داستان کوروش : اکباتان

نویسنده: Dio

در دل کوه های خاموش، یک غار نهفته است که تاریکی آن همچون شنلی مرموز در برگرفته. نسیمی سرد در فضای غار میپیچد، گویی که نجواکنان از اسراری فراموش شده سخن میگویند. زمین غار پوشیده از سنگهای سیاه و خزههای شبتاب بود، اما در مرکز آن، یک دایره از طلسمها و رون های جادویی به شکلی اسرارآمیز میدرخشد. این نشانه ها با نور آبی و بنفش کمرنگی میتابند، گویی که یک نیروی باستانی هنوز در میان آنها جریان دارد. هر گامی که در این مکان نهاده شود، پژواکی از گذشته را بیدار میکند، و هر نجوا، انعکاسی از جادویی خاموش شده را به همراه دارد.
کوروش که با چشمانش این اعجاب را دید، شروع به پرسیدن سوال از سیاژ کرد:  
"این دایره ها چیه و کاربردشون چیه؟"
سیاژ در پاسخ گفت:  
"اینجا بخشی از قلمرو من است و این یک دایره تلپورت است که مارو مستقیماً به خونم در مرکز میرسونه. خودم درستش کردم، قشنگه؟" سپس خندید.
کوروش در پاسخ گفت:  
"اره، چیز جالبیه. به منم یاد میدی؟"
سیاژ دستش را بر چانه اش مالید و در پاسخ گفت:  
"من مفت چیزی به کسی یاد نمیدم. اگر قول بدی کارای خونه رو بکنی و برام غذا درست کنی، اونطوری شاید بتونم بهت یاد بدم. البته اگر استعداد بافتن کلمات رو داشته باشی."
کوروش در جواب لبخندی عمیق بر روی لبش نشست و گفت:  
"حتماً. فکر کردم قراره درخواست عجیب و غریبی بکنی، اما کارای نظافت و خونه همیشه من تو خونمون انجامشون میدادم و گاهی جای مادرم غذا درست میکردم. خیلی آسونه."
سیاژ دستی بر پشت شانه اوژان زد و لبخندی شیطانی زد و گفت:  
"ببینیمو تعریف کنیم." سپس خندید.
سیاژ دست کوروش را گرفت و با هم به سمت دایره تلپورت حرکت کردند. در همین حین، سیاژ گفت:  
"آه، یادم رفت بهت بگم برای بار اول قراره یک تجربه وحشتناک باشه. پس یک نفس عمیق بکش."
کوروش کمی دچار استرس شد و سعی کرد یک نفس عمیق بکشد، که ناگهان مکش آن دو را به درون خود کشید. فشار تلپورت آنقدر زیاد بود که کوروش احساس کرد دارد له میشود و هر چه سعی میکرد کمی اکشیژن به ششهاش برساند، نشد.
ناگهان، در چشم بر هم زدنی، خود را در زیرزمینی شگفتانگیز و مرموز یافتند. دیوارها از بلورهای سیاهفام ساخته شده بودند، درخششی جادویی همچون الماسهای تیره داشتند و نورهای پراکنده را در زوایای نامرئیشان منعکس میکردند. سطح این دیوارها گویی از جنس شب بود، اما هرگاه نوری بر آنها میتابید، هزاران شکاف بلورین از درون آنها میدرخشیدند، گویی که ستارگان در عمق سنگها زندانی شدهاند.
فضای زیرزمین به طرز غیرقابل تصوری وسیع بود، گویی قلمرویی پنهان در بطن زمین نهفته بود. سقف آن، که در حدود صد متر از زمین فاصله داشت، همچون گنبدی پر از شیارهای اسرارآمیز مینمود که نوری ضعیف و ناپیدا از میان آنها تراوش میکرد، نوری که نه از خورشید بود و نه از ماه، بلکه از جوهرهایی ناملموس که در اعماق این مکان ساکن بود.
این فضای عظیم به تالارهای زیادی تقسیم میشد، هر یک همچون دالانی اسرارآمیز که به اتاقهایی ناشناخته ختم میشد. برخی از بخشها در تاریکی فرورفته بودند، گویی به دنیایی دیگر راه داشتند، و برخی دیگر، با نورهای شبحوار که از سنگهای درخشان تراوش میکرد، اندکی از اسرار نهفته شان را آشکار میساختند.
کوروش ایستاده بود و با دیدن چنین فضای زیبا و عظیمی چشمانش از هیجان میدرخشید، دست سیاژ در دستانش بود که ناگهان که به خودش اومد، درد عجیبی در شکمش حس کرد و باعث شد هر چه رو خورد بود بالا بیاره:  
"این گوشتای خوشمزه حیف شد، هوی حرومزاده نمیمردی یکم زودتر بهم بگی."
سیاژ که با دیدن این صحنه مثل همیشه پس کله کوروش زد و شروع به خندیدن کرد:  
"خب حالا وقت ثبت نامته سریع خودتو جم جور کن برو حموم که بوی گوه میدی."
کوروش که متعجب بود پرسید:  
"ثبت نام چی کجا؟"
سیاژ در جواب گفت:  
"خب قراره ببرمت مدرسه رزمی و هنری ثبت نامت کنم. مگه نمیخاستی از این وضعیت ضعیف و رقت انگیز خلاص شی؟"
کوروش سرش رو تکان داد و گفت:  
"پس تو چی؟ تو نمیتونی بهم آموزش بدی؟"
من فقط زمانی آموزشتو قبول میکنم که بتونی بهم یک ضربه بزنی. حالا به هر صورت حیله فریب نیرنگ و در هر زمانی میتونی بهم حمله کنی. فقط یک ماه فرصت داری. اگه تا یک ماه دیگه اونقدر قوی نشدی که بهم یک ضربه وارد کنی، دیگه واقعاً ازت ناامید میشم و اروزی انتقام پدر و مادرتو میتونی به گور ببری. چون فقط قدرت میتونه منو مجاب به پاسخ دادن بکنه."
کوروش با شنیدن این پاسخ ارادهای راسخ در وجودش شعله ور شد و عزمش را جزم کرد که هرطور شده در این یک ماه بیش از یک ضربه به سیاژ وارد کند.
سیاژ در ادامه صحبت هایش گفت:  
"خب بربم بالا با خدمتکارم اشنات کنم و هرگز تنها و بدون من این پایین نیاممکنه گم بشی و هر دری رو باز نکن."
کوروش سری تکان داد و در پشت سر سیاژ حرکت کرد. پشت سیاژ با او بود پس از فرصت استفاده کرد تا به سیاژ حمله کند.
با یک حرکت انفجاری به سمت سیاژ رفت، اما ناگهان دستش سیلی محکمی بر روی صورتش آمد و دهانش را خونی کرد و اوژان گفت:  
"امیدوارم بیخیال این حرکتای بچگانه شی یادت باشه. قدرت فقط زور نیست. از مغزت استقاده کن. قویترین موجودات دنیا مکارترینان نه پر زورترینان. البته یه استثناهایی هم در مقابل قدرت مطلق هست. اما حیله و مکر همیشه به کارت میاد. پس تا میتونی از مغزت استفاده کن و انقد رقت انگیز نباش."
کوروش سری تکان داد و نصیحتهای سیاژ را به گوشش آویخت و با او همراه شد و به دربی که از زیرزمین خارج میشد رسیدند.
درب برعکس فضای زیرزمین سفید بود و یک دستگیره فلزی نقرهای داشت. سیاژ دستگیره را چرخاند در را بازکرد.
در چشمان کوروش یک خانه خوب بزرگ با مبلمان شیک و فرشهای زیبا نمایان شد. که دیوارهایش با رنگ کرمی رنگ شده بود.
بیش از هفت اتاق خواب داشت و هالش هشت فرش دوازده متری جا میگرفت.
کوروش کنجکاوانه اینور آن ورا مجست و با چشمانش کاوش میکرد اما اثری از خدمتکار نمیدید.
از سیاژ پرسید:  
"پس این خدمتکارت کجاس؟"
سیاژ که در حال دم کردن چای بود از اشپزخانه بیرون آمد و گفت:  
"بیا اینجا نشونت بدم."
کوروش به سمت سیاژ رفت و کنار او ایستاد و پرسید:  
"پس کجاس؟"
سیاژ در جواب گفت:  
"روبه روتو نگا کن."
در جلوی روی کوروش یک آینه بود و با دیدن خودش در آینه دهنش را کج کرد و دندانهایش را بهم مالید و گفت:  
"این احمق، منظورش منم؟"
سیاژ باز هم با دیدن این صحنه پس کله کوروش زد مثل همیشه و شروع کرد با صدای بلندخندیدن.
در ادامه گفت:  
"شوخی میکنم پسره احمق. خدمتکارم حتما رفته بیرون خرید کنه. برگشتنی از مدرسه میبینیش."
خب حالا برو خودتو بشور. برات لباس تو حموم گذاشتم." سیاژ پس از نشان دادن حمام به کوروش برگشت تا به کارهای خودش رسیدگی کند.
...
اکباتان مرکز کشور ایروا - بازار مرکزی
آفتاب ظهر بر بازار گسترده بود و نور طلاییاش را بر حجرههای رنگارنگ و کوچههای باریک میپاشید. صدای هیاهوی فروشندگان، خریداران و رهگذران در هم تنیده بود؛ فریادهایی که هر کدام سعی داشتند قیمت بهتری به دست بیاورند، خندههای ریز و درشت، و صدای سکه هایی که در میان دستها جابه جا میشدند.
در میان این غوغا، کودکان با شادی و شور در کوچه های باریک بازار میدویدند. بعضی از آنها با چرخیدن دور ستونهای چوبی حجرهها، بازیهای کودکانهشان را دنبال میکردند، و برخی دیگر در گوشهایی با تیله های شیشه ای رنگارنگ سرگرم بودند. 
بوی ادویههای تند و معطر، از دارچین و زعفران گرفته تا فلفل و زیره، در هوا پخش شده بود و با عطر نان تازهای که از تنور نانوای بازار بیرون میآمد، در هم میآمیخت. در گوشهایی، پیرمردی با ریش سفید و چشمانی تیزبین، مشغول چانهزنی بر سر قیمتی بود که ظاهراً هرگز برایش رضایتبخش نبود. در حجرهای دیگر، زنانی با لباسهای رنگارنگ، پارچههای زربافت را لمس میکردند، در حالی که فروشنده با شور و حرارت از کیفیت ابریشم و مخمل سخن میگفت.
صدای برخورد چکش با فلز از زرگریها شنیده میشد، جایی که صنعتگران ماهر حلقههای طلا را صیقل میداشتند و گوشوارههای پرنقش و نگار میساختند. در آن سو، عطر تند قهوه و چای از سماورهای جوشان بلند بود و مسافران خستهای که برای استراحت لحظهای بر نیمکتهای چوبی قهوهخانه نشسته بودند، جرعهای از آن را مزهمزه میکردند.
بازار، زنده و پویا، همچون قلب تپنده شهر بود، جایی که هر کس، از کودک بازیگوش تا تاجری کهنهکار، داستانی برای گفتن داشت و هر صدا، هر بو، و هر رنگ، بخشی از قصهای بود که در جریان بیپایان زندگی، جاودانه میماند.
در میان این هیاهو پیرزنی مهربان به بازی کودکان با یکدیگر خیره شده سپس به آسمان نگاهیی انداخت. آسمان آبی، پهنهای بیکران از آرامش و شکوه بود، گویی که گسترهای بیانتها از حریر نیلگون که بر فراز جهان گسترده شده بود. رنگ آن در دل روز، آبی شفاف و زلال، همچون آینهای که نور خورشید را در خود منعکس میکند. گاه در برخی لحظات، آسمان چنان آبی و درخشان بود که گویی میتوان در آن غرق شد، بیوزن، بیمرز، بیانتها. پرندگان با بالهای گشوده در این پهنه بیکران پرواز میکنند، گویی که بر روی دریاهای نامرئی شناورند. هر نگاه به این آبی بیکران، حس رهایی و امید را در دل زنده میکند، گویی که این آسمان، پنجرهای است رو به رویاهای دستنیافتنی، اما ممکن...
ناگهان لبخندی بر روی لبش نشست جفت:  
"پس بالاخره فرزندت آمد."
...
کوروش حمامش را تمام کرد و لباسهای خونین خودرا عوض کرد و لباسی که سیاژ برایش انتخاب کرده بود را پوشید. لباس سیاه ابریشمی همچون سایهای نرم و مخملین بر اندامش نشست، لطیف و لغزان، گویی که شب در تار و پود آن تنیده شده است. پارچهاش در زیر نور، با درخششی آرام و رازآلود، همچون امواج آرام دریا در شب مهتابی، انعکاسی مخملین دارد. با هر حرکت، نرمی ابریشم بر روی پوست کوروش میخورد، همانند نسیمی که از میان برگهای شبزده عبور میکند.
دوخت لباس، ساده اما شکوهمند بود؛ خطوطی روان و بینقص که اندام را در آغوش میکشد، بیآنکه فشاری بیاورد. یقهای ظریف و آستینهایی که شاید اندکی رها و مواج باشند، به آن حالتی پراحساست و سیال میبخشند. گاه، حاشیهای از نخهای نقرهای یا توری سیاه در کنارهای لباس دیده میشود، که همچون ستارگانی کم سو در شب بی پایان، درخشش ملایمی دارند.
این لباس، رازآلود و فریبنده است، همچون شبهاهای بیصدا و ماهگرفته، و در عین سادگی، سرشار از وقار و زیبایی است. پس از پوشیدن لباس، با خود گفت:  
"این اژدهای احمق چه علاقهای به رنگ سیاه داره؟ همه چیزش سیاهه."
روبه آینه رفت و به خودش نگریست. زیر چشمانش کمی گود افتاده بود و چهرهاش کمی بالغتر ،دردورنج یک شب ده سال به عمر چهراش افزوده بود، در حالی که هنوز سه ماه به تولد دوازده سالگیش مانده بود.
موهایش را با شانه از وسط باز کرد. زخمی بر روی دماغش بود که ردش باقی مانده بود.
چشمانش سبز رنگش دیگر آن نور و معصومانه بودن خود را از دست داده بود اما هنوزم زیبا بودند.
از حمام بیرون آمد. سیاژ منتظرش بود و با دیدن کوروش در دلش گفت:  
"چشماش مثل چشمای مادرش،زیبا و معصومه."
در ادامه با صدای بلند گفت:  
"از این به بعد تو فرزند منی و من پدرت. چون برای پروسه تکمیل ثبت نامت این موضوع لازمه."
کوروش کمی متعجب شد اما در ادامه سرش رو تکان داد و گفت:  
"یه پدر از یه نژاد احمق!"
سیاژ مثل همیشه به پس کله کوروش زد و گفت:  
"از خداتم باشه."
سپس هر دو به سوی مدرسه هنری و رزمی اکباتان رفتند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.