در آن دم صبح، هوای مهآلود جنگل را فرا گرفته بود. قطرات شبنم روی برگهای سبز میدرخشیدند و پرتو کمرنگ سپیدهدم از لابهلای شاخههای درختان تنومند به زمین میتابید. نوای نرم باد در میان برگها میپیچید و پرندگان کمکم نغمههای صبحگاهی خود را آغاز میکردند. رایحه خاک نمخورده و عطر گلهای وحشی در فضا پراکنده بود.
در مسیر باریک جنگلی، برگهای خشک زیر پا خشخش میکردند. سنجابها چابکانه از شاخهای به شاخهای دیگر میجهیدند و قارچهای رنگارنگ از گوشه و کنار سر برآورده بودند.
آنجا، در پیچ مسیر، میان درختان کهنسال، کلبهای چوبی خودنمایی میکرد. بخار نازکی از دودکش آن به آسمان میرفت و پنجرههای کوچکش در روشنایی صبحگاهی میدرخشیدند. سقف شیروانیاش با خزههای سبز پوشیده شده بود و پیچکهای وحشی از دیوارهایش بالا رفته بودند.
در داخل کلبه، کوروش و سیاژ کنار یکدیگر پشت میزی گرد نشسته بودند و مشغول خوردن شکاری بودند که سیاژ صید کرده بود. کوروش در اندیشه فرو رفته بود که چرا این جنگل پهناور با درختان بلوط و گونههای متنوع، در اوج زمستان، بهاری است.
پس از چشیدن گوشت، رو به سیاژ کرد و پرسید: «سیاژ، چرا تو این جنگل هنوزم بهاره؟» سیاژ همچون موجودی که هرگز در عمرش گوشت ندیده، با اشتیاق تمام مشغول خوردن بود. کوروش با مشاهده این منظره، از پرسش خود منصرف شد و به غذا خوردن ادامه داد.
سیاژ با دیدن این صحنه گفت: «از استرسه، هر وقت یکی از نزدیکانم رو از دست میدم، نمیتونم خودم رو کنترل کنم و برای بهتر شدن حالم بیشتر غذا میخورم» و سپس خندید.
کوروش پس از شنیدن پاسخ سیاژ، از افکار خود شرمنده شد و سر به زیر انداخت. سیاژ ادامه داد: «خب وقت جواب به سوالته. این منطقه روجنگل همیشه بهار یا جنگل بهار ملعون صدا میزنن. وسعت اون بیش از پنجاه هزار کیلومتر مربع است که از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب گسترده شده.دلیل اصلی همیشه بهار بودن این جنگل، نبرد یه ایزد با یه اهریمن تاریک بود. طبق روایات، پس از ریخته شدن خون ایزد بر روی جنگل، نفرینی بر دامنش افتاد که باعث جاودانگی بهار در اون شد. برخلاف این زیبایی فریبنده، جنگل مملو از موجودات تاریک و نفرینشدست. مناطقی با مرزهای سیاه توسط موجودات مقدس مشخص شده که قلمرو آنهاست. هشدار میدم هرگز به اون مناطق نزدیک نشو، هرگز،چون که تنهاچیزی که منتظرته مرگه.»
کوروش با شنیدن سخنان سیاژ، خاطره خونی به یادش آمد که او را تا آستانه مرگ کشانده بود، اما نیرویی درخشان از درونش باعث شد خون تسلیمش شود. این راز را با سیاژ در میان نگذاشت، زیرا هنوز اعتماد کاملی به او نداشت؛ حداقل تا زمانی که دلیل همراهی و مرگ خانوادهاش را نفهمیده بود.
کوروش گفت: «نگران نباش، من یه آدم ترسوعم ، هرگز سمت این مکانا نمیرم. راستی، الان ما کجای جنگلیم؟»
سیاژ با غرور پاسخ داد: « ماد وسط جنگل ،در قلمرو منیم!» و خندید.
کوروش با تعجب به او نگریست. سیاژ ادامه داد: «چی فکر کردی؟ من مثل شما انسانا موجودِ ضعیف و حقیری نیستم. بعد از سیمرغ، نژاد اژدها برترین نژاد در دنیاست!»
کوروش چانهاش را مالید و با طعنه گفت: «پس هرچی قویتر، احمق تر!»
سیاژ با شنیدن این حرف بلند شد و گوشتی که در دست داشت را به سوی کوروش پرتاب کرد. کوروش همراه با صندلی نقش زمین شد. سیاژ با دیدن این صحنه، طبق معمول با صدای بلند خندید و گفت: «برو استراحت کن، فردا باید از اینجا بریم.»
کوروش که روی زمین افتاده بود، برخاست و در حالی که اثر گوشت بر چهرهاش نمایان بود، پرسید: «مقصد بعدیمون کجاست؟»
سیاژ پاسخ داد: «به سمت مرکز میرویم. مگه نمیخواستی قوی بشی و انتقام والدینت رو بگیری؟»
با شنیدن این سخن، کوروش تپش و هیجانی عمیق در قلبش احساس کرد و در ذهن با خود زمزمه کرد: «پس بالاخره اولین قدم رو به سوی هدفم برمیدارم.» سپس به سیاژ گفت: «باشه، شب خوش.»
سیاژ گفت: «الان که صبحه، احمق! فقط چهار ساعت فرصت استراحت داری، بعد باید حرکت کنیم به سمت شهر.»
کوروش: «چهار ساعتم زیاده.»
کوروش به سمت تختش رفت و ناگهان به یاد آورد که در خواب، خاطرات اوژان را مرور میکرد. از خود پرسید آیا امشب نیز رؤیای آنها را خواهد دید؟ سپس چشمانش را بست و از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفت.
ــــــــــــ
دنیای خواب و رؤیا:
دشتی پهناور از گلهای رنگارنگ که همچون شمعهای کوچک در هوای بهاری میدرخشیدند، جلوهای از حیات و امید را به نمایش میگذاشت. نسیم ملایم، رایحه گلهای وحشی را با خود میآورد و آوای آرام جویباری در کناره دشت، نغمهای دلنشین از دوردستها مینواخت
در این میان، پروانههایی با بالهای ظریف، همچون هنرمندانی چیرهدست، به رقصی آزاد و افسانهای مشغول بودند. بال زدن آنها نوایی موزون از زندگی و رهایی در فضا میپراکند. تمام این منظره زیر پرتو طلایی خورشید، به تابلویی زنده و پویا بدل شده بود؛ جایی که هر صدا و هر نسیم، حکایتی از امید و زیبایی را روایت میکرد.
در میان این دشت زیبا، بانویی با گیسوان سیاه و جامهای سپید، سرگرم بازی با پروانهها بود. کوروش به او خیره مانده بود، اما چهرهاش به سبب فاصله زیاد میان آن دو، نمایان نبود.
بانو در حالی که به پروانهای که روی انگشت اشارهاش نشسته بود مینگریست، ناگهان متوجه حضور کوروش شد. پس از پرواز پروانه، به سوی او قدم برداشت.
کوروش استوار ایستاده و به چهره بانو مینگریست، اما هر چه میکوشید، قادر به تشخیص اجزای صورت یا چشمانش نبود. گویی مهای رقیق بر چهرهاش نشسته بود که مانع دیدن سیمایش میشد.
بانوی بیچهره به ده گامی کوروش رسید و با صدایی رسا گفت: «کوروش، بیا نزدیک. مدتهاست منتظرتم. بالخره به یه بیدار تبدیل شدی.»
کوروش از شنیدن این سخن شگفتزده شد و اندکی هراسید، اما بر ترسش غلبه کرد و به سوی بانو گام برداشت. بانوی بیچهره دست بر سر او نهاد، موهایش را نوازش کرد و گفت: «چقدر بزرگ شدی، الان مردی واسه خودت شدی.»
با شنیدن این سخنان، پرسشهای بسیاری در ذهن کوروش شکل گرفت. چگونه بانوی بیچهره او را میشناخت و دلیل حضورش در رؤیا چه بود؟
بانوی بیچهره که چهره متفکر و خجالتزده کوروش را دید، گفت: «من از دوستان نزدیک پدرت و مادرت برام، مثل یه خواهره. نگران نباش، من یه دوستم که روز تولدت رو حتی به یاد داره. راستی، حال والدینت پدر و مادرت چطوره؟»
کوروش که میخواست درباره گذشته پدر و مادرش بیشتر بداند - چرا که تا جایی که به خاطر داشت پدرش چوپان بود و مادرش زنی مهربان که همواره یاور پدرش بود - متوجه شد که بانوی بیچهره از سرنوشت تلخ آنها بیخبر است. پس شروع به بازگو کردن داستان غمانگیز و تاریک درگذشت والدینش کرد.
با شنیدن این روایت، گویی دنیای بانوی بیچهره تیره و تار شد. پاهایش سست گشت و بر زمین نشست. کوروش با مشاهده این حال، به سرعت دستان او را گرفت و آرام او را نشاند. اشک از گونههای بانو جاری بود، هرچند چشمانش دیده نمیشد.
بانوی بیچهره اشکهایش را پاک کرد و به کوروش نگریست. در دل زمزمه کرد: «این تازه آغاز مسیر پر رنج زندگیته، کوروش. منو ببخش، منو ببخش.»
کوروش پرسید: «میتونم اسم شما رو بدونم؟» بانو پاسخ داد: «اسمم آستاناعه.» سپس اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد: «جهان همیشه بیرحم بوده. این تویی که انتخاب میکنی در برابرش ضعیف باشی یا قوی. کوروش، در برابر بیرحمی دنیا استوار و ثابت قدم باش.» سپس افزود: «تنها دوست باقیماندهات در این دنیا سیاژه. به اون همونطور که به پدرت اعتماد داشتی، اعتماد کن.»
کوروش که مشتاق دانستن درباره گذشتهاش بود، پرسید: «پدرم چگونه انسانی بود؟ کمی از گذشتهاش برایم بگو.»
آستانا شروع به سخن گفتن کرد: «پدرت...» ناگهان صدایی در گوش کوروش پیچید: «کوروش، پسره ضعیف و احمق، بلند شو! دیرمون میشه، بلند شوووو!»
با شنیدن این صدا، کوروش چشمانش را گشود و زیر لب گفت: «لعنت به این اژدهای احمق که نذاشت پاسخ سؤالم رو بفهمم.» به بیرون کلبه رفت و صورتش را با آب چشمهای که در نزدیکی بود، شست. سپس به داخل بازگشت و چای که سیاژ آماده کرده بود را نوشید.
پس از آن، با کلبه خداحافظی کردند و سیاژ دست کوروش را گرفت. در کمتر از یک چشم به هم زدن، به غاری رسیدند که بر کف آن دایرهای با نشانهای باستانی نقش بسته بود و نوشتههایی عجیب و رمزآلود که خواندنشان ناممکن مینمود.