داستان کوروش : مرد سیاهپوش

نویسنده: Dio

ابرهای سنگین و تیره، آسمان جنگل را در آغوش گرفته‌اند. باد سردی از میان درختان کهنسال می‌پیچد و برگ‌های خشک را به رقص وا می‌دارد. شاخه‌های درختان با هر وزش باد، صدای خش‌خش مرموزی تولید می‌کنند.
صدای زوزه‌ی باد و جغدها در دل جنگل می‌پیچد و آسمان آنقدر تیره است که حتی ماه هم نمی‌تواند از پس این پرده‌ی ضخیم ابر، نوری به زمین بتاباند.
سکوت سنگینی بر جنگل حاکم است، تنها صدای شکستن شاخه‌های خشک زیر پای حیوانات شب‌رو، و صدای بیل مرد سیاهپوش گاه و بی‌گاه این سکوت را می‌شکند.
مردسیاه‌پوش در حال پایان دادن به کارش بود. گورها را با خاک پوشاند و به سوی کوروش گام برداشت. کوروش به او خیره شده بود و علی‌رغم نگاه‌های مداوم، او را نمی‌شناخت اما حس آشنایی عجیبی از او دریافت می‌کرد. گیسوان زرینش همچون ریسمانی در نسیم می‌رقصید و سیمایش تهی از احساس بود.
مرد سیاه‌پوش به کوروش نزدیک شد و ناگاه در حرکتی غافلگیرکننده، لگدی مهلک بر چهره‌اش نواخت. کوروش چندین متر به سمت راست پرتاب شد. در حالی که خون از سرش جاری بود، دست بر زمین نهاد و برخاست. «حرومزاده، چرا منو میز...»
پیش از آنکه کوروش سخنش را به پایان برساند، مرد سیاه‌پوش در کمتر از چشم بر هم زدنی مقابلش ظاهر شد و مشتی کوبنده بر شکمش فرود آورد. ضربه چنان نیرومند بود که کوروش برای لحظاتی از نفس افتاد، خم شد و دست بر شکم گذاشت و به سختی نفس می‌کشید.
مرد سیاه‌پوش در حالی که کوروش نفس‌نفس می‌زد، دست به سوی گلویش برد، او را از زمین بلند کرد و سپس با شدت بر خاک کوبید. زمین به لرزه درآمد و خون از دهان کوروش بیرون آمد. مردسیاه‌پوش بر روی شکمش نشت، یقه‌اش را گرفت و شروع به نواختن ضربات پی‌درپی بر چهره‌اش کرد.
کوروش مجال اندیشیدن نداشت زیرا ضربات چنان پیاپی و سهمگین بود که حتی فرصت دفاع را از او سلب می‌کرد وناگریز ضربات را متحمل می‌شد. مشت‌ها بی‌وقفه بر صورتش فرود می‌آمد (یک، دو، سه، چهار، پنج... سیزده، چهارده).
پس از ضربه چهاردهم، مرد سیاه‌پوش از روی شکم کوروش ببند شد. چهره کوروش متورم و کبودبود و از پیشانی‌اش خون می‌چکید. مرد سیاه‌پوش موهای مشکی کوروش را گرفت، او را بلند کرد و به سمت چپ پرتاب نمود.
کوروش بر زمین افتاد و پس از آن با چشمانش اطراف را برای راه فراری جست جو کرد. گورهایی را دید که به تازگی حفر شده بودند،خاکشان هنوز به رنگ قهوه‌ای و نمناک بود. گورها حریمی داشتند که با خطی سپید مشخص شده بود؛ در یک سو بیش از صد گور و در سوی دیگر نوزده گور قرار داشت - دو گور در جلوو هفده گور در عقب.
مرد سیاه‌پوش آهسته به سوی کوروش گام برداشت و کنارش نشست، سپس گفت: «هفده ضربه برای هفده زندگی ای بود که گرفتی. زندگی هایی که مثل جان تو ارزشمند بودن، سرشار از امید و آرزو، اما تو با خشمت اونها رو به کام مرگ فرستادی.»
کوروش با شنیدن سخنان مرد سیاه‌پوش در ابتدا باور نکرد، اما به یاد صدای طلسم افتاد و سریعاً رون‌ها را فراخواند:
[نام: کوروش]
[نام حقیقی: برگزیده‌ی آسمان]
[رتبه: بیدار]
[کلمات: شوم، سروین]
[هسته: نور]
[ویژگی کلمه: قتل، خورنده]
[قتل: با گرفتن جان انسان‌ها، هسته‌ای جدید در کنار هسته اصلی شکل خواهد گرفت.]
[تعداد قربانیان مورد نیاز: 17/30]
ناگهان حقیقتی را دید که باورش برایش دشوار بود. چشمانش از حدقه بیرون زد و ناامیدی عمیقی وجودش را فرا گرفت، چرا که ندانسته جان انسان‌های بی‌گناه را گرفته بود - نه یک، نه دو، بلکه هفده نفر. عذاب وجدان بر او چیره شد و اشک از چشم چپش جاری گشت. قلبش به تپش افتاد و دردی عجیب در سینه‌اش پیچید.
مرد سیاه‌پوش ناگهان با دستش ضربه‌ای به پس گردن او زد و گفت: «آدمی که در گذشته زندگی کنه، آینده‌ای نخواهد داشت. اما اون که از گذشته یاد بگیره، آینده رو تشکل می‌ده. با گریه و خشم یا اندوه، مردگان زنده نمی‌شن، همون‌طور که پدر و مادرت بعد از مرگشون برنگشتن.»
«تو انسانای بی‌گناه رو کشتی اما خودت زنده موندی. وظیفه‌ات اینه که امید و آرزوهای اونا روحمل کنی ولی زمانی تو رو می‌بخشن که اونارو به خواسته‌هاشون برسونی. اما، آیا تو این مسیر دنبال بخشیده شدنی؟»
کوروش با شنیدن سخنان مرد سیاه‌پوش اندکی آرامش یافت و درد قلبش تسکین یافت و در پاسخ گفت: «آیا من دنبال بخشیده شدنم؟ نمی‌دونم.»
مرد سیاه‌پوش با شنیدن پاسخ کوروش گفت: «کوروش، در مسیر قدرت، کشتن مثل نوشیدن آبه، کاری اجتناب‌ناپذیر. اگر انجامش ندی، خودت میمیری و بی‌گناهان بسیاری رو به لب پرتگاهِ مرگ میکشونی، چه خواسته و چه ناخواسته. این حقیقتیه که باید قبول کنی ،چون آدم باهوشی هستی، می‌دونم که کم کم اون رو درک میکنی.»
سپس مرد سیاه‌پوش از جیبش شیشه‌ای بلورین به رنگ آب بیرون آورد و گفت: «این رو بخور، می‌تونه حالت را بهتر کنه. بعد از اون با پدر و مادرت وداع کن، باید از اینجا بریم.»
کوروش با شنیدن سخنان مرد سیاه‌پوش اندکی شگفت‌زده شد. سپس دریافت که دو گور پیشین، آرامگاه والدینش هستند. معجون را از دست مرد سیاه‌پوش گرفت و نوشید. به محض نوشیدن، زخم‌هایش التیام یافت، کبودی چهره‌اش محو شد و حالش به طرز چشمگیری بهبود یافت.
از مرد سیاه‌پوش سپاسگزاری کرد و گفت: «می‌تونم بدونم شما کی هستین و چرا به من کمک میکنین؟»
مرد سیاه‌پوش پیش از آشکار کردن هویتش، از کوروش پرسید که چگونه به یک بیدار تبدیل شده است. کوروش به او اعتماد کامل نداشت، پس تنها بخشی از داستان را بازگو کرد.
مرد سیاهپوش در فکر فرو رفت و کوروش از فرصت استفاده کرد و از او پرسید:
«خب، الان می‌تونید بگید کی هستین؟»
مرد سیاه‌پوش لبخندی زد و گفت: «من گُرگیم.»
کوروش با شگفتی گفت: «امکان نداره! گُرگی یک سگ سالخوردست و تو یه جوان برازنده‌ای. محاله که تو گُرگی باشی!»
مرد سیاه‌پوش پس از شنیدن سخنان کوروش‌گفت: «هم در مورد جوان برازنده، سلیقه و چشای خوبی داری کوروش!» سپس خنده‌ای سر داد و بی‌درنگ به سگی تبدیل شد - همان گُرگی که می‌شناخت.
کوروش با دیدن این صحنه از جا جهید و گفت: «تو... تو می‌تونی به سگ تبدیل شی»؟در ذهنش با خودش گفت :«با یه تعریف خر شد میتونم از این نقطه ضعف سو استفاده کنم»
گُرگی پاسخ داد: «من می‌تونم به هر موجود زنده‌ای که بخوام تبدیل شم، چون من ی اژدهام و تغیی شکل یکی از قدرت‌های ذاتیمه!» و خنده‌ای سر داد.
کوروش با شنیدن واژه اژدها کاملاً از جا پرید: «اژدها؟! دروغ می‌گی! اگر راست میگی، الان به یه اژدها تبدیل شو!»
گُرگی بی‌درنگ به اژدهایی عظیم و سیاه تبدیل شد. بال‌هایی که هر یک سیزده متر درازا داشت و فلس‌هایی سیاه و درخشان به تاریکی شب، گردنی کشیده و سری با سه شاخ.
کوروش مبهوت ماند و گُرگی سریعاً به هیئت مرد سیاه‌پوش بازگشت و گفت: «حال باور می‌کنی؟» و خنده‌ای سر داد.
کوروش پاسخ داد: «آره، اما اسمت هنوز گُرگیه؟»
«نه، اسمم سیاژه.»
«از آشنایی‌ات خوشحال شدم، سیاژ.» پس از این سخنان، کوروش چهره‌ای جدی به خود گرفت و گفت: «دو سوال ازت دارم. اول، چرا یه اژدها سگ ما بوده؟ و دوم، آیا می‌دونی عامل مرگ پدر و مادرم کیان؟»
سیاژ خندید و گفت: «سگ چیه، بی‌ادب؟ من یه اژدهام! پاسخ هر دو پرسشت پیش منه، اما اگه الان به تو بگم، با این ناتوانیت می‌تونی کسی رو به قتل برسونی؟ بیا یه شرط بذاریم - هروقت اونقدر نیرومند شدی که بتونی ضربه‌ای به من بزنی، پاسخ هر دو سؤالت رو میشنوی. پس اونقدر قدرتمند شو که بتونی این پرسش رو از من بپرسی، چون من هرگز به یه آدم ضعیف پاسخگو نیستم. تنها قدرت می‌تونه منو متقاعد کنه.»
کوروش با سنگینی کلمات سیاژ در قلبش، به این حقیقت تلخ پی برد که راهی جز قدرتمند شدن ندارد. چشمانش که تا دیروز پر از معصومیت بود، حالا با سایه‌ای از درد و انتقام آمیخته شده بود. او می‌دانست که در این دنیای بی‌رحم، ضعیف‌ها محکوم به فنا هستند و تنها قدرت می‌تواند او را به هدفش برساند.
سیاژ که سکوت سنگین و نگاه خیره کوروش را دید، با گام‌هایی آهسته به سمتش رفت. دستش را روی شانه‌ی لرزان پسرک گذاشت، شانه‌ای که بار سنگین غم و مسئولیت را یکجا به دوش می‌کشید. با لحنی که سعی داشت قاطع اما دلسوزانه باشد گفت: "خب، الان وقت رفتنه. بیا بریم."
کوروش به آرامی چرخید. نگاهش روی تپه‌های خاکی که عزیزانش را در خود جای داده بودند، خیره ماند. در چشمانش اقیانوسی از حسرت موج می‌زد. قطره اشکی که در گوشه چشمش می‌درخشید را پس زد. این آخرین نگاه به گذشته‌ای بود که دیگر هرگز باز نمی‌گشت. با قلبی شکسته اما مصمم، همراه سیاژ به سمت جنگل قدم برداشت، در حالی که هر گام، او را از کودکی معصومش دورتر می‌کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.