پس از شکست نگهبان و آن سکوتِ سنگین که با فریادِ ارادهی کوروش در هم شکست، طنینِ آشنا و سردِ آن پیام در ذهنش پیچید:
«شما یک موجود فاسد بیدار را کشتید. هستهی شما قویتر شد.»
هشتمین پیروزی.
هشتمین جرعه از آن نیروی عجیب که در سینهاش میجوشید. کوروش نفسی عمیق کشید، حس میکرد که بدنش سبکتر و ذهنش هوشیارتر شده است، گویی لایهای از غبارِ خستگی و تردید از روی وجودش زدوده شده بود. نگاهی به فرنود انداخت که با همان آرامشِ همیشگی، گویی شاهدِ امری طبیعی و روزمره بوده است، در انتهای تالارِ حالا دیگر ساکت ایستاده بود.
و آنجا بود. دروازهای که پیشتر در تاریکی پنهان بود، حالا با شکوهی وهمانگیز خودنمایی میکرد. مثلثی عظیم، قائم بر قاعده، ساخته شده از مادهای چون شبِ فشرده که هیچ نوری را باز نمیتاباند. سطوحِ صاف و سیاهِ آن، موجهایی آرام و نامحسوس داشت، شبیه به نفس کشیدنِ موجودی خفته در اعماقِ فضا. نزدیک شدن به آن، حسی دوگانه داشت؛ هم دلهرهآور و هم عجیب نا آشنا بود ، گویی ایستادن در آستانهی یک رازِ کیهانی بود، حسی شبیه به خیره شدن به آسمانِ بیانتهای شب، پر از ستارههای دور و ناشناخته.
«پشتِ این دروازه چیه، استاد؟» کوروش پرسید، صدایش ناخودآگاه آرام بود.
«هر دروازه، هم پایانه و هم آغاز،» فرنود پاسخ داد، صدایش چون نجوا در آن سکوتِ تازه بازیافته بود. «پایانِ یه آزمون، آغازِ یه آزمونی دیگس. یا شاید، پایانِ جستجو.» او مکثی کرد و نگاهش را به کوروش دوخت. «اما به یاد داشته باش، گاهی رسیدن به هدف، سختتر از خودِ سفره. آیا برای اونچه در اون سمت دروازه منتظرته، آمادهای؟»
کوروش به شهاب فکر کرد. به هدفِ این سفرِ پر از رنج. سرش را تکان داد. «آمادهم.»
با هم قدم در آستانهی دروازهی مثلثی نهادند. عبور از آن، تجربهای وصفناپذیر بود. گویی برای لحظهای از میانِ پردهای از آبِ سرد و ستارهباران گذشتند. حواسشان در هم پیچید، حسِ بالا و پایین، چپ و راست، محو شد. و سپس، با همان ناگهانیِ آغاز، پا بر زمینی سخت گذاشتند.
فضای پیشِ رو متفاوت بود. تاریکیِ مطلق جای خود را به نیمسایهای بنفشفام داده بود که از شکافهای صخرههای بلندِ اطراف به درون میتابید. هوا همچنان سرد بود، اما قابل تنفستر. و در مرکزِ این محوطهی غارمانند، منظرهای بود که قلبِ کوروش را در هم فشرد.
تپهای عظیم، نه از خاک و سنگ، که از اجسادِ در هم پیچیده و خشکشدهی موجوداتِ فاسد. همان هیولاهایی که کوروش با آنها جنگیده بود، و اشکالِ کابوسوارِ دیگری که حتی تصورش هم سخت بود. و بر بالای این یادمانِ هولناکِ مرگ، او نشسته بود. شهاب.
موهای سیاهِ بلندش روی صورتِ رنگپریدهاش ریخته بود. ردِ زخمهای عمیق و کهنه، چون نقابی دردناک، دورِ چشمانِ بستهاش را پوشانده بود. لباسهایش مندرس و پاره بود و شمشیرِ باریک و آشنایش، چون همراهی وفادار اما بیجان، کنارِ دستش بر زمین افتاده بود. سینهاش به کندی، خیلی کند، بالا و پایین میرفت. زنده بود، اما به سختی، چون شمعی که آخرین شعلههای لرزانش را در برابرِ بادِ نیستی حفظ میکند.
«شهاب!» نامش را صدا زد و خواست به سویش بدود.
«صبر کن!» صدای محکمِ فرنود، چون لنگری، او را در جا متوقف کرد.
کوروش با نگاهی وحشتزده و پرسشگر به استادش نگریست. فرنود با سر به سایههای عمیقترِ آن سوی تپهی اجساد اشاره کرد. جایی که تاریکی، تنها تاریکی نبود، بلکه حضوری سنگین و بدشگون داشت.
و آنگاه زمین لرزید. نه لرزشی عادی، بلکه گویی قلبِ سنگیِ آن دنیا به تپشی نامنظم و خشمگین افتاده بود. از دلِ عمیقترین سایهها، از شکافی که سیاهی از آن چون دودِ غلیظ بیرون میزد، چیزی عظیم شروع به بالا آمدن کرد.
هیولایی برخاست که واژهی غولپیکر حقِ مطلب را ادا نمیکرد. کوهی متحرک از سنگِ سیاه و سوخته، با رگههایی قرمزرنگ که چون زخمهای کهنهی گدازهای درونش میدرخشیدند. شاخهای بلند و کجومعوجش آسمانِ کوتاهِ غار را میخراشید و دهها چشمِ ریز و سرخ، چون اخگرهای جهنمی، در صورتِ بیشکل و دهشتناکش میدرخشیدند و با نفرتی سیریناپذیر به تازهواردان خیره شده بودند. دستانی عظیم با پنجههایی به تیزیِ شمشیر و نفسهایی که هوای اطراف را با بوی گوگرد و مرگ، سنگین میکرد. او تجسمِ کابوس بود، زندانیِ باستانیِ این دخمهی نفرینشده.
غرشِ دیو، نه یک صدا، که موجی از فشار و وحشت بود که دیوارها را لرزاند و کوروش حس کرد که قلبش در سینه فرو ریخت.
«طعمه،بوی گوشتِ تازه، بوی ترسی آشنا» صدای دیو، خشن و گوشخراش بود، مثل کشیده شدنِ سنگ روی سنگ. «اومدین، تا به کوهِ استخوانهای زیرِ پام،اضافه شید؟» چشمانِ متعددش بر پیکرِ شهاب ثابت ماند. «یا شاید،برای این پوستهی بیارزش اومدین؟ این یادگارِ نوری که دیگر حتی خاکسترش هم سرد شده؟»
ناگهان فرنود با نگاهی سرد که از خودش هاله ای ترسناک ساطع میکرد به موجود فاسد روبه رویش خیره شد و گفت:«من و شاگردم به اینجا اومدیم تا این پوسته خالی رو ببریم،در در حدی نیستی که بخام دستامو برای کشتنت کثیف کنم پس ابن مسئولیتو به شاگرد جوونم که تازه شمشیر به دست گرفته میسپارم.»
کوروش به دیو خیره شده بود و پس از شنیدن سخنان فرنود با خودش گفت:«این احمق فکر میکنه من میتونم این دیوو شکست بدم؟»
سپس شمشیرش را احضار کرد و انژری سیاه هسته اش را به ان تزریق کرد.
فرنود نگاهی به کوروش انداخت و گفت:«امیدوارم نمیری این یه موجود فاسد در حد گسترشه اما فوقالعاده قویه من قهرمان زندگیت نیستم، هیچ کس قهرمان زندگیت نیست جز خودت !خواسته تو نجات شهابه و باید با دستای خودت اونو نجات بدی».در نهایت فرنود قدمی برداشت و در اخر گفت:«اگه این موجود بکشی بهت یه جایزه خوب میدم اونم اینه که اینو اندازه ده موجود بیدار حساب میکنم و در حین برگشت دیگه لازم نیست سی دو موجود دیگه رو بکشی و فقط بیست دو موجود دیگه باقی میمونه.»
«پس... برای مرگ آمدهاید!» دیو غرید و با سرعتی باورنکردنی برای جثهی عظیمش، به جلو خیز برداشت.
نبرد آغاز شد. مشتِ سنگیِ دیو با صدایی مهیب فرود آمد. کوروش در آخرین لحظه به کنار جهید و موجِ ضربه او را به عقب پرتاب کرد. زمین زیرِ پایش شکافته شد.
«این هیولا خیلی سریعه!» کوروش فریاد زد.
«قدرتش از قلبِ به بند کشیده شدهاش میاد! از خشم و دردی که هزاران سال تو خودش جمع کرده!» فرنود پاسخ داد و خود با حرکاتی سریع، کوروش را از مسیرِ نفسِ آتشینِ دیو که میتوانست سنگ را ذوب کند، دور کرد.
کوروش میدانست که نمیتواند تنها دفاع کند. باید راهی برای ضربه زدن پیدا میکرد. به این طرف و آنطرف میدوید، ناگهان در کنارِ پای دیو ظاهر شد و شمشیرِ نورانیاش را با تمامِ قدرت به زانوی سنگی او کوبید. صدای برخوردِ فلز با سنگ بلند شد، جرقههایی پرید، اما جز خراشی سطحی، اثری نداشت.
«بیفایدست! پوستش مثل کوهه!»
«به رگههای قرمز نگاه کن!» فرنود با صدایی ارام گفت.
دیو با پوزخندی ترسناک، دستش را برای گرفتنِ کوروش دراز کرد. کوروش جاخالی داد، اما پنجههای تیز دیو به زرهِ پوست کوروش را خراشاند اما دیگر دردی بابت این زخم های سطحی احساس نمیکرد بیشتر حسِ خراشیده شدنِ روح را تجربه کرد.
نبرد به رقصی دیوانهوار از مرگ و گریز تبدیل شد. کوروش با تمامِ چابکیاش میدوید، جاخالی میداد، از بارانِ سنگهایی که با هر حرکتِ دیو فرو میریخت،میگریخت. شمشیرش بارها و بارها بر آن سنگِ سیاه فرود آمد، اما هیولا، جز غرشهای خشمگینتر، واکنشی نشان نمیداد.
کوروش خسته بود، نفسنفس میزد. درد از پهلویش که ضربه خورده بود، امانش را بریده بود. اما نگاهش به شهاب افتاد، به آن پیکرِ بیجانِ . نه، نمیتوانست تسلیم شود.
او باید راهی پیدا میکرد. باید به آن رگههای قرمز، به آن قلبِ تپندهی اسیر، میرسید. اما دیو اجازهی نزدیک شدن نمیداد. هر بار که کوروش سعی میکرد فاصله را کم کند، با ضربهای مرگبار عقب رانده میشد.
ناگهان فکری به ذهن کوروش رسید. خطرناک بود، اما شاید تنها راه بود. او به جای فرار از حملهی بعدیِ دیو، مستقیم به سمتش دوید. دیو غافلگیر شد، انتظارِ این جسارت را نداشت. مشتش را پایین آورد، اما کوروش با سرعتی باورنکردنی، از میانِ پاهای عظیمِ دیو عبور کرد و خود را به پشتِ او رساند.
فرصت کم بود. کوروش با تمامِ توان از بدنِ سنگیِ دیو بالا کشید، خود را به سینهی او رساند، جایی که رگههای قرمز به هم میپیوستند و تپشی ضعیف اما محسوس حس میشد. شمشیرش را با هر دو دست گرفت، تمامِ تاریکی هستهاش را در آن دمید و با فریادی که آمیزهای از خشم، امید و استیصال بود، آن را در مرکزِ آن شبکهی سرخرنگ، در قلبِ زندانیِ دیوِ سیاهچال، فرو برد.
شمشیر با برخورد به سینه سنگی ترکی برداشت سپس دیو با دستانش کوروش را گرفت و با قدرتی مهیب اورا به سمت دیواره غار پرتاب کرد.
کوروش با سرعتی سر سام اور به دیواره غار برخورد کرد و درون آن فرو رفت.
دیو با سرعت بدون آنکه به کوروش مجال استراحت بدهد به سمتش حمله ور شد و با مشت های تند تیز پیکر سفت و سخت کوروش را هدف گرفت.
هر مشت وزن مهیبی را بر جسم کوروش وارد میکرد ضربه اول،دوم،سوم هر ضربه سخت تر از قبل.
از دهان کوروش خون بسیار به مانند آبشاری بیرون آمد مرگ باز هم جلوی چشمانش بود.
به فرنود نگاهی انداخت فرنود بیتفاوت به او خیره شده بود و اصلا به وضعیتش توجهی نمیکرد.
ناجی او تنها خودش بود و منتظر ماندن برای قهرمانی در زندگیش اشتباه بزرگ و نابخشودنی بود.
مشت ها بر پیکرش فرود می آمدند که ناگهان صدای طلسم در گوشش پیچید«سایه شما تکامل پیدا کرد درک شما از سایه بیشتر شد.»
خاطرات به مغز کوروش هجوم بردند و صدای سایه به گوشش رسید که گفت:«من اینجام»
در زیر نبرد سهمگین سایه با بدن کوروش مجدد پیوند خورد.چشمان کوروش به رنگ سیاه در امدند و بدنش را هاله ای سیاه تر از ان پوشاند و در کسری از ثانیه از زیر حمله مرگ بار دیو سنگی بیرون آمد.
شمشیرش را از روی زمین برداشت. به دیو خیره شد و یک قدم برداشت و در چشم بر هم زدنی به روبروی او رسید.
ضربه از با شمشیرش که با هاله سیاه پوشانده شده بود بر پای دیو وارد کرد و پایش از تنش جدا شد دیو ناله ای سر داد و تعادلش را از دست داد و زانو زد.
کوروش شمشیر را با دو دستش گرفت با سرعت باورنکردنیش به رگه های قرمز رسید که قبلا انها را نشانه گرفته بود.
صدای ترک خوردن آمد.
زمان ایستاد. غرشِ دیو در نطفه خفه شد. و آنگاه، سیلی از تصاویر، نه خاطراتِ خودِ دیو، که پژواکِ دردی چنان عمیق که در جوهرهی قلبِ سنگیاش حک شده بود، به ذهنِ کوروش هجوم آورد.
او دیگر دیوِ سیاهچال را نمیدید. او فرماندهای قدرتمند را دید، با قامتی استوار و چشمانی پر از غرور و مهربانی، ایستاده در میانِ قبیلهاش، مردمانی شاد و سرزنده که او را چون پدری دوست داشتند. او جشنها را دید، شکارها را، کودکانِ دیو هارا در حالِ بازی، و عشقِ زنی با چشمانی به رنگِ آسمانِ شب. او دورانی از صلح و قدرت را دید.
سپس تصویرِ خیانت آمد. دوستانی که به او حسادت میکردند، دشمنانی که در تاریکی کمین کرده بودند. حملهای ناگهانی و وحشیانه. او دید که فرمانده چگونه شجاعانه جنگید، اما دشمنانش بیشمار بودند و خیانتکاران از پشت خنجر زدند. او دید که چگونه افرادِ قبیلهاش، مردان، زنان و کودکان، بیرحمانه در برابرِ چشمانِ وحشتزدهی او قتلعام شدند. فریادهایشان، ضجههایشان، در گوشِ کوروش پیچید. او دید که چگونه فرمانده، زخمی و تنها، در میانِ اجسادِ عزیزانش ایستاده بود و آسمان از خونِ آنها سرخ شده بود.
و سپس، مرگِ خودِ فرمانده. نه مرگی قهرمانانه در نبرد، که مرگی از سرِ خیانت و ناجوانمردی. رهبرِ دشمنان، با پوزخندی پیروزمندانه، قلبِ هنوز تپندهی فرمانده را از سینهاش بیرون کشید. آخرین تصویرِ فرمانده، چهرهی آن خائن و آسمانِ سرخ بود.
اما داستان تمام نشد. قلبِ فرمانده، سرشار از عشقی که به نفرت بدل شده بود، غمی که به جنون رسیده بود، و قدرتی که دیگر جایی برای تجلی نداشت، از دستانِ قاتل رها شد و در شکافی که در اثرِ آن نبردِ وحشتناک در زمین پدید آمده بود، سقوط کرد. سقوطی بیپایان در تاریکی، تا زمانی که به این دنیای زیرین، به این سیاهچالِ ابدی رسید.
و آنگاه، تاریکیِ هوشیارِ این مکان، آن قلبِ آغشته به درد و قدرت را یافت. آن را چون بذری مسموم در آغوش گرفت، آن را با نفرت و یأسِ خود تغذیه کرد و پیرامونِ آن، کالبدی از سنگ و آتش و خشم بنا نهاد. دیوِ سیاهچال، از قلبِ شکسته و به بند کشیدهشدهی یک فرماندهی مغدور، زاده شد. او دیگر خاطرهای از عشق و نور نداشت، تنها دردِ بیپایانِ آن کشتار، خشمِ کورِ آن خیانت، و نفرتی ابدی نسبت به هر آنچه رنگی از زندگی داشت، در وجودش باقی مانده بود. او بردهی قلبِ خویش بود، بردهی تاریکیای که آن را به اسارت گرفته بود.
وقتی کوروش به خود آمد، شمشیرش همچنان در سینهی دیو بود. اما دیگر مقاومتی حس نمیکرد. از چشمانِ متعددِ دیو، نه آتش، که قطراتی سرخرنگ و داغ، چون اشکهای خونین، جاری بود. بدنِ عظیمش میلرزید و آرامآرام ترک برمیداشت.
«درد ،بالاخره،تمام میشه؟» صدایش دیگر آن غرشِ هولناک نبود، بلکه نالهای خسته و پر از شگفتی بود. نگاهش به کوروش افتاد، نگاهی که در عمقِ آن، پشتِ قرنها نفرت، کوروش میتوانست پژواکی از آن فرماندهی مغدور را ببیند. «تو،تو قلبم رو،لمس کردی نه فقط سنگ رو، درد رو دیدی...»
بدنش به سرعت در حال فروپاشی بود. «آزاد، آیا این آزادیه؟ رها شدن از این خشم، این زندانِ سنگی...» او به کوروش نگریست، با نگاهی که تمنایی عجیب در آن بود. «جنگجوی تاریک این قلبِ خسته،این آخرین شرارهی یک آتشِ خاموش، آیا، آیا قبولش میکنی؟ نذار،نذار دوباره در این تاریکی گم شم...»
کوروش، با قلبی فشرده از اندوهِ آن سرنوشتِ تلخ، سر تکان داد.
لبخندی محو، لبخندی انسانی، بر چهرهی سنگیِ دیو که حالا چون ماسکی خردشده بود، نشست. «پس،نامِ مرا به یاد بسپار، آخرین پژواکِ طوفان،آذرخش»
با این کلمه، قلبِ سنگی در سینهی دیو درخششی خیرهکننده یافت و سپس چون غباری نورانی، به سمتِ کوروش کشیده شد و در هستهی او جای گرفت. کوروش گرمایی قدرتمند و در عین حال، اندوهی عمیق را حس کرد.
کلماتِ شناور تغییر یافتند.
کالبدِ عظیمِ دیو چون کوهی از خاکستر فرو ریخت و سکوتی عمیق بر محوطه حاکم شد.
روح دیو در مقابل کوروش زانو زده بود و کوروش اورا به عنوان اولین پژواکش پذیرفت.
نوری تاریک از آسمان قلب کوروش را نشانه گرفت و روح دیو به درون قلب کوروش رفت.
صدای طلسم به گوش رسید:«شما یک پژواک دریافت کردید.»
فرنود که نظاره گر بود با خودش گفت:«جالبه ،جالبه، خیلی جالبه»
کوروش، خسته و دگرگونشده، به سوی شهاب رفت. فرنود کنارش بود.
«هنوز نفس میکشه» فرنود گفت و دستش را بر سینهی شهاب گذاشت. «اما خیلی ضعیف.»
سپس، همانطور که پیشتر دیده بودیم، فرنود کلمهی زنده و عقیقمانندِ و شفادهنده را در کفِ دستش ظاهر کرد و با ملایمت بر قلبِ شهاب نهاد. نورِ طلایی در بدنِ شاعرِ جوان جریان یافت و نفسهایش جانِ تازهای گرفت.
«او زنده میمونه،» فرنود گفت. «اما راهِ درازی تا بیداریِ کامل داره.»
کوروش کنارِ شهاب نشست. سفر به پایان نرسیده بود. اما سختترین نبردها، شاید نبردهایی بودند که در قلبها رخ میدادند؛ چه قلبِ سنگیِ یک دیوِ اسیر، و چه قلبِ انسانیِ خودِ او که اکنون کم کم احساسات انسانی را پس میزد.