، در سکوتِ آن غارِ بنفشفام، در میانِ کوهِ اجساد و خاکسترِ یک دیوِ باستانی، پلکهای شهاب لرزیدند.
سایهها اولین چیزی بودند که حس کرد. نه با چشم، که با آن حسِ درونیِ شاعری که تاریکی برایش بومِ نقاشی بود، نه زندان. سپس صداها بازگشتند؛ چکیدنِ قطرهای آب در دوردست، خشخشِ خفیفِ چیزی که شاید بادِ محبوس در شکافِ صخرهها بود، و نزدیکتر، نفسهای عمیق و خستهی کسی در کنارش. بوی غبارِ کهنه، خونِ خشکیده و آن رایحهی غریبِ گوگردی که از نبردِ آخر باقی مانده بود، مشامش را پر کرد.
چشمانِ نابینایش، که سالها بود تنها تاریکیِ درون را میدیدند، به آرامی گشوده شدند، هرچند چیزی از تاریکیِ بیرون برای دیدن وجود نداشت. اما او با تمامِ وجودش، حضورِ کنارِ دست اش را حس کرد. دستِ لرزانش را به سمتِ صدا دراز کرد. انگشتانش با موهایی نرم و آشفته برخورد کردند، سپس با پوستی سرد و خسته. او کوروش را «دید»، نه با چشم، که با قلب. سرش بر زمین، غرق در خوابی عمیق، اما چهرهاش، شهاب میتوانست خطوطِ آن را بخواند؛ خستگیِ عمیق، رنجِ حکشده، و غمی چنان سنگین که حتی در خواب نیز ابروانش را در هم فشرده بود. معصومیتِ آن چهرهی آشنا، زیرِ بارِ این سفرِ نفرینشده، ترک برداشته بود.
قلبِ شاعر به درد آمد. لبهای خشکیدهاش به آرامی از هم گشوده شد و کلماتی، نه از ذهنِ او، که از اعماقِ روحِ مولانا، چون چشمهای در کویرِ آن لحظه، جاری گشت:
« جهان به مجلس مستانِ بی خرد ماند
که در شکنجه بود هرکسی که هوشیار است.»
صدایش ضعیف بود، اما طنینِ حقیقت در آن موج میزد. او از ژرفای نیستی بازگشته بود، و دلیلِ بازگشتش، در کنارش آرمیده بود.
نگاهِ درونش را از کوروش گرفت و به سمتی چرخاند که حضوری دیگر را حس میکرد. فرنود، استادِ مرموزِ کوروش. او فرنود را در گوشهای از آن محوطهی وسیع دید که بر سنگی نشسته بود. برخلافِ آرامش و سکونِ همیشگیاش، رفتاری عجیب داشت. تکهای نانِ خشک یا چیزی شبیه به آن را با ولعی غریب میجوید و همزمان، سنگریزههایی را از روی زمین برمیداشت و با حرکاتی نامنظم و بیهدف، گاه با خشمی کودکانه، گاه با بیتفاوتیِ محض، به دیوارهای غار پرتاب میکرد. صدای برخوردِ سنگها با صخره، تنها صدایی بود که سکوتِ سنگینِ فضا را میشکست. گویی او نیز، به شیوهی خود، در حالِ هضمِ فشارِ این دنیای زیرین بود، یا شاید، نقابی دیگر بر چهره داشت.
شهاب به آرامی و با تکیه بر دیوارِ اجسادِ سرد، از جا برخاست. پاهایش هنوز سست بود، اما نیرویی تازه در رگهایش جریان داشت. به سمتِ فرنود که همچنان بیتوجه به او، مشغولِ خوردن و سنگپرانی بود، قدم برداشت.
شهاب با صدایی که سعی میکرد محکم باشد، گفت:«استاد فرنود»
فرنود از سنگپرانی دست کشید، اما همچنان به جویدن ادامه داد. به آرامی سرش را چرخاند. در آن نورِ بنفشفام، چشمانش غیرقابلِ نفوذ بود. «شاعرِ نابینا، پس بالاخره از خوابِ مرگ بلند شدی.» لحنش خالی از احساس بود، یا شاید، احساسی چنان پیچیده در آن نهفته بود که قابلِ درک نبود.
«از شما سپاسگزارم،» شهاب گفت و کمی خم شد. «برای راهی که به من و کوروش برای نجاتم نشون دادید.»
فرنود تکهی دیگری از غذایش را در دهان گذاشت و به آرامی جوید. «من راهی نشون ندادم، شاعر. من تنها مانعی رو بر سرِ راهش گذاشتم. خودِ اون بود که تصمیم گرفت ازش عبور کنه، یا در برابرش زانو بزنه. انتخاب، همیشه با خودِ فرده، حتی در عمیقترین تاریکیها.»
شهاب لحظهای سکوت کرد، کلماتِ فرنود را مزهمزه کرد. «اما، اون به خاطرِ من اومده. شایدم برای آغاز مسیر دوستی ،نمیدونم...»
فرنود پوزخندی زد، پوزخندی که به سختی در میانِ جویدنِ غذایش دیده میشد. «دوستی؟» او سنگی دیگر برداشت و با دقتی حسابشده به سمتِ شکافی تاریک در دیوار پرتاب کرد. «کلمهی جالبیه برای توصیفِ زنجیری که انسانها با رضایتِ کامل به گردنِ یکدیگر هم میندازن. یکی خودشو به آب و آتش میزنه، اون یکی بارِ این فداکاری رو تا ابد بر دوش میکشه. آیا این آزادیه، شاعر؟ یا شکلی دیگه از بردگیِ متقابل؟»
«شاید،شاید هر دو باشه.» شهاب به آرامی پاسخ داد. «شاید حقیقیترین دوستیها، همونایین که در اونها، هر دو طرف، با رضایت، بندِ یه تعهد نانوشته میشند. تعهد به حضور، تعهد به امید، حتی در جایی که امید، مثل گُلی در نمکزاره.»
فرنود برای لحظهای از جویدن دست کشید و به شهاب خیره شد. «نگاهِ شاعرانهای داری،حتی به زنجیرها.» او آهی کشید که بیشتر شبیه به بیرون دادنِ نفسی سنگین بود. «اما این دنیا،این دنیای زیرین، زنجیرها رو به گونهای دیگه معنا میکنه. اینجا، تنهایی، قانونِ اولِ بقاست.»
مکالمهای عمیق میانِ آن دو شکل گرفت. شهاب از قدرتِ پیوندها میگفت، از عشقی که میتواند حتی مرگ را به سخره بگیرد، از شعری که در تاریکترین شبها میتواند ستارهای بیافریند. و فرنود، با نگاهی سرد اما کلماتی بُرنده، از شکنندگیِ این پیوندها میگفت، از تنهاییِ ذاتیِ هر روح در مواجهه با ابدیت، از مرگی که چون سایهای همیشگی، تمامِ تلاشها و دوستیها را بیمعنا میکند. آنها چون دو قطبِ مخالف، در بابِ کوروش حرف زدند؛ شهاب از قلبِ وفادار و شجاعتِ بیمثالش میگفت، و فرنود از سایههایی که در روحِ او بیدار شده بودند، از بهایی که برای قدرت پرداخته بود، از معصومیتی که دیگر بازنمیگشت.
در میانهی این گفتگو، نگاهِ فرنود به سمتِ کوروشِ خفته چرخید. او به چهرهی آرام اما رنجکشیدهی شاگردش خیره شد. خطوطِ چهرهاش دیگر آن نرمیِ کودکانه پیش از ورود به این دنیا را نداشت. سختی، درد، و سایهی تصمیمهای دشوار، نقشی دائمی بر آن حک کرده بود.
«اون تنهاس.» فرنود با صدایی آرام و سرشار از غمی کهنه گفت، گویی با خود حرف میزد. «حتی در میانِ جمع، حتی در کنارِ تو، اون محکوم به پیمودنِ بخشی از این راه در تنهاییِ مطلقه. هر هستهی بیدار، جهانی منحصر به فرده و هیچکس، هرگز، نمیتونه به عمقِ جهانِ یکی دیگه راه پیدا کنه.»
سپس نگاهش را به شهاب بازگرداند. «وقتِ رفتن منِ.» او از روی سنگ برخاست. «بهش بگو راهِ خروج رو براتون هموار میکنم. موانعِ اصلی برداشته میشن.» مکثی کرد، نگاهش برای لحظهای نافذ شد. «اما بهش بگو، بدهیش رو فراموش نکنه. دَمِ ورودیِ این دنیا،منتظرش میمونم.»
فرنود دیگر چیزی نگفت. به آرامی چرخید و بدونِ نگاهی دیگر به پشتِ سر، در یکی از آن شکافهای تاریکِ غار ناپدید شد، گویی که از ابتدا نیز شبحی بیش نبوده است.
سکوت دوباره بازگشت، این بار سنگینتر از قبل، آغشته به ابهامِ سخنانِ فرنود و بارِ تنهاییِ پیشِ رو. شهاب، شاعرِ نابینا، به آن فضای کمنور، به آن سنگهای شکسته و اجسادِ خاموش نگریست. به آن ویرانهای که زمانی شاید شکوهی داشته و حالا تنها پژواکی از مرگ بود. و آنگاه، کلماتی دیگر، این بار زادهی روحِ خویش، بر لبانش جاری شد:
« اینجا که نور، طعنهی تاریکی است
و هر نفس، به قیمتِ صد آه است،
تنها طنینِ گامِ تو میمانَد،
ای دوست، ای که آمدنت، راه است.»
شعرش ناتمام ماند، اما امیدِ نهفته در آن، چون ستارهای دور، در آن ظلمت درخشید. سپس به آرامی به کنارِ کوروش رفت. دستش را بر شانهی او گذاشت. «کوروش،بلند شو، رفیق.»
کوروش به آرامی تکان خورد. خوابِ سنگین به تدریج از چشمانش رخت بربست. اولین چیزی که دید، چهرهی آشنای شهاب بود که با لبخندی کمرمق اما واقعی، بالای سرش ایستاده بود. قلبش از جا کنده شد. تمامِ خستگی، تمامِ درد، برای لحظهای فراموش شد.
«شهاب،تو،تو بیداری!» کوروش به سختی نشست، صدایش گرفته بود.
«به لطفِ تو،» شهاب گفت و دستِ کوروش را به گرمی فشرد. «ممنونم، کوروش. برای عبور از این همه رنج، برای من.»
کوروش لبخندی خسته اما عمیق زد. «بهت نگفتم نجاتت میدم؟» کلماتی ساده، اما سرشار از بارِ تمامِ آن نبردهای هولناک.
شهاب نیز لبخند زد. «گفتی و من باور کردم.» سپس چهرهاش کمی جدی شد. «فرنود پیامی برات گذاشت.» و تمامِ آنچه فرنود گفته بود، از هموار کردنِ راه تا آن بدهیِ مرموز و انتظارش در ورودی، را برای کوروش بازگو کرد.
چهرهی کوروش در هم رفت. «استادِ احمق!» زیرِ لب غرید. «شاگردش رو در اوجِ تنهایی، در این جهنم، رها میکنه و از بدهی حرف میزنه!گرچه هر لطفی یه بازپرداختی داره» خشمی آمیخته به نوعی دلشکستگی در صدایش بود. او به فرنود نیاز داشت، به راهنماییاش، حتی به سکوتِ پرمعنایش. اما فرنود رفته بود.
کوروش آهی کشید و از جا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت، به آن ویرانه، به شهابِ تازه به هوش آمده، و به راهِ نامعلومی که در پیش داشتند. حسِ تنهاییای که فرنود از آن سخن گفته بود، حالا چون ردایی سرد بر شانههایش سنگینی میکرد. او باید قوی میبود، نه فقط برای خود، که برای شهاب. باید از پسِ این راه برمیآمد.
نگاهش به دستانِ خودش افتاد. به قدرتی که در وجودش بیدار شده بود. چشمانش را بست و تمرکز کرد. آن نقشه، آن طلسمِ وجودش، دوباره در برابرِ چشمانِ ذهنش ظاهر شد:
[اسم: کوروش]
[اسم حقیقی: برگزیدهی آسمان]
[رتبه: بیدار]
[کلمات: شوم، سروین، وانیش، نفیس]
[هسته: نور]
[میراث ها: سایه بی شکل]
شروع به خواندن توضیحات کلمه شوم کرد:
[کلمه: شوم]
[رتبه: الهی]
[نوع کلمه: روحی]
[توضیحات: در نبردی سهمگین میان ایزدی گمنام و اهریمنِ تاریکی، خونِ مقدس بر زمین ریخته شد. هزاران سال این خون در انتظارِ بازگشتِ ایزدِ خویش ماند، اما گذرِ زمان و سایهی سنگینِ تاریکی، آن را آلوده ساخت و به نیرویی شوم و گرسنه بدل کرد.]
[ویژگی کلمه: قتل، خورنده]
[قتل: با گرفتنِ جانِ انسانها ، هستهای تاریک در کنارِ هستهی اصلی شکل خواهد گرفت.]
[تعداد قربانیان مورد نیاز:[17/30]
[خورنده: تواناییِ جذب و تسخیر روح .]
[تبدیل قربانیانِ خاص به پژواکهای شخصی، تنها با رضایتِ کاملِ روحِ آنها پیش از انحلالِ کامل.]
[پژواکهای فعلی: 1/7]
لرزشِ خفیفی در دستانش حس کرد. نگاهش به آخرین خط افتاد: «پژواکهای فعلی: 1/7».
تنها پژواکِ او... آذرخش بود. قلبِ سنگیِ آن دیوِ نگونبخت. با تمرکز بر روی نامِ «آذرخش» در لیستِ کلماتش، توضیحاتِ مربوط به آن پدیدار گشت:
[پژواک: آذرخش]
[رتبه پژواک: کنترل]
[توضیحات: روحِ فرماندهای مغدور که شاهدِ نابودیِ قبیلهاش بود، به خیانت کشته شد و قلبش در تاریکیِ این دنیا به بند کشیده شد. کالبدِ دیوگونهاش به دستِ 'برگزیدهی آسمان' نابود گشت و آخرین شرارهی وجودش، با رضایت، به هستهی او پیوست.]
[ویژگیها: خشم، مرگ]
[خشم: تواناییِ احضار و هدایتِ بادهای بُرنده و صاعقههای ویرانگر، بازتابی از قدرتِ رامنشدهی پاسبانِ آذرخش.]
[مرگ: تواناییِ درک و تأثیرگذاریِ محدود بر انرژیِ مرگ و ارواحِ سرگردان.]
توصیفات کوتاه بودند، اما هر کلمه، حاملِ بارِ سنگینِ یک تراژدی و قدرتی هولناک بود. «خشم » «مرگ»اینها قدرتهایی بودند که از دلِ تاریکترین دردها زاده شده بودند.
کوروش چشمانش را بست. دنیای درونش آشفتهتر از دنیای بیرون بود. نور و تاریکی، قدرت و مسئولیت، آزادی و بردگی، همه در وجودش در هم میآمیختند. او دیگر آن جوانِ سادهای نبود که قدم در این راه گذاشته بود. او حالا حاملِ میراثهایی بود که درکِ کاملشان، شاید به اندازهی خودِ این سفر، دشوار بود.
نگاهی به شهاب انداخت که با صبر و آرامشی که تنها یک شاعرِ نابینا میتواند داشته باشد، منتظر ایستاده بود. باید حرکت میکردند. باید راهِ خروج را پیدا میکردند. راهی که فرنود گفته بود هموار کرده است. اما سوالِ بزرگتر این بود: راهِ خروج از این دنیای زیرین، آیا به معنای خروج از تاریکیِ درونِ خودش نیز بود؟ یا این تازه آغازِ راهی دشوارتر بود؟
کوروش سرانجام گفت«بریم، شهاب» صدایش خسته اما محکم بود. «باید از شر این دخمه خلاص شیم.»
سپس ناگهان صدای سایه در گوشش پیچید.