و در اوجِ سرگشتگی، در آن سکوتِ سنگین که به مانند یک کفن بر غارِ کشیده شده بود، صدایی دیگر را شنید. نه از بیرون، که از ژرفترین، پنهانترین نقطهی وجودِ او. صدایی که با تمامِ نغمههای آشنا و ناآشنای عالم فرق داشت؛ این یکی، لطیف بود، چون لمسِ اولین پرتوِ آفتاب بر گلبرگِ یک سوسنِ وحشی، زنانه، و آغشته به غمی که قلب را بیاختیار به لرزه میانداخت. این، نوای "سایه" بود، آن میراثِ بیشکل.
«کوروش... صدامو میشنوی؟»
کوروش لرزید، نه از سرما، که از آن حضورِ ناگهانی و آشنا. این نخستین بار نبود که گرمای حضورِ سایه را در کنارِ خویش حس میکرد، اما اولین بار بود که اینچنین بیواسطه، اینچنین شفاف،حرف میزد.
«سایه؟» با همان زبانِ بیکلامِ ذهن، پاسخ داد، صدایش آمیزهای از شگفتی و دلهره بود. « تویی؟ صدات چقد ضعیفه و شکنندس.»
«آره ،منم.» صدای سایه، با وجودِ آن لطافتِ آسمانی، طنینی از فرسودگی داشت، چون عطرِ گلی که آخرین نفسهایش را میکشد. «اما... این آخرین فرصتِ ما برای گفتوگوست، آخرین دیدار پیش از آنکه حجابِ سکوت بینمون فاصله بندازه و تاریکی وجودت منو ببلعه کوروش»
«سکوت؟تاریکی درونم؟» کوروش با ذهنی پریشان پرسید. «چی میگی، سایه؟نکنه از تاثیرات کلمه شومه؟»
«اونم بیتأثیر نیست» سایه آهی کشید که کوروش سردیِ لطیفش را چون سوزنهایی از یخ در تمامِ وجودش حس کرد. «اما فراتر از اون، رنجهاییه که در درونت عطش انتقام به وجود اورده. زمانی که در تاریکی بودم و داشتم با روحت خو میگرفتم ناگهان سیاهی عجیبی بوجود اومد و داشت منو میبلعید تا اینکه تو اومدی اما تو نبودی اون خیلی ترسناک تر از تو بود و بهم گفت:«اگه میخوای دنیاتو نجات بدی و تورو نبلعم تا زمانی که کوروش نتونسته کلمه شوم کامل رام کنه حق سخن گفتن یا راهنمایی کردنشو نداری. راستش رو بخوای، حرفِ ناگفتهای برای این لحظهی وداع ندارم، جز اونکهه میخوام گرانبهاترین نگینِ خاطراتم رو، مثل امانتی مقدس، به تو بسپارم.»
«خاطره؟ سایه؟ چی شده؟ تو نباید بری!» وحشت، چون اختاپوسی سرد و لزج، به قلبِ کوروش چنگ انداخت.
اندوهِ سایه، چون بارانی از خاکسترِ سرد بر روحِ کوروش باریدن گرفت. «اگه تابع این زنجیر نباشم منم،مثل یه ستارهای که در آغوشِ یک سیاهچاله میرم و در تو محو میشم. دیگر سایهای نخواهد بود، کوروش... و تو، در این برهوتِ بیانتها، از آنچه الان هستی هم تنهاتر خواهی شد.»
«تنها؟من الانشم تنهام اما وجود تو نوری بود در این تاریکی » کوروش با تمامِ توانِش گفت .
اما سایه، به جای پاسخی روشن، تنها سکوتِ پر از معنا و اندوهِ خویش را ارزانی داشت. و آنگاه، حسی غریب، چون لمسِ یک خیالِ سرد و شیرین، چون وزشِ نسیمی از باغهای گمشدهی بهشت، چون نجوای اولین کلامِ آفرینش، تمامِ هستیِ کوروش را در بر گرفت و ناگهان...
چشمانِ کوروش، به سفیدیِ مطلق گراییدند. به مانند دو مرواریدِ غلتان در کاسهای از شیر. زندگی از رگهایش گریخت و پیکرِ بیاختیارش، چون پرندهای که بالش را از او گرفته باشند، در آغوشِ شهاب که با فریادی از وحشت و ناباوری نامش را چون آخرین ریسمانِ امید صدا میزد، فرو غلتید.
«کوروش! کوروش، چیشد، چشم باز کن! چه بلایی سرت اومد؟ کوروش!» شهاب، با چهرهای که از ترس چون گچِ دیوار سفید شده بود، جسمِ بیحسِ کوروش را در آغوش میفشرد و دیوانهوار تکان میداد، اما او دیگر در آن غارِ بنفشِ نفرینشده نبود، او دیگر اسیرِ این دنیای زیرین نبود. روحش، سبکبال و رها، چون پرِ کاهی در مسیرِ یک نسیمِ لطیف، دست در دستِ نامرئی و مهربانِ سایه، قدم در جادهی یک خاطرهی دور و مه آلود گذاشته بود، سفری به آن سوی آینهی زمان، به سرزمینی که در آن، هر ذره، رازی برای گفتن داشت.
ــــــ
دنیای خاطرات
چشمانِ دیگرِ کوروش، آن پنجرههای رو به ابدیت – در سرزمینی گشوده شد که نه هیچ شباهتی به دنیای خاکیِ زندگان داشت و نه به دوزخِ سردِ مردگان. کویری بود، اما نه کویری که ا نیستی و خشکی را حکایت کند. این کویر، نفس میکشید، زندگی میکرد. دریایی بیکران از شنهای نرم و طلایی، زیرِ تابشِ خورشیدی یگانه و رؤیایی که نه حرارتِ آزاردهندهای داشت و نه هرگز قصدِ غروب کردن، چون موجهای پارچه ای نرم از نورِ مایع، در رقصی ابدی و خاموش، به نرمی و وقار میلرزید. آسمان، گنبدی از نابترین فیروزهی مشرقی بود، چنان صاف، چنان بیغبار، چنان بیانتها، که گویی همین لحظه از دستانِ هنرمندِ نقاشِی فوقالعاده حرفه ای بیرون آمده بود. سکوتی عظیم و پر از جلال بر این منظرهی لطیف و بهشتی حکمفرما بود.
و در قلبِ این تابلوی بیزمان و بیمکان، "سایه" قدم میزد. دیگر آن شکل، بیشکل و گریزان نبود. زنی بود، با قامتی که به استواری و لطافتِ یک سروِ ناز در باغِ بهشت میمانست، گیسوانِ سیاهِ آبشاریاش چون شبی پرستاره و بیانتها بر شانههای مرمرین و تراشیدهاش ریخته بود و چشمانی داشت به رنگِ عمیق ترین اقیانوسها در لحظهی جادوییِ طلوعِ ماه؛ چشمانی که هم عطشِ سیریناپذیرِ تمامِ دانستنها و هم اندوهِ شیرین و گزندهی تمامِ نرسیدنها در آن موج میزد. لباسی به رنگِ آبیِ آسمانِ سحرگاه، بر تنِ خوش فرم زنانه اش خودنمایی میکرد و با هر گامِ موزونش، چون بالهای یک فرشتهی تبعیدی، در هوای ساکن و معطرِ آن کویرِ بهشتی، به رقص درمیآمد.
سایه ایستاد. دستهای سپید و کشیدهاش را به سوی آن گنبدِ فیروزهای باز کرد، چنانکه گویی میخواست تمامِ آن زیباییِ بیکران و آن رازِ شیرینِ هستی را در آغوشِ تنگ و مشتاقِ خویش بفشارد. و با صدایی که دیگر آن ضعفِ پیشین را نداشت، صدایی صاف، زلال و پر از طنینی دلنشین و آسمانی، زمزمه کرد: «آه... که چقدر دلتنگِ این وسعتِ بیانتها بودم! ببین، فرزندم، اگر میخوای از این قفسِ تنگِ رنجها رها شی، اگر واقعاً آرزوی پرواز داری، اول باید "فهمید". باید به ریشهی دردها، به معنای این بودن و نبودنها، به آن صدای پنهانی که در سکوتِ هر ذره از این عالم نواخته میشه، گوش بدی.»
سپس، با وقاری که تنها شایستهی ملکههای افسانهای بود، به راهش ادامه داد. گامهایش بر آن شنهای نرم و طلایی، بیصدا اما پر از پیامی ناگفته بود، گویی با هر قدم، رازی از رازهای آفرینش را بر آن کویرِ مقدس حک میکرد. پس از آنکه گویی هزار سالِ نوری در آن بیزمانیِ شیرین قدم زده بود، در برابرِ تکهسنگی تیره و ترکخورده که چون سربازی شکستخورده و فراموششده از دلِ خاک بیرون زده بود و قامتش از فرطِ اندوه و تنهایی در شنهای روان فرو رفته بود، به نرمی زانو زد. غبارِ قرنها، چون پتویی از فراموشی، بر چهرهی رنجدیدهی سنگ نشسته بود، اما رگههایی از سرخیِ خشکیده و مات، بر آن خودنمایی میکرد.
«سلام بر شما، سنگِ صبور و کهنسال،» سایه با لحنی آمیخته به احترام و صمیمیتی مادرانه گفت:«مدتهاست که در این کنجِ تنهایی، در غم و اندوهی. آیا باری رو دلت داری که انقد خاموش و بی صدایی؟»
کوروش، که چون روحی نامرئی و سرگشته در کنارِ سایه شناور بود و این نمایشِ اثیری و پر از رمز و راز را با چشمانی از حیرت و ناباوری مینگریست، دید که سنگ، گویی از خوابی به درازای خودِ تاریخ بیدار شده باشد، لرزشی خفیف و پر از درد کرد. گرد و غبارِ قرون، چون اشکی خشکیده، از چهرهی رنجکشیدهاش فرو ریخت و آنگاه، صدایی از آن برخاست؛ صدایی خشن، گرفته، و پر از خشخشِ فراموششدهی روزگارانِ دور، انگار که خودِ کوهستانِ صبر داشت با او سخن میگفت: «درود بر شما، بانوی نور و سایه. خاموش؟ نه، سرورم. من خاموش نیستم. من خودِ فریادم، فریادِ فروخوردهی میلیونها جانی که به ناحق گرفته شده و من، شاهدِ بیاختیارِ آن بودهام.» رگههای سرخرنگِ روی سنگ، چون زخمهایی تازه، برای لحظهای درخشیدند و خاموش شدند. «روزگاری، من تنها تکهای سنگ نبودم. شمشیری بودم، گداخته و تشنهی خون، در دستانِ موجوداتی که نامِ "انسان" را یدک میکشیدند، اما از انسانیت بویی نبرده بودند. با من، با همین جسمِ سرد و بیجان، سرها از تن جدا کردند، خونهای بیگناه را بر خاکِ تشنه ریختند، و بنای تمدنها را بر پایهی ظلم و ستم استوار ساختند. من، ای بانوی مهربان، شاهدِ تاریکترین، پلیدترین و رذیلانهترین زوایای روحِ موجودی بودهام که خود را اشرفِ مخلوقات مینامد.»
سایه، با آن چشمانِ اقیانوسی که عمقِ تمامِ اندوههای عالم در آن پیدا بود، به سنگِ سخنگو خیره شد. «پس شما هم در گناهِ اونا شریک بودین. این همه خون و رنج که به دستت جاری شده، روحتو آزار نمیده؟»
سنگ صدایی شبیه به پوزخندی تلخ و پر از درد سر داد، پوزخندی که در آن، هزار سال اندوه و یک عمر پشیمانی موج میزد. «روح؟ کدام روح، بانوی من؟ من که از خود اختیاری نداشتم! تنها تکهای فلز بودم که در کورهی گداختهی حرص و شهوتِ آهنگری بیرحم، گداخته شدم و با پتکِ سنگینِ ارادهی او، به این شکلِ مرگبار درآمدم. آیا من در انتخابِ سرنوشتم نقشی داشتم؟ آیا من خواستم که ابزارِ کشتار و ویرانی شوم؟ هرگز، سرورم! آنان بودند که مرا صیقل دادند، آنان بودند که با نفرتی کور در دستانِ آلودهشان فشردند، و آنان بودند که با من، بر پیکرِ برادرانِ خویش زخم زدند و خون ریختند. و در پایانِ این همه جنایت، چه نصیبم شد؟ هرگاه میخواهند به دیگری نسبتِ بیرحمی و قساوت دهند، میگویند: "فلانی قلبش از سنگ است!" یا "دلش چون سنگ، سخت و نفوذناپذیر است!" شما بگویید، بانوی سایه، آیا این انصاف است؟ من که تنها وسیلهای بیاراده در دستانِ آنان بودم. آنان که قلبِ سیاه و تباهشان از صدها کوره آتش هم سوزانندهتر بود، چرا کسی به آنان نمیگوید "قلبِ انسانی"؟!» صدایش پر از خشمِ فروخورده و اندوهی بیکران بود. «من از این نسبتِ ناروا، از این داغِ ننگین که بر پیشانیام زدهاند، رنج میکشم، نه از آن خونهایی که به واسطهی من بر زمین جاری شد. سرنوشتِ تلخِ من این بود که آینهی تمامنمای شرارتِ آنان شوم، در حالی که خود، تنها تکهای سنگِ سرد و بیگناه بودم، همین و بس. و اکنون که از فرطِ ضرباتِ ناجوانمردانهی روزگار، شکسته و از کار افتادهام، در این کنجِ فراموشی، در این کویرِ بیانتهای تنهایی، افتادهام تا شاید، تنها شاید، بادهای سرگردان، غبارِ این همه خاطرهی تلخ و سنگین را از چهرهی خستهام بزدایند.»
سایه با سرانگشتانِ لطیف و نورانیاش، که از جنسِ خودِ مهتابِ نیمهشب بودند، با مهری مادرانه، غبارِ تلخِ زمان و اندوهِ قرون را از چهرهی رنجدیدهی سنگ زدود. «دردِت رو با تمامِ وجود حس میکنم، ای شمشیرِ مظلوم و دلشکسته. گاهی، سنگینترین و برندهترین زنجیرها، نه از فولاد آبدیده، که از جنسِ کلماتِ ناحق و تیرهای زهرآگینِ قضاوتهای کور بافته میشن. شما تنها ابزاری بودین در دستانِ ارادهای دیگری، اما اونها، برای اینکهه از بارِ گناهِ خودشون کم کنند، شما رو نمادِ تمامِ پلیدیهای وجودِ خویش ساختن.»
سایهی زن از کنارِ سنگِ اندوهگین برخاست، ردای نیلیِ اثیریاش چون موجی از شبِ پرستاره در سکوتِ ابدیِ کویر به حرکت درآمد. به راهش ادامه داد، گویی به دنبالِ پاسخی برای پرسشی ناگفته، در آن بیکرانگیِ پر از رمز و راز سرگردان بود. خورشیدِ بیحرارت همچنان در میانهی آسمانِ فیروزهای، چون قلبی از طلا، میخکوب شده بود؛ زمان در این کویرِ رؤیایی، چون رودخانهای از نورِ مایع، غلیظ، آرام و بیانتها جریان داشت. خستگی، نه خستگیِ جسم، که خستگیِ روح از این همه دیدن و شنیدن و همدردی کردن، بر شانههای لطیفِ سایه سنگینی میکرد. سرانجام، پس از پیمودنِ راهی که گویی به درازای یک عمر بود، به دیواری بینهایت بلند و کهن رسید؛ دیواری سنگی که گویی از ابتدای آفرینش در آنجا قد برافراشته بود و تا انتهای ابدیت نیز در دو سوی افق امتداد داشت. سایه، با آهی که از عمق تمامِ تنهاییهای بینام و نشانِ عالم برمیخاست، به آن تکیه داد، و چشمانِ اقیانوسی و پر از رازش را به آرامی بست.
«آه... که دیگر جانی در بدنم نمونده،» صدایی از خودِ دیوار برخاست، صدایی آرام، عمیق، و به قدمتِ خودِ رشتهکوههای عالم. «از آن سپیدهدمِ آفرینش که چشم باز کردهم، کارم همین بوده. هر لحظه، یکی از راه میرسه، خسته و درمانده، نفسزنان، خود رو بر سینهی سنگیِ من میندازه. یکی هقهقِ گریه سر میده، یکی زیرِ لب به زمین و زمان ناسزا میگه، یکی از شدت ناامیدی با سر به جانِ من میافته. انگار من، تنها من، مسئولِ تمامِ غمها و غصههای این دنیای بیوفام!»
سایه، با چشمانی همچنان بسته، به نوای پر از درد و بردباریِ دیوار گوش سپرد. «بیشک تحملِ این همه اندوه و سنگینی، خیلی سخته، دیوار.»
دیوار نفسی عمیق و لرزان کشید که با صدای غلتیدنِ چند سنگریزهی خرد از لابهلای بندهای کهنهاش همراه بود. «دشوار؟ بانوی مهربان، دشواری واژهی کوچیکیه برای توصیفِ حالِ من! دیگه چیزی از من باقی نمونده! هر مسافری که از راه میرسه، کولهباری از غم و اندوه و پشیمانی با خود میاره و اونو بر دوشِ نحیفِ من خالی میکنه و خودش سبکبال میره. دلم میخاد زبان باز کنم، فریاد بزنم، بگم ای انسانِ فراموشکار، بسه ! مگه من چقدر توان دارم؟ دلم میخواهد دستانی داشتم تا بر شانههای لرزانشان بگذارم و بگویم غصه نخور، این نیز بگذرد. اما چیکار کنم؟ من که جز تودهای از سنگهای سخت و سرد و خاموش چیزی نیستم.» سکوتی تلخ و سنگین، چون خودِ دیوار، برای لحظهای فضا را پر کرد، سکوتی که از هزاران فریادِ ناگفته سنگینتر بود. «و اما دردناکتر از همه اینها... آنان لااقل مرا دارند تا به من پناه بیاورند، تا دردهایشان را بر سینهی من بگریند و سبک شوند... اما منِ بینوا... منِ همیشه استوار و تنها... من که از بارِ اندوههای دیگران، قلبم چون سنگِ آسیاب ترک برداشته، سرم را بر شانهی کدام دوست بذارم و از دردِ دلِ خویش بگم؟ هان؟ در این دشتِ بیکرانِ هستی، چه کسی پیدا میشه که به سکوتِ پر از فریادِ یک دیوارِ فراموششده گوش بسپاره؟»
سایه، با قلبی که از این همه اندوهِ ناگفته و بردباریِ خاموش به درد آمده بود، دستِ لطیف و نوازشگرش را بر آن سنگهای سرد و شاهدِ میلیونها راز و نیازِ پنهان کشید. «شاید... شاید همین تکیهگاه بودن، خودش بزرگترین پناه و تسکین برات باشه، دیوارِ صبور و تنها. شاید همین که هستید تا دیگران، در اوجِ ناامیدی و درماندگی، بتوانند بارِ سنگینِ دلِ خویش را بر شانههای استوارِ شما بذارند، خود نشانهای از این باشه که شما نیز در رنجِ اونا شریکین، و این یعنی شما هرگز، هرگز به معنای واقعی تنها نیستید. شما قلبِ تپنده و بردبارِ این کویرِ خاموش و پر از رازین.»
سایه از دیوارِ اندوهگین جدا شد. با هر گفتگو، با هر همکلامی، گویی حجابی از حجابهای بیشمارِ ادراک از برابرِ چشمانِ جانش کنار میرفت، اما هر حجابِ برداشته، افقهای وسیعتری از پرسشهای بیانتها را نیز در برابرش میگشود. به آرامی، گنبدِ فیروزهای آسمان شروع به تغییر رنگ کرد.